سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: وقتی از اعتیاد حرف میزنیم اغلب ما تصویر ذهنی ثابتی از آن داریم: منقل. چهره سیاه و چروکیده معتادهایی که در مخروبهها دنبال یک رگ منعطف برای ورود مواد نشئهآور هستند. اما این همه داستان نیست، چون اگر دقت کنیم اغلب ما درگیر اعتیادهایی هستیم که لذت کاذبی به ما میدهند، اما در برابر آن لذت کاذب، دردی جانکاه را هم زیر پوست روان ما تزریق میکنند. با این زاویه دید معتاد هر کسی است که در چرخه باطل یک رفتار آزاردهنده افتاده است که به او لذتی کوتاه میدهد. با اینکه فرد معتاد میخواهد از این فضای آزاردهنده خود را خارج کند، اما احساس میکند قدرت مواجهه با آن را ندارد به عبارت دیگر انتخابی جز ادامه اعتیاد وجود ندارد. حال میتوانیم به مجموعه وسیعی از رفتارها و عادتهای آزاردهنده و کشدار مراجعه کنیم، از اعتیاد به یک وسیله یا ابزار یا فضا گرفته– موبایل، تلویزیون، اینترنت، شبکههای اجتماعی– تا عادتهای رفتاری، مثلاً اعتیاد به پرکاری یا کمکاری، اعتیاد به وام گرفتن، اعتیاد به ناتمام رها کردن کارها یا نوع گزندهتر: اعتیادهای جنسی، خیانت، چشم چرانی، تماشای پورنو و...
دو کاری که اعتیادها با ما میکنند
اگر بخواهیم ریشه یابی بهتری از علل اعتیادها به دست بدهیم احتمالاً یکی از مؤثرترین زاویهها این است که صورت مسئله اعتیاد را دقیقتر نگاه کنیم. وقتی ما به وسیلهای یا رفتاری اعتیاد پیدا میکنیم آن وسیله یا رفتار دو کار با ما انجام میدهد. اول: به ما یک لذت گذرا میدهد و دوم: بلافاصله همان لذت گذرا را به یک درد تبدیل میکند. این خصلت همه اعتیادهاست. من پای منقل مینشینم و مواد را دود میکنم آن دود به من حالتی از نشئگی و لذت میدهد، اما به سرعت این لذت تبدیل به درد میشود. من معتاد تعلل هستم و کارهایم را مدام عقب میاندازم، این عقب انداختن لذتی موقت به من میدهد، اما در ادامه به سرعت تبدیل به حالتی از ترس و نگرانی میشود. از این نظر پرکاری وسواسی با ساعتها چرخیدن در اینستاگرام فرقی نمیکند. وقتی من معتاد به دیدن تصاویر جنسی هستم ممکن است حالتی از لذت را تجربه کنم، اما به سرعت این حالت تبدیل به حس گناه یا احساس بیهودگی و پوچی میشود و ممکن است حتی فرد به رفتارهای پرخطر مثل خودکشی روی بیاورد.
وقتی سوار وسیلهای هستی که کنترلی روی آن نداری
نکته مهم و مشترک در همه این مثالها این است که فرد اذعان میکند کاری که انجام میدهد درست نیست با این حال قدرت متوقف کردن رفتار خود را ندارد یا این طور بگوییم حس میکند سوار وسیلهای شده است که فرمان و ترمز آن وسیله در اختیار او نیست. موضوع اعتیاد است که به او فرمان میدهد، از طرفی فرد میخواهد از این وسیله پیاده شود، اما احساس میکند درهای این وسیله بسته است یا حتی اگر درها باز باشد حس میکند اگر خودش را از این وسیله به بیرون پرت کند– یعنی از موضوع اعتیاد خارج شود– تلف میشود. در واقع زندگی بدون آن اعتیاد برایش موضوعی کاملاً ناشناخته و ترسناک است. با اینکه اعتیاد او را آزار میدهد، اما حالتی از آشنایی در اعتیاد یا عادت کهنه وجود دارد، اما نمیداند اگر بعد از سالها یا ماهها اعتیاد را کنار بگذارد قرار است در چه فضای ناشناختهای قرار بگیرد و از آنجایی که اغلب آدمها از فضاهای ناشناخته پرهیز میکنند بنابراین به اعتیاد ادامه میدهد. مثل این است که من همسایه بسیار بدی دارم که هر روز مرا آزار میدهد در عین حال قابلیت اسبابکشی را دارم، اما چون محله جدیدی که میخواهم به آنجا بروم برایم ناشناخته است ترجیح میدهم با همان همسایه بسیار بد بسازم یا بهتر است بگوییم بسوزم.
وسوسه، دری که یک طرفه است.
اما چرا ما خود را در برابر عادتهای رفتاری خودمان ناتوان حس میکنیم؟ فرض کنید من یک مدت از تلفن همراهم به شکل افراطی استفاده کردهام، یا یک مدت عادت به چشم چرانی داشتهام، حالا میخواهم این عادت را کنار بگذارم. در شکل طبیعی داستان من به همان شکل که به این عادتها ورود کردهام یعنی از همان دری که وارد شدهام قاعدتاً باید بتوانم از همان در بیرون بروم. اما چرا اغلب این اتفاق نمیافتد و ما به همان سادگی که وارد عادتهای آزاردهنده میشویم نمیتوانیم به همان سهولت از عادتها بیرون برویم؟ مثل این میماند که وقتی میخواهیم وارد عادتها و اعتیادها شویم یک در بسیار بزرگ در برابر ما ظاهر میشود - وسوسه- این در بهقدری بزرگ است که هزاران حجم مثل ما میتوانند از این دروازه عبور کنند، اما حالا فرض کنید میخواهیم همان در را پیدا کنیم و از آن در خارج شویم، چرا دیگر آن در پیدا نمیشود؟
«هم هویت شدگی»، راز توقف در اعتیادها
علت اینکه ما در عبور از عادتهای کشدار و اعتیادهای خود ناتوان هستیم به هم هویت شدن با آنها برمیگردد. بعد از چند وقتی که من به وسیلهای یا رفتاری عادت پیدا کردم فاصله خود را با آن، از دست میدهم. مثل این است که من اول وقتی میخواستم سراغ منقل بروم بسیار برایم واضح بود که من اینجا هستم و منقل آنجاست. یعنی هیچ تردیدی نداشتم که من و منقل دو پدیده مجزا از هم هستیم، اما به تدریج که پای منقل نشستم انگار هرچه جلو رفتم فاصله من و منقل کمتر و کمتر شد و به آنجا رسید که دیگر دو پدیده وجود نداشت، بلکه یک پدیده بود: من و منقل در هم ادغام شدیم. من همان منقل بودم و منقل همان من. این اتفاق در همه اعتیادهای آزاردهنده میافتد. اول که شروع کردم به پرکاری میدانستم که من اینجا هستم و کار، آنجا. من اینجا هستم و تخصص آنجا، من اینجا هستم و فروشگاه و موضوع کسب و کار آنجا، اما هرچه جلو رفتم فاصله این دو کمتر و کمتر شد، طوری که دیگر من و کار دو پدیده مجزا نبودیم، من همان کار بودم و کار، همان من.
سوارکاری که خود را اسب میداند
شاید این مثال با دقت بیشتری ناتوانی ما از جدا شدن از اعتیادهایمان را ترسیم کند. فرض کنید من یک سوارکار هستم، اما یک سوار کار بسیار عجیب، سوار کاری که میترسد از اسب پیاده شود. تصور کنید که من ۰۳، ۰۴ سال است که از اسب پیاده نشدهام در واقع اصلاً به یاد ندارم که من چه زمانی سوار اسب شدم و دقیقتر بگویم من خودم را یک اسب میدانم و فاصلهای بین خود و اسب قائل نیستم. در ادامه خواهید دانست چرا این اتفاق افتاده است و چرا من از پیاده شدن میترسم. روزی که سوار اسب شدم میدانستم- اکنون نمیدانم- من یک چیزی هستم و اسب هم چیز دیگر. یعنی دقیقاً متوجه شدم آمدم و روی این اسب قرار گرفتم و ما دو تکه مجزا از هم بودیم. با این حال اکنون اینها را به یاد نمیآورم. بعد از اینکه من سوار اسب شدم به تدریج خطوطی که من و اسب را از هم جدا میکرد در نظرم محو شد و من آنقدر به اسب عادت پیدا کردم که دیگر این حس را نداشتم که من چیزی هستم و اسب هم چیزی دیگر، بلکه کاملاً اسب شده بودم. حالا میدانید چرا من میترسم از اسب پیاده شوم؟ تجسم این حالت شاید دشوار باشد، چون حتی وقتی میگوییم چرا من میترسم از اسب پیاده شوم آن حالت واقعی منتقل نمیشود. چون درستتر این است که بگوییم حالا میدانید چرا من میترسم از من پیاده شوم یا این طور بگوییم حالا میدانید چرا اسب میترسد از اسب پیاده شود؟
در همه اعتیادها دقیقاً این اتفاق میافتد. چرا من میترسم عادتهای آزاردهندهام را کنار بگذارم. بعد از سالها اسب سواری عرق کردهام، خستهام، لباسهایم بوی بدی گرفته و کهنه و مندرس شدهاند. این حالتها مرا آزار میدهد. میخواهم بروم حمام و خودم را شستشویی بدهم. میخواهم قدری آرام و قرار بگیرم و این اسب وحشی، این همه مرا به این سو و آنسو نتازاند. به تعبیر مولانا در «فیه مافیه» میدانم که غذای من، غذای اسب نیست. میدانم که میتوانم غذاهای بهتری بخورم، اما به خاطر اینکه میترسم از روی اسب پیاده شوم مجبورم همان غذاهایی را بخورم که یک اسب میخورد. مجبورم در همان طویلهای بخوابم که اسب میخوابد و این همه به خاطر چیست؟ به خاطر این است که میترسم از اسب پیاده شوم و چرا میترسم؟ چون سالهاست چنان به اسب خو گرفتهام و خود را با آن یکی دانستهام که کاملاً با آن هم هویت شدهام و هم هویت شدن یعنی چه؟ یعنی من، او هستم و او، من. حتی همین توصیف هم دقیق نیست، چون وقتی میگوییم: من، او هستم و او من، باز دوگانگی ایجاد میکنیم، در حالی که در حالت هم هویت شدگی من دوگانگیای حس نمیکنم.
شفاخانه عادتها: مُردنِ پیش از مُردن
حال ممکن است کسی بپرسد بسیار خب! ما صورت مسئله را تقریباً واضح فهمیدیم. متوجه شدم که ریشه اعتیادهای من به هم هویت شدگی برمیگردد. متوجه شدم اگر میترسم از اسب عادت پیاده شوم به خاطر این است که خود را با وسیله اشتباه فرض گرفتهام، با این همه وقتی من حتی در خوابگاه اسب خوابیدهام در اعماق قلب خود میدانم که اینجا جای من نیست. اینکه من سالهاست میخواهم از خوابگاه اسب، از غذاهای او فرار کنم به خاطر سوسوی آن نور آگاهی است، اما چرا در کشاکش نور و تاریکی، ظلمت در من برنده میشود؟ تاریکی مرا میترساند که اگر از من پیاده شوی خواهی مُرد. ریشه چسبیدنهای ما به عادتهایمان دقیقاً اینجاست. من اگر املاک و داراییهایم را از دست دهم میمیرم. آن تاریکی که ماحصل هم هویت شدن من با داراییهایم است زبان و ذهن مرا اجاره کرده و بهتر است بگوییم کاملاً برای خود حق آب و گل قائل است، یا بالاتر از آن مالک من است، اصلاً «من» است. چرا؟ چون اساساً من خودم را ملک و دارایی تعریف کردهام. حالا من میخواهم این مستأجری که به تدریج ماسک مالک به چهره زده و از آن هم عبور کرده و «من» شده را بیرون بیندازم، معلوم است که مقاومتهای شدیدی اتفاق خواهد افتاد. اینجاست که فرد باید جانش به لب رسیده باشد و وقتی آن مستأجرِ ماسک مالک زده من شده، مرا تهدید میکند که اگر مرا بیرون بیندازی هلاک خواهی شد، خودت را بیرون انداختهای و آواره میشوی. من باید آنقدر عاشق شده باشم که بگویم آماده مرگ هستم و اینکه ما رها نمیشویم، چون آماده مرگ نیستیم. منظور از مرگ، خودکشی یا کشتن خود نیست، منظور همان حدیث نبوی است: موتوا قبل ان تموتوا / بمیرید پیش از آن که بمیرید. منظور میراندن آن هویتهای دروغین است، همان که مولانا میگوید: بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید /در این عشق چو مردید همه روح پذیرید/ بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید/ کز این خاک برآیید سماوات بگیرید/ بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید/ چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید.
میگوید تو سالها تصور کردهای که ابر هستی، همین ابر ذهن، همین ابر خیالات و وسوسهها که هر لحظه میبارد، اما در حقیقت تو ماه منیر هستی و اتفاقاً همین ابر است که اجازه نمیدهد صورت ماه خودت را ببینی و اگر بالاتر از این ابر قرار بگیری، تازه چشمت به خودت میافتد.
وقتی عشق، جان وسوسهها را میگیرد
بنابر این کسی که میترسد از اسب عادتها پیاده شود یا درستتر این است که بگوییم اسب عادت، او را میترساند که اگر پیاده شود در حقیقت از خود پیاده شده و این همان مرگ است باید عاشقانه نترسد و نهراسد و به آن نور قلبش اعتماد و توکل کند، به آن صدایی بپیوندد که میگوید تو با پیاده شدن از اسب عادتها نخواهی مُرد، بلکه هزاران بار زندهتر و زیباتر خواهی شد. البته که پریدن از اسب، دردهایی هم دارد که اگر کسی تاب بیاورد بالهایی به او میدهند که دیگر به شکستگی پای خود در هنگام پریدن از روی اسب اعتنا نکند: انالذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون / «آنها که میگویند پروردگار ما الله است و تاب میآورند فرشتگان بر آنها نازل میشوند که نترسید و غم نخورید». نترسید، نترسید از رها کردن این بتهای ذهنی، این تندیسهای دروغین، این منهای کاذب که به عنوان من به آنها روی میآورید. همچنان که مولانا میگوید:ای برادر صبر کن بر درد نیش / تا رهی از نیش نفس گبر خویش. معلوم است حتی وقتی از روی اسب عادت پریدهای آن اسب، مدتی تو را راحت نمیگذارد و مدام میترساند که تا دیر نشده دوباره سوار شو، دوباره سوار آن هویت شو، چون اکنون تو بدون آن عادت که از روی آن پیاده شدهای چه کسی هستی. این همان چیزی است که مولانا از آن به نام «نیش نفس گبر خویش» یاد میکند، نیش آن منِ دروغین و کاذب، اما اگر تو با آن ترسها یکی نشوی، هر چقدر که فاصله تو و اسب زیادتر شود صدای دعوت وسوسهها کم رمقتر و کم رنگتر خواهد شد.