سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص) در عملیات رمضان شرایط خاصی داشت. همانطور که در تاریخ دفاعمقدس آمده است، این تیپ به فرماندهی حاجاحمد متوسلیان به همراه تیپ ذوالفقار ارتش به سوریه اعزام میشوند تا در پاسخ به حمله صهیونیستها به لبنان، اقدامات مقتضی انجام دهند. پس از ربایش حاج احمد در لبنان، تیپ ۲۷ به فرماندهی شهید همت به ایران بازمیگردد و در فاصله کوتاهی که به شروع عملیات رمضان مانده بود، این تیپ در کمترین زمان خود را آماده ورود به عملیات میکند. حاجرضا صفرزاده، معاون مخابرات تیپ محمدرسولالله (ص) در عملیات رمضان بود که قسمت میشود، دوشادوش شهید همت در رمضان شرکت کند و از این رهگذر، خاطرات خوبی دارد که در گفتگو با وی پیشرو دارید.
اگر میشود یک معرفی از زبان خودتان داشته باشیم، متولد چه سالی هستید و چطور گذرتان به جبهه و لشکر ۲۷ افتاد؟
من متولد سال ۱۳۳۵ در محله دولاب تهران هستم. از سال ۵۵ فعالیتهای انقلابیام را شروع کردم که این فعالیتها از سالهای ۵۶ الی ۵۷ همزمان با همهگیر شدن انقلاب در بین مردم، گستردهتر و پررنگتر شد. بعد از انقلاب اول عضو کمیته شدم و با تشکیل سپاه جزو اولین نیروها، به عضویت آن درآمدم. من اوایل شروع جنگ در غرب بودم. یک مدتی هم فرماندهی سپاه کامیاران را برعهده داشتم. تیپ ۲۷ که در جنوب تشکیل شد، از من خواستند به تهران برگردم و به عنوان جانشین مخابرات تیپ به جنوب بروم. در اثنای عملیات الی بیتالمقدس وارد تیپ ۲۷ شدم و در عملیات شرکت کردم.
پس از قبل در مخابرات تخصص داشتید؟
بله، من قبل از کردستان در تهران مخابراتی بودم. یک مدتی در کردستان فرمانده سپاه کامیاران شدم و تیپ که تشکیل شد برای تقویت آن، از بچههایی که تخصص داشتند، خواستند به تیپ بروند. من هم بهعنوان جانشین برادر نیکبخت وارد مخابرات تیپ ۲۷ شدم.
در قضیه لبنان هم به همراه حاج احمد و سایر نیروها به سوریه رفتید؟
نه، آن موقع به خاطر اینکه منافقین خانهام را آتش زده بودند، درگیر این موضوع شدم. بعد از فتح خرمشهر که به تهران برگشتم، بچههای مخابرات گفتند رضا اگر میروی خانهتان حواست باشد، اعصابت به هم نریزد. علت حرفشان را که پرسیدم، ماجرای آتش زدن خانهمان توسط منافقین را گفتند. شکر خدا در زمان حادثه کسی در خانه نبود. مواقعی که من منطقه میرفتم، پدرخانمم، همسرم و بچهها را به خانه خودشان میبرد. منافقین از راه خرپشته آمده و خانه را آتش زده بودند. دو کپسول گاز داشتیم که شلنگ هر دو را بریده بودند. خیلی از وسایلمان سوخته بود. طبقه پایین دو همسایه داشتیم که خدا را شکر به آنها آسیبی نرسیده بود. به هر حال درگیر این ماجرا شدم و شهیدهمت از مسئول مخابرات خواست من را تهران نگه دارد تا کارهای مخابراتی عقبه تیپ را انجام بدهم. البته قرار بود اگر در سوریه عملیاتی پیش آمد، از من بخواهند به آنجا بروم. ماندم و همانطور که میدانید عملیاتی در سوریه رخ نداد و کمی بعد تیپ به ایران برگشت.
شرایط تیپ ۲۷ در عملیات رمضان خاص بود، شاکله اصلی تیپ کیلومترها از ایران دور بود و برای ورود به عملیات زمان کمی داشت، چطور خودتان را به عملیات رساندید؟
من که در تهران بودم، اما به محض آمدن تیپ از سوریه، همراه آنها به منطقه رفتم. اینطور که برخی میگویند تیپ ۲۷ در اثنای عملیات رمضان رسید، درست نیست. تا شروع عملیات زمان کمی داشتیم، ولی آنقدری فرصت بود که بچههای اطلاعات- عملیات به سرعت شناساییهای اولیه را انجام دادند. بعد نوبت به توجیه فرماندگان گردان رسید و سپس ردههای عملیاتی مثل مخابرات و ... هم به منطقه عملیاتی برده شدند تا با جغرافیا و اوضاع منطقه آشنا بشوند. چون تیپ دیرتر از یگانهای دیگر وارد شده بود، قرار شد در مرحله اول نباشد و از مراحل بعدی دوشادوش دیگر یگانها به عمق دشمن برود و باقی مراحل را حضور داشته باشد. کار سختی بود که به همت بچهها انجام گرفت.
عدم حضور حاجاحمد که مؤسس تیپ و فرماندهی مقتدر بود، روی روحیه بچهها یا عملکردشان تأثیر گذاشته بود؟
حاجاحمد که جای خودش را دارد. واقعاً هم قدرت فرماندهی کمنظیری داشت، ولی شهیدهمت هم کاربلد بود. ایشان از کردستان در جنگ بود و از ردههای پایین کمکم رشد کرده و مسئولیتهای بالاتری برعهده گرفته بود. قبل از اسارت حاجاحمد، شهیدهمت جانشین تیپ بود و از مقوله فرماندهی و مسئولیت دور نبود. به جرئت میتوانم بگویم چیزی از حاجاحمد کم نداشت. در همان عملیات رمضان قابلیتهایش را نشان داد. تیپ از سوریه آمد و سریع وارد یک عملیات سنگین شد. کار کمی نیست. قابلیت هدایت دقیق میخواهد که همت از این خصوصیت برخوردار بود. شهید همت فرماندهی دوستداشتنی بود که کلامش هم روی نیروی زیردست و هم روی فرمانده بالادستش نفوذ داشت.
منظورتان از اینکه میگویید کلام حاجهمت روی فرمانده بالا دستش هم نفوذ داشت، چیست؟
وقتی حرفی منطقی و درست باشد، فرقی نمیکند بالادست بشنود یا زیردست. آدم آن را قبول میکند. همت، چون فرماندهی قابل و کاربلد بود، خیلی از نظراتش را فرماندهان بالادست میپذیرفتند.
شما در عملیات چه سمتی داشتید و قرار شد چه کاری انجام بدهید؟
بنده جانشین مخابرات بودم و در عملیات هم کنار شهیدهمت حضور داشتم. پیش از شروع عملیات، من و آقای نیکبخت با هم تقسیم کار کردیم. قرار شد نیکبخت کارهای پشتیبانی گردانها را انجام بدهد و من کنار فرمانده تیپ باشم. یک نفر دیگر از بچههای مخابرات هم کنار فرمانده محور بود که قرار شد اگر در اثنای عملیات خسته شد، بیاید عقب و جایش را با من عوض کند. عملیات شروع شد و شهیدهمت گفت یک نفر دیگر را پیش خودم میآورم که کارکشته مخابرات است. ایشان یک شب پیش همت ماند و بعد مشخص شد، چیز زیادی از مخابرات نمیداند. طبق قرار قبلی، بنده رفتم پیش همت و از مرحله دوم عملیات کنار ایشان ماندم و ماندم و ماندم تا بعدها که تیپ تبدیل به لشکر شد. بعد هم که نیکبخت مسئولیت مخابرات قرارگاه ظفر را برعهده گرفت، من مسئول مخابرات لشکر شدم. تا بعد از عملیات والفجر یک در همین سمت مشغول خدمت بودم.
شهیدهمت را قبل عملیات رمضان از نزدیک دیده بودید؟ در قرابت با ایشان، او را چطور آدمی شناختید؟
حاجهمت را از اواخر عملیات الی بیتالمقدس که به تیپ ۲۷ رفتم، دیدم و تا حدودی آشنا شدیم، اما اینطور که در عملیات رمضان کنارش بودم، او را نمیشناختم. همت آدم دوست داشتنی و منطقی بود. همان اولین لحظاتی که کنارش رفتم، میخواست گوشی بیسیم را بردارد و خودش با طرف آن سوی خط حرف بزند که گوشی را زودتر گرفتم. گفت: رضا چه کار میکنی؟ گفتم: حاجآقا شما اگر حرف بزنید، کشف صحبت میکنید. من اینجا هستم که با رمز حرفهای شما را منتقل کنم. شما که رمز را حفظ نیستید. قبول کرد و من هم شروع به صحبت با فرماندهان گردان یا فرمانده محور و بچههایی کردم که قرار بود با فرمانده تیپ (همت) ارتباط برقرار کنند. حاجی وقتی دید من با تسلط دارم با کادر تیپ صحبت میکنم، کمی که از عملیات گذشته بود، گفت: رضا من الان ۴۸ ساعت است که نخوابیدهام. تو خودت در حد فرمانده تیپ هستی. میروم یک چرتی بزنم اگر جایی گیر کردی، صدایم کن. آدمی بود که به نیرو بال و پر میداد و سعی میکرد نیرو را پرورش بدهد. حتی بعدها از نیروهای اطلاعات- عملیات خواست من را همراه خودشان ببرند و نسبت به منطقه توجیه کنند تا گاهی که همت خسته میشد یا کاری برایش پیش میآمد، من هدایت تیپ را از پشت بیسیم برعهده بگیرم.
عملکرد تیپ ۲۷ در عملیات رمضان چطور بود؟هر چند که در کل ما نتوانستیم متصرفات رمضان را حفظ کنیم و به نیروها دستور عقبنشینی داده شد.
تیپ ما آنچه در مسئولیتش بود را به خوبی انجام داد و همراه سایر یگانها ۱۱ کیلومتر به عمق خاک دشمن رفت و کنار دریاچه ماهی خط تحویل گرفت، اما، چون عرض منطقه عملیاتی کم بود. (در حدود یک کیلومتر) امکان دور خوردن توسط دشمن و قیچی شدن بچهها میرفت. دشمن در منطقه شرق بصره عمدهترین موانع خودش را ایجاد کرده بود. انبوه سیم خاردار و میدان مین و سنگرهای مثلثی بخشی از این موانع بودند. در سنگرهای مثلثی شش تانک در زاویههای مثلث میایستادند و هر نیرویی که وارد این مثلث میشد، تانکها بدون اینکه از جایشان تکان بخورند، کلاهک خود را به سمت نیروی پیش رونده برمیگرداندند و او را مورد هدف قرار میدادند. وقتی نیروهای ما به کانال ماهی رسیدند، ادامه کار سختتر هم شد. خود کانال هم مانعی پیش روی ما بود. از آن به بعد لودرها و بلدوزرها وقتی میخواستند خط تشکیل بدهند، با مقاومت شدید دشمن روبهرو شدند. کار گره خورد و همانطور که عرض کردم به دلیل کم بودن عرض منطقه عملیاتی، امکان داشت تانکهای دشمن عقبه را ببندند، لذا دستور بازگشت به نیروها داده شد. همان شبی که عرض کردم همت برای استراحت رفت، ساعت دو شب بود که آقا محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه بیسیم زد و سراغ حاجی را گرفت. من هم مجبور شدم ایشان را بیدار کنم.
پیام آقای رضایی چه بود؟
ایشان میخواست فرماندهان تیپ شخصاً به منطقه عملیاتی بروند و آنجا جلسهای تشکیل بدهند. عرض کرده بودم که کلام همت پیش فرماندهان بالادست هم نفوذ داشت. آن شب وقتی قرار شد فرماندهان تیپ جلسه تشکیل بدهند. آقای رضایی گفت حاجهمت نماینده تامالاختیار من در این جلسه است و حرف او حرف من است. شهیدهمت آماده رفتن شد و من هم همراهش رفتم. جلسه در یک خاکریز ناتمام در منطقه عملیاتی برگزار شد. در اثنای جلسه چند تانک دشمن سعی کردند از خاکریز عبور کنند که بچههای لشکر امام حسین (ع) چند نفر آرپیجی زن با خودشان آورده بودند، آنها از خاکریز عبور کردند و تانکها را زدند. بعد از جلسه همت از من و شهیدرضا دستواره که آن موقع فرمانده محور بود، خواست برویم و از نوک خط اول دسته دسته نیروها را به عقب هدایت کنیم.
این دستور به منزله عقبنشینی و اتمام عملیات بود؟
اغلب فرماندهان تیپ در تماس با قرارگاه فرماندهی اعلام کرده بودند که با وجود فشار دشمن، حفظ منطقه تصرف شده امکانپذیر نیست و در نتیجه دستور عقبنشینی صادر شد.
درخصوص عملیات رمضان آمده که خیلی از نیروها جا ماندند یا حداقل پیکرهایشان در منطقه عملیاتی ماند.
در مورد تیپ ۲۷ که اصلاً اینطور نبود. شهیدهمت حتی به ما گفت نگذارید یخی که برای استفادهتان بردهاید به دست دشمن بیفتد. تا این اندازه حساس بود. آن شب من و دستواره تا نوک خط اول رفتیم و از فرماندهان دسته خواستیم نوبت به نوبت عقبنشینی کنند. آمدیم تا رسیدیم به دژ مرزی. آنجا اتفاقی افتاد که بعدها حکمتش را فهمیدم. از پشت سر یک نفر گفت آقا رضا. چون اسم من و دستواره هر دو رضا بود، با هم برگشتیم. هفت الی هشت نفر از بچههای ادوات بودند که گفتند دو قبضه خمپاره ۸۱ جا مانده است. یکی در فلان جا و دیگری در فلان جا. همت گفته بود حتی یخ جا نگذارید، آن وقت دو قبضه جا مانده بود. با رضا دستواره نگاهی به هم انداختیم. گفت برویم؟ گفتم یا علی. تا خواستیم حرکت کنیم، دیدیم سردار نصرتالله قریب که آن موقع فرمانده گردان حمزه بود با نیروهایش دارد میآید. رضا دستواره با او از کردستان دوست بود. گفت فلانی میآیی برویم. گفت نه. دستواره اصرار کرد و آخر سر آقای قریب کلاشش را روی زمین انداخت و با حالت شوخی گفت:ای بابا پدرم را درآوردی! خیلی خب برویم.
رفتن شما به منطقهای که نیروها تخلیهاش کرده بودند، خطرناک نبود؟
چرا بود، اما نمیخواستیم چیزی دست عراقیها بماند. این قبضه جا گذاشتن عنایت خدا بود. ما رفتیم و یکی از قبضهها را طبق آدرسی که بچههای ادوات داده بودند، جمع کردیم و روی ماشین انداختیم. سر راه هم اسلحههای جامانده را جمع میکردیم. آمدیم سراغ قبضه بعدی برویم که سر و صداهایی داخل یک سنگر شنیدیم. فارسی حرف میزدند. جلوتر رفتیم دیدم حدود ۱۵ نفر از بچهها بیخبر از عقبنشینی نیروها داخل سنگر هستند. نصرتالله سریع پایین پرید و با عصبانیت گفت: شماها اینجا چه کار میکنید. مگر نمیدانید عقبنشینی کردهایم. آن رزمندهها اغلبشان از بچههای میدان خراسان بودند و حالت لوتیمنشی داشتند. یکیشان وقتی حرص و جوش آقای قریب را دید با لحن خاصی گفت: خیلی خب داداش بیخیال میریم دیگه! هنوز این حرف کامل از دهانش خارج نشده بود که یک گلوله خمپاره سوت کشید و وسط آن ۱۵ نفر افتاد. رضا دستواره هم روی زمین افتاد و دستش را روی سرش گذاشت. رفتم جلو دیدم ترکش به پیشانیاش خورده است. من آنجا امداد غیبی را به چشم دیدم. یکهو دو آمبولانس صفر کیلومتر که معلوم نبود از کجا آمدهاند، پیدایشان شد. من هیچ وقت نفهمیدم آن دو آمبولانس آنجا چه کار میکردند. هنوز که حدود ۴۰ سال از واقعه گذشته نفهمیدم و انگار قرار نیست هیچ وقت راز حضورشان را بدانم. خلاصه رضا و چند نفر از نیروها را که زخمی شده بودند، داخل آمبولانس گذاشتیم و باقی را که سالم بودند، به سمت خط خودی هدایت کردیم. بعد با سردار نصرتالله قریب رفتیم و قبضه دوم را هم جمع کردیم و آوردیم.
چه خاطرهای از شهیدهمت در عملیات رمضان در ذهن شما ماندگار شده است؟
در همین ماجرای آوردن قبضههای خمپاره، وقتی که رضا دستواره زخمی شد و انتقالش دادیم. شهیدهمت هر پنج دقیقه تماس میگرفت، میگفت: رضا رضا رضا، گوشی را بده به آن یکی رضا! منظورش دستواره بود. چون نمیخواستم دشمن از شنود بیسیم متوجه مجروح شدن فرمانده محور ما بشود، میگفتم: ببخشید حاجی الان مقدور نیست، اما همت دستبردار نبود و باز تماس میگرفت. عاقبت گفتم: حاج آقا مقدور نیست اگر بار دیگر تماس بگیرید، بیسیم را خاموش میکنم. نگو همت هم شک کرده مبادا من و رضا دستواره به سیم آخر زدهایم و میخواهیم در خط بمانیم و با تانکهای عراقی درگیر شویم. به همین خاطر مرتب تماس میگرفت و میخواست با رضا صحبت کند. وقتی به عقب برگشتم، صورتم از گرد و خاک پوشانده شده بود. از چشمهایم هم اشک میآمد. بچهها کمک کردند و صورتم را شستم. همت که شنید برگشتهام، آمد سراغم. تا او را دیدم از هیجان حضور در منطقه و آتش دشمن ناگهان گفتم حاج آقا، رضا دستواره مجروح شده و من نمیخواستم در بیسیم این موضوع را بگویم. حالا شما هی تماس میگیرید؛ رضا رضا... بنده خدا فقط گفت حق با شماست و برگشت داخل نفربرش تا بیشتر غر نزنم! من هم کمی بعد رفتم کنارش و ایشان رویم را بوسید و گفت برایم هندوانه بیاورند. فرمانده بود، اما، چون دید حق با من است، در مقابل جوش آوردنم با طمأنینه، وقار و صبر برخورد کرد.
رمضان شما را یاد کدام شهید میاندازد؟
یاد شهیدقهرمانی، فرمانده گردان انصارالرسول (ص). چون در عملیات رمضان شهید چراغی مجروح بود و در تهران حضور داشت، شهید همت از قهرمانی خواست جانشین تیپ بشود و معاون قهرمانی به جای او هدایت گردان را بر عهده گرفت. در اثنای عملیات گردان انصار خوب عمل نکرد و آسیب زیادی دید. قهرمانی سوار بر موتور تریل رفت بچههایش را جمع کند که رفت و دیگر حتی پیکرش بازنگشت.