کد خبر: 1010673
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۳۹۹ - ۰۴:۳۰
زندگی گاهی به یک حبس نفس طولانی تبدیل می‌شود
ممکن است کسی ۱۲-۱۰ ساعت در روز کار کند، اما در درون خود مستقر و آرام باشد و امیدش را به خداوند دوخته باشد نه به کارش و از کاری که انجام می‌دهد هویت تام و تمام نگیرد و دید بسته، متعصبانه و منجمدی نسبت به حرفه و کار خود نداشته باشد. ممکن است کسی به سرعت بدود، اما در خود ساکن باشد و برعکس کسی ظاهراً در جایی نشسته باشد، اما درون او هزار گردباد به هم بپیچند
حسن فرامرزی
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: شنیده‌اید گزارشگران فوتبال در لحظه‌های حساس بازی، جمله مشترکی را به زبان می‌آورند؟ آنجا که قرار است ضربه ایستگاهی یا یک پنالتی، سرنوشت یک بازی یا جام را تعیین کند گزارشگر تار‌های صوتی‌اش را به هیجان مفرطی آغشته می‌کند و می‌گوید: «نفس‌ها در سینه حبس می‌شود» و واقعاً این اتفاق می‌افتد، اما چرا نفس‌ها در سینه حبس می‌شود؟ طرف با خودش می‌گوید اول این صحنه را ببینیم، فعلاً این صحنه از هر چیزی مهم‌تر است. نمی‌خواهی نفس بکشی؟ نفس؟ نه! نه! نفس کشیدن که همیشه هست. فعلاً زل بزنیم و چهارچشمی میخ شویم ببینیم چه خواهد شد، حالا وقت هست بعداً سر فرصت نفس هم می‌کشم، اصلاً نفس هم نکشیدیم طوری نیست، آخر این همه نفس کشیدیم به کجا رسیدیم و کجا را فتح کردیم!

اما با این حبس نفس چه اتفاقی می‌افتد؟ ما به شکل طبیعی می‌دانیم سرنوشت زندگی ما را همین نفس‌ها تعیین می‌کند و شکل طبیعی نفس کشیدن، قطار طولانی‌ای از دم و بازدم، دم و بازدم، دم و بازدم‌هاست: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود ممدّ حیاتست و، چون بر می‌آید مفرّح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب.»، اما وقتی تو حبس نفس می‌کنی چه اتفاقی می‌افتد؟ در واقع اجازه نمی‌دهی نفسی که فرو رفته برآید، بنابراین آن بخش مفرح ذات هم قیچی می‌شود، بنابراین بسیار زودتر از آنچه گمان می‌کنی در زندگی از نفس می‌افتی.

دم و بازدم، دم و بازدم، دم و بازدم. جز این، هیچ ریتم دیگری جایگزین زندگی نیست. با این همه ما گاهی به شکل ناآگاهانه می‌خواهیم ریتم دیگری برای زندگی انتخاب کنیم و آن حبس نفس است. فردی نفس خود را روی سکوی ورزشگاه حبس می‌کند، شخصی دیگر همین کار را جلوی تلویزیون انجام می‌دهد، فردی دیگر قبل از اعلام نتایج آزمون، شخصی جلوی درِ اتاق عمل یا موقع آموزش رانندگی یا هر موقعیت دیگری که از زاویه دید ما کاملاً حساس به نظر می‌رسد. ما به صورت طبیعی می‌دانیم که بدن ما به واسطه نفس کشیدن‌ها تغذیه می‌شود و کافی است چند دقیقه‌ای نتوانیم نفس بکشیم با این حال نعمت نفس کشیدن را کاملاً نادیده می‌گیریم و بلافاصله در دام نفس کشیدن‌های ناآگاه و حبس نفس می‌افتیم. ما در واقع دچار این خطای شناختی می‌شویم که آنچه ما را به هیجان آورده موضوع مرگ و زندگی است. در واقع ما هیجان‌زده می‌شویم و بلافاصله در دامگه حبس نفس می‌افتیم. از چه دچار هیجان می‌شویم؟ از اینکه قرار است آن لحظه خاص، تکلیف زندگی ما روشن شود، اما واقعاً آن لحظه خاص قرار است تکلیف زندگی ما را روشن کند؟

چطور زندگی به یک جنون بدل می‌شود؟

به این حبس نفس طولانی به روایت سعدی توجه کنید: «بازرگانی را شنیدم که ۱۵۰ شتر بار داشت و ۴۰ بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید از سخن‌های پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم برد به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.» سعدی در این روایت، نام این نوع زندگی و نگرش را ماخولیا یا نوعی جنون و دیوانگی می‌نامد مثل این است که کسی بخواهد فقط به واسطه دم زنده بماند. جریان طبیعی نفس کشیدن همچنان که سعدی به زیبایی و استادی هرچه تمام در آغاز گلستان روایت می‌کند حاوی زوجیت مندرج در طبیعت است، دم و بازدم: گرفتن هوا و بیرون دادن آن و این یک ریتم طبیعی برای زندگی کردن است. زندگی همچنان که به دم - گرفتن- نیاز دارد به بازدم - پس دادن- هم نیاز دارد وگرنه زندگی به یک حبس نفس می‌انجامد. سعدی در حکایت بالا از یک بازرگان آشفته‌روان حکایت می‌کند که یک آرزو بیشتر ندارد. آرزوی او انجام یک سفر است. یک سفر برای یک بازرگان چیزی نیست، اما سفری که او به آن اشاره می‌کند در حقیقت معنای تحریف شده‌ای از یک سفر است. سفر چیست؟ سفر چیزی است که تمام شود و مسافر دوباره به محل استقرار دائم خود برگردد. سفری که تمام نشود سفر نیست. دم چیست؟ دم نفسی است که تمام می‌شود و به دنباله آن بازدم می‌آید. دمی که تمام نشود در واقع دم نیست. آیا شما می‌توانید در زندگی‌تان سفری را مجسم کنید که نقطه پایانی نداشته باشد؟ به محض اینکه می‌گویید من می‌خواهم سفر بروم از شما می‌پرسند سفر چند روزه؟ حال در نظر بگیرید که یک بازرگان می‌گوید من می‌خواهم به سفری بروم و سعدی مثل همه ما از کم و کیف سفر می‌پرسد. سفر به کجا؟ سفر چند روزه؟ و بازرگان شروع می‌کند یک نفس از مکان‌هایی سخن می‌گوید که احتمالاً یک عمر برای به هم دوختن آن مکان‌ها به همدیگر به واسطه سفر کفایت نمی‌کند.

وقتی معنای سفر نزد بازرگان تحریف می‌شود

کاربری در بخش نظرات سایت مرجع این حکایت سعدی نوشته است: «حدود هشت قرن پیش بازرگانی در کیش، بیزنس مدل سیکلی کاملی را طراحی می‌کند که حتی امروز نیز قابل استفاده است آنگاه برخورد سعدی به عنوان معلم فرهنگی جامعه را ملاحظه فرمایید.»، اما این کاربر به این نکته دقت نمی‌کند که آنچه مورد نقد سعدی است مدل بیزینس این بازرگان نیست. در واقع تکنیک کاری او ممکن است بسیار ستودنی و در حرفه‌اش استادانه باشد اینکه بازرگانی بداند مزیت قیمت کالا‌ها با توجه به جغرافیایی که در آن قرار دارند چیست یک نقطه تمایز و برتری در شغل تجارت به حساب می‌آید یا به عبارت ساده‌تر تاجری موفق است که بداند چه کالایی را از کجا تهیه و کجا عرضه کند. بازرگان مورد اشاره سعدی هم با توصیفاتی که می‌کند روشن می‌سازد تا چه اندازه در حرفه خود استاد است، اما آنچه موضوع نقد در اینجاست اینکه: تاجر حکایت ما به اندازه‌ای در فعالیتی که انجام می‌دهد غرق شده– حبس شده است– متوجه نیست سفری که از آن یاد می‌کند در واقع سفر نیست. به عبارت دیگر او همه لحظه‌های عمر خود را از خواب و بیداری به تجارت اختصاص داده و اگرچه ظاهراً حرف از کنار گذاشتن تجارت و به گوشه‌ای نشستن و زندگی کردن می‌زند، اما این حرف او چندان جدی نیست، چون آن شکنجه‌گر درونی که این انسان را صرفاً در زاویه تجارت حبس کرده شرطی برای تمام کردن تجارت- نفس کشیدن- پیش پای او می‌گذارد که در واقع یک شرط محال است. مثل این است که کسی به کسی می‌گوید وقت داری من چند کلمه با تو حرف بزنم؟ و فرد مقابل به او وقت می‌دهد. اما وقتی می‌دهد که در واقع وقتی نداده باشد. مثلاً به او می‌گوید بله برو هزار سال دیگر بیا. درست است که ظاهراً آن فرد وقت داده است، اما در واقعیت امر هزار سال دیگر نه او و نه آن شخص زنده نیستند، بنابراین عملاً به او وقت نداده است. وقتی من می‌گویم روزی از غرق شدن و حبس گشتن در اشتغالات زندگی یعنی آن چیزی که در سطح زندگی ظاهر می‌شوند دست خواهم کشید و مثلاً دنبال معنای زندگی خواهم رفت، اما بلافاصله شرط و شروطی می‌گذارم که بجا آوردن آن‌ها یک عمر می‌طلبد یعنی در واقع در ادعای خود صادق نیستم.

اغلب ما یک بازرگان بسیار آرزواندیش در قلبمان داریم

ممکن است ما وقتی به زندگی بازرگان حکایت سعدی نگاه می‌کنیم زندگی او را بسیار دور از زندگی خود بدانیم، اما اگر کمی دقت کنیم می‌بینیم اغلب ما یک بازرگان افراطی و بسیار آرزواندیش درون خود داریم که اجازه نمی‌دهد ما قدری آرام و قرار بگیریم. همچنان که در حکایت سعدی هم آمده است آن شعور متعالی درون بازرگان از او هر روز خواهش می‌کند که قدری آرام و قرار بگیرد و این همه گرد و خاک نکند، اما آن هویت کاذب درون بازرگان انگار استدلال می‌کند من فقط وقتی آرام خواهم گرفت که به اندازه کافی گرد و خاک کرده باشم و معلوم است که این استدلال تا چه اندازه انحرافی و جهنمی است.

دقت کنید منظور ما از طرح این مباحث دعوت به بیکاری، یکجا نشستن و فعالیت نکردن نیست. توجه کنیم که ممکن است کسی ۱۲-۱۰ ساعت در روز کار کند، اما در درون خود مستقر و آرام باشد و امیدش را به خداوند دوخته باشد نه به کارش و از کاری که انجام می‌دهد هویت تام و تمام نگیرد و دید بسته، متعصبانه و منجمدی نسبت به حرفه و کار خود نداشته باشد. ممکن است کسی به سرعت بدود، اما در خود ساکن باشد و برعکس کسی ظاهراً در جایی نشسته باشد، اما درون او هزار گردباد به هم بپیچند.

وقتی هیجان‌زده می‌شویم زندگی را حبس می‌کنیم

بنابراین آنچه محل نقد است کار کردن نیست بلکه هویت گرفتن از کاری است که انجام می‌دهیم؛ و چرا هویت گرفتن محل ایراد است؟ به خاطر اینکه وقتی از کاری هویت می‌گیریم خواه ناخواه دچار هیجان‌زدگی مفرطی می‌شویم، چون به شدت دنبال نتیجه می‌گردیم، بنابراین حبس نفس گریزناپذیر خواهد بود و سعدی اینجا به حرفه تجارت و تاجران حمله نکرده بلکه حمله او به هویت گرفتن از یک شغل به اندازه‌ای است که اجازه نمی‌دهد فرد نفس بکشد، بنابراین زندگی به یک حبس نفس طولانی تبدیل می‌شود. می‌بینیم که یک پرانتز کوچک حاوی چند حباب کوچک هوا بین گوگرد و کاسه چینی و دیبا و فولاد و آبگینه، بین پارس و چین و هند و حلب و یمن باز نمی‌شود. خب به فرض که ما گوگرد پارسی را به چین رساندیم و از آنجا کاسه چینی را به روم بردیم و دیبای رومی را به هند و فولاد هندی را به حلب و آبگینه حلبی را به یمن و برد یمانی را به پارس و به واسطه تفاوت قیمت این کالا‌ها در مبدأ و مقصد سود کلانی به هم رساندیم. هر فرد آگاهی خواهد پرسید آیا زندگی همین بود؟ آیا واقعاً این تمام وسعت زندگی است؟ یعنی من برای این به دنیا آمده بودم که کالا‌هایی را از مکان‌هایی جابه‌جا کنم و به جا‌های دیگر برسانم و به سود قابل توجهی برسم؟ قابل انکار نیست که زندگی بسیار وسیع‌تر از این هدفگذاری‌هاست و بازرگان حکایت سعدی هم در کنه وجود خود می‌داند که هدف زندگی بسیار وسیع‌تر است و اتفاقاً به خاطر همین دنبال این است که دست از این همه سفر بردارد و گوشه‌ای بنشیند. چرا می‌خواهد گوشه‌ای بنشیند؟ به دلیل اینکه آن چیز‌هایی که در او بی‌جهت برخاسته فرو بنشیند و ته‌نشین شود و او در خود به شفافیت و وضوحی برسد و ببیند اصلاً در این میانه کیست و چه می‌کند؟ آیا او واقعاً این لباس و نقش تجارت است یا نه لباس و نقش تجارت را بر تن کرده است؟ آیا او همین روابط و همین اعداد و همین محاسبه‌هاست؟ یا نه او در متن این روابط و میان این اعداد و محاسبه‌ها قرار گرفته است؟ طبیعی است که نور حقیقت وقتی روشن می‌شود که آدم در گوشه‌ای بنشیند- و نیازی به توضیح زیاد نیست که این گوشه صرفاً یک گوشه فیزیکی نیست بلکه منظور قرار گرفتن در حالت مراقبت، مواظبت و تماشاگرانه نگریستن به خود است - و با خود خلوت کند ببیند واقعاً چه کسی است و فاصله خود را به وضوح با آنچه می‌کند ببیند و به یاد آورد. چه کسی است و در چه رابطه‌ای قرار گرفته است؟ بدون این مراقبت و مواظبت، طولی نمی‌کشد که اتفاق شگفت‌آور و در عین حال رنج آوری روی می‌دهد. آن اتفاق چیست؟ آن اتفاق این است که من به عنوان یک تاجر یا سرمایه‌گذار یا حسابدار یا هرچه مدتی میان اعداد و ارقام می‌نشینم، اما وقتی در میان اعداد حبس شدم و هیچ هوای تازه‌ای را به واسطه بازدم به آن فضای حبس‌شدگی نیاوردم بعد از مدتی دچار این انحراف بنیادین در شناخت خود می‌شوم که من همین اعداد هستم، من همین لباس هستم، من همین نقش و همین سفر‌ها هستم، بنابراین مایل نیستم به هیچ قیمت آن لباس را از تن بیرون کنم و از آن نقش دور شوم، چون بدون آن لباس من چه کسی هستم. مایل نیستم از آن سفر‌ها بیرون بیایم، چون بدون آن سفر‌ها چه کسی هستم؟

چرا بازرگان دچار خودفریبی می‌شود؟

توجه کنیم که هنوز آن نور تشخیص در قلب بازرگان روشن است، اما در عین حال آن شکنجه‌گر درونی که فقط و فقط از تجارت، سود و سفر هویت می‌گیرد بازرگان را فریب می‌دهد- در واقع بازرگان دچار خودفریبی است- و مدام می‌خواهد با سفر‌های بیشتر، «به سفر نرفتن» را به تأخیر اندازد و این درجه از خودفریبی حیرت‌آور است، اما اگر بازرگان ما بین ساحت‌های مختلف زندگی خود تعادلی برقرار می‌کرد و می‌توانست بخشی از هوش و حواس خود را به جایی در فراسوی مزیت قیمت‌ها بکشاند در آن صورت تجارت نه به یک هویت که به یک نقش تبدیل می‌شد. همچنان که وقتی من سفر سه روزه می‌روم آن سفر در واقع یک نقش است که من ایفا می‌کنم، اما اگر سفر سه روزه تبدیل به یک عمر شود در حقیقت دیگر نقش نخواهد بود بلکه به من تبدیل می‌شود و، چون به من تبدیل شده است من نمی‌توانم آن سفر را کنار بگذارم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار