کد خبر: 1012397
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۵:۰۰
به چه می‌گویی خواندن؟ به چه می‌گویی تاراندن؟
اگر من صد بار به خداوند شک می‌کنم خوب است کمی ادب به خرج بدهم و یک بار هم به این فکر کنم که نکند اصلاً من دارم صورت مسئله را اشتباه می‌بینم، یعنی در باز است، اما من تصور می‌کنم در بسته است بنابراین صاحبخانه را متهم می‌کنم
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بسیاری از فریب‌هایی که ما در زندگی می‌خوریم به خاطر توقف در ظاهر امور است. توقف در ظاهر، منشأ بسیاری از فریب‌های ماست. وقتی آدم در ظاهر امور توقف کند اول برای خودش و بعد برای دیگران خطرناک می‌شود. مثلاً من هر تلخی را بد و هر شیرینی را خواستنی می‌دانم. آیا این توقف در ظاهر نیست و نمی‌تواند خطرناک باشد؟ وقتی من حکم می‌دهم که هرچه زیر ذائقه و ذهن من تلخ می‌نماید پس مطرود است و هرچه زیر ذهن و ذائقه من شیرین می‌نماید پذیرفتنی و جذب کردنی است برای خود و دیگران خطرناک می‌شوم. شما چقدر در زندگی می‌توانید از تلخ‌های شیرین و از شیرین‌های تلخ مثال بیاورید. هر کسی در انبان خاطرات خود مثال‌های متعددی از این موارد داشته است. دارویی که تلخ است، اما در واقع با بیمار، شیرینی می‌کند و شیرینی‌ای که در نهایت کام‌ها را تلخ می‌کند.

اصلاً شاید من گمان می‌کنم در بسته است

در خواسته‌های من از خداوند و اجابت نشدن آنها- یا درست‌تر بگوییم تصور من درباره اجابت نشدن- هم چنین داستانی وجود دارد. اگر من صد بار به خداوند شک می‌کنم خوب است کمی ادب به خرج بدهم و یک بار هم به این فکر کنم که نکند اصلاً من دارم صورت مسئله را اشتباه می‌بینم، یعنی در باز است، اما من تصور می‌کنم در بسته است بنابراین صاحبخانه را متهم می‌کنم. یعنی یک بار آدم در زندگی باید به این اندیشه میدان بدهد که نکند اصلاً در باز است و من تصور می‌کنم در به رویم بسته است. مثل آن صحنه انیمیشنی که یکی در آب چشم‌هایش را بسته، پاهایش را خم کرده، دارد به شدت دست و پا می‌زند و داد می‌زند کمک! کمک! من دارم غرق می‌شوم و یکی او را متوجه می‌کند که داداش جان! این‌قدر بی‌جهت دست و پا نزن، این‌قدر با حرکات زائد، خود را خسته نکن، پاهایت به کف آب می‌رسد و به محض اینکه آن فرد چشم‌هایش را باز می‌کند و از آن حالت چروکیدگی و مچالگی درمی‌آید و پاهایش را صاف می‌کند و می‌بیند راست می‌گوید پاهایش به کف آب می‌رسد و در امنیت کامل قرار دارد آرام و قرار می‌گیرد، بنابر این اولین اتفاقی که در او می‌افتد این است که دیگر بی‌جهت دست و پا نمی‌زند و خود را خسته نمی‌کند.

بی‌جهت خودش را مچاله نمی‌کند و در برابر زندگی با یک کیفیت باز و گشوده ظاهر می‌شود و آیا تمام داستان ما و این همه دست و پا زدن‌های زائد به خاطر آن نیست که فکر می‌کنیم زیر پایمان خالی است؟

درباره موضوع رانده شدن و خواندن هم چنین موضوعی صدق می‌کند. آیا وقتی در باز نمی‌شود به معنی این است که تو رانده می‌شوی؟ ظاهر داستان این طور است، اما با خوانش چه کسی؟ موضوع کلیدی و مهم این است که چه کسی این لوح را می‌خواند؟ اگر نفس یا آن ذهن دور افتاده از نور آگاهی، این لوح را می‌خواند بله! از باز نشدن در، معنای رانده شدن و دوست داشتنی نبودن را استخراج خواهد کرد، اما اگر عشق و معصومیت آنجا باشد ماده استخراج شده فرق خواهد کرد: «دوست دارد یار این آشفتگی» یار، عاشق در زدن من است. دوست دارد که من در بزنم و خودم را برای او آشفته کنم، دوست دارد صدای در زدن مرا بشنود. مثل وقتی که کسی ما را صدا می‌زند مثلاً می‌گوید حسین! و این‌قدر این حسین را قشنگ ادا می‌کند که ما دوست داریم دوباره نام‌مان را از زبان یار بشنویم. برای شما اتفاق نیفتاده است؟ گاهی کودک من از آن اتاق مرا صدا می‌زند و می‌گوید: بابا! بابا! خودم کمی تعلل می‌کنم، چون صدایش را دوست دارم، می‌خواهم ببینم در هر بار صدا زدن چه اتفاقی در لحن او روی می‌دهد. البته که سرانجام جواب می‌دهم، اما آنقدر این صدا زدن را دوست دارم که گاهی کمی تعلل را پیش می‌کشم، بنابراین وقتی ما از رخدادی تعبیر به رانده شدن می‌کنیم اول از همه باید متوجه این امر باشیم که چه کسی این خوانش را انجام می‌دهد؟

لبیک در یارب تو درج است

مولانا در حکایتی از «فیه مافیه» به زیبایی موضوع خوانده شدن و راندن و ضرورت توقف نکردن در ظاهر را پیش می‌کشد: «حکایت آورده‌اند که عیسی علیه السلّام در صحرایی می‌گردید باران عظیم فروگرفت. در خانه سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران منقطع گردد، وحی آمد که از خانه سیه گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی‌آسایند، ندا کرد که: یا رَبِّ لِابْنِ آوی مَاوی وَلَیسَ لِابْنِ مَرْیمَ مَاوی گفت فرزند سیه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقامست.

خداوندگار فرمود اگر فرزند سیه گوش را خانه است، اما چنین معشوقی او را از خانه نمی‌راند، ترا چنین راننده هست اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنین راننده و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که ترا می‌راند ۱۰۰ هزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می‌ارزد و افزونست در گذشته است، فرمود که آنچه امیر آمد و ما زود روی ننمودیم نمی‌باید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود، اگر برای اعزاز ما بود، چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب، چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین به آن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.»

اینجا مولانا درباره چه حرف می‌زند؟ مثلاً آنجا که می‌گوید: «لذت تخصیص تو وقت خطاب/ آن کند که ناید از صد خم شراب» این مستی و این جنون که نهایت عقل است از کجا بر او هجوم آورده است. می‌گوید همین که مرا مخصوص گردانیدی، همین که مرا آفریدی، یعنی مرا تخصیص داده‌ای، همین که من در صورت و سیرت انسان آفریده شده‌ام، همین که من هستم، یعنی مرا خطاب قرار داده‌ای و مرا خوانده‌ای و من با همین شراب از خمخانه وحدت، مست می‌شوم. همین که می‌توانم به در برسم، همین که می‌توانم در را ببینیم، در را بزنم، همین که می‌توانم بگویم یا رب یعنی که من در را زده‌ام و تو در را باز کرده‌ای: آن یکی الله می‌گفتی شبی/ تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی/ گفت شیطان آخر‌ای بسیارگو/ این همه الله را لبیک کو/ می‌نیاید یک جواب از پیش تخت/ چند الله می‌زنی با روی سخت/ او شکسته دل شد و بنهاد سر/ دید در خواب او خضر را در خضر/ گفت هین از ذکر، چون وا مانده‌ای/، چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای/ گفت لبیکم نمی‌آید جواب/ زان همی ترسم که باشم رد باب/ گفت آن الله تو لبیک ماست/ و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار