سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: فرض کن زندگی یک کیک است. این کیک را به تو دادهاند. این طور بگوییم زندگی روزانه تو یک کیک است. هر روز یک پیک موتوری میآید درِ خانهات را میزند و یک کیک را که حاوی ۲۴ ساعت فرصت زندگی است، تحویل تو میدهد و تو هم امضا میدهی که این کیک را تحویل گرفتهای، پیک هم میرود، اما یک اتفاق عجیبی هم این وسط میافتد که محور بحث ماست و آن اینکه فقط امضا دادنش برای تو میماند، یعنی تو عملاً هیچ سهمی از این کیک نداری. چطور؟ همین که تو کیک را میگیری میبینی یک مشت موجود عجیب و غریب، این کیک را از چنگ تو درآوردهاند و اگر بخواهیم درستتر بگوییم که حق مطلب ادا شود این کیک را روی هوا قاپیدهاند. ما در زبان فارسی میدانیم فرق میان گرفتن و قاپیدن این است که در گرفتن، ادب، شرم و تواضعی وجود دارد، اما در قاپیدن، طرف طوری میگیرد که انگار حق آبا و اجدادیاش را از تو میگیرد.
برویم سراغ کیکمان. اوایل که تو میرفتی درِ خانه را باز میکردی و کیک را تحویل میگرفتی، میدانستی این کیک توست، بنابراین حق توست که هر طور خواستی این کیک را به مصرف برسانی، اما به تدریج اتفاقات دیگری افتاد و مدعیانی ظاهر شدند. تو آن اوایل ممکن است این مدعیها را جدی نگیری یا صدای آنها ضعیف باشد. شاید این مثال بتواند موضوع را روشنتر کند. اوایل که تو آن کیک را از پیک میگرفتی و امضا میدادی در راهپله، گربه ملوس و پیشی مینیاتوریای را میدیدی که با صدای ضعیفی میگفت میو! میو! تو هم دلت میسوخت و برشی از آن کیک را به آن بچه گربه میدادی. دقت کنید تو تعیین میکردی چقدر از این کیک را به بچه گربه بدهی و معلوم است قاچ ناچیزی از کیک، سهم آن بچه گربه میشد. اما در ادامه روزها و روزها گذشت و آن بچه گربه کوچک، بزرگ و بزرگتر شد، طوری که در قامت رئیس خاندان ظاهر شد و بچه، نوه و نتیجهای به هم زد که آن سرش ناپیدا. باورش سخت است، اما این اتفاق در زندگی تو افتاد. همان بچه گربه مینیاتوری که خیلی ضعیف میومیو میکرد، طوری که باید گوشهایت را تیز میکردی صدایش را بشنوی حالا وقتی میومیو میکند شیر جنگل مثل موش هراسناک دنبال سوراخی میگردد که جانش را از آنجا بردارد و برود.
چه اتفاقی افتاده است؟ اتفاق، واضح است. حالا نقش من و گربه کوچولو عوض شده است. من شدهام همان صدای ضعیف و آن گربه، نقش روزهای اول مرا بازی میکند، با این تفاوت که آن رحم روزهای اول مرا هم ندارد. نقش من این وسط چیست؟ نقش من این است که گربه و خاندانش به من گفتهاند وقتی پیک، در را زد و کیک را آورد مثل یک بچه مودب میروی کیک را میگیری، امضایش را هم میدهی، اما حتی حق نداری کیک را بو کنی چه رسد به اینکه به آن نگاه کنی و این کیک را میدهی به ما تا فردا که کیکی دیگر از راه برسد و عجیب است که من این معامله ویرانگر و تحقیرکننده را پذیرفتهام. گرچه از یک بعد، وقتی به آن نگاه میکنی خیلی هم عجیب نیست، چون من عملاً به یک بچه گربه ضعیف تبدیل شدهام و موجودیت خودم را در برابر آن گربه که حالا دیگر صاحبخانه است ناچیز و زبون میبینم.
حالا بیایید این مثال را کمی با زندگی خودمان تطبیق بدهیم و ببینیم آیا ما برخوردار از کیک زندگیمان هستیم یا نه آن را دودستی تقدیم دیگران میکنیم؟ از کجا بدانم من اینگونه هستم یا نه؟ خودت را زیر نظر بگیر. چقدر از کیک زندگی ات را به نگرانیها میدهی، یعنی تو اول صبح هنوز چشمت را باز نکرده و کیک زندگی آن روز را تحویل نگرفته میبینی سر و کله خاندان نگرانیها، حسرتها و مقایسهها که دیگر در تو حق آب و گل دارند و اصلاً خودشان را مالک بلامنازع تو میدانند، پیدا میشود و این نگرانیها هم که یکی دو تا نیستند، از هر کدام که رو بگردانی آن یکی پیدایش میشود، انگار همین طور یک ریز و پیوسته از زمین زیر پایت میجوشند و بالا میآیند. هی گربه است که میجوشد و پنجه میکشد به صورت تو و زخمیات میکند.
واقعاً این زندگی، زندگی توست؟ اگر این زندگی توست پس چرا نمیتوانی آرام بمانی؟ پس معلوم است زندگی تو نیست، زندگی نگرانیها و حسرتها و بیقراریهاست. آنها دارند به اسم تو در خانهات زندگی میکنند و تو چه شدهای؟ دربان آنها. روز اول قرار بود آنها دربان این خانه باشند. فرض کن تو آقای خانه بودی و یک آگهی استخدامی دادی و چند نفر را برای خانهات استخدام کردی که مثلاً این کنترلگر باشد، اما حالا به جای اینکه تو بگویی او کجا را کنترل کند او دارد شب و روز، تو را کنترل میکند. قرار بود او نگهبان تو باشد، اما حالا تو نگهبان او شدهای. یک حسابدار استخدام کرده بودی که به حساب و کتاب خانه تو رسیدگی کند، اما حالا اوست که از تو حساب میکشد. یعنی وسط شب، تو را از خواب بیدار میکند و «بلندشو! بلندشو محاسبه کن!» راه میاندازد که نگو! ببین چقدر فروختهای، چقدر خریدهای، چقدر قیمتها بالا و پایین شده است. در صورتی که اگر آن فرد واقعاً حسابگر تو بود این رابطه نباید اینگونه جلو میرفت تو باید به او فراخوان میدادی نه او به تو.
وقتی ۲۴ ساعت شبانهروز را نگاه میکنم، میبینم شش قاچ این کیک را نگرانیها بردهاند، شش قاچ آنها را حسرتها بردهاند، چهار قاچ آن را ملامت کردنها و سرزنشها بردهاند، چند قاچ آن را ترسها بردهاند، چند قاچ دیگر را مقایسهها بردهاند، پس این وسط چه برای من مانده است؟ هیچ! برای من فقط همین مانده که هر روز صبح از خواب بلند شوم و با بیحوصلگی امضا دهم که این کیک را من تحویل گرفتم و چرا حال من به یک شکل بنیادین خراب است؟ چرا احساس نمیکنم که هدیهای را تحویل گرفتهام؟ چون واقعاً بهرهای از این زندگی ندارم. حق هم دارم.
آدم هر روز یک هدیه، یک کادو، یک تکه طلا، یک جواهر، یک چیز خوشمزه را بگیرد و به این و آن بدهد و فقط امضاکردن دفتر پستچی برایش بماند عمیقاً دردناک است، اما همچنان بدترین حالت این داستان این نیست که من کیک و کادوهایم را در اختیار دیگران قرار میدهم، بدترین بخش آن اینجاست که من متوجه آزادی خود نیستم. متوجه نیستم این کیک، این جواهر، این کادو، این تکه طلا واقعاً در اختیار من است و من میتوانم و این قدرت را دارم که آن را به آن غارتگرها ندهم، به خاندان آن گربهای که در آغاز فقط یک میومیوی ضعیف و ترحم برانگیز بود. این دردناکترین بخش داستان ما و زندگی است.