سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بعضی روزها زندگی در عین عادی بودنش از یکجایی به بعد غیرعادی میشود. از یک تغییر کوچک و ساده وقتی که ریتم زندگی را بهم میزند. یک روز مرداد که از خواب برخاستم غیرعادی شدم. با صورت خواب آلود و چشمان پف کرده سمت دستشویی دویدم. گلاب به رویتان بیرون روی شدید داشتم. چند بارآمدم و رفتم. آنقدر که دیگر پاهایم خواب رفت. دیگر چیزی ته معدهام نمانده بود و از شدت خالی بودن تیر میکشید. میل صبحانه نداشتم. خسته از خزیدنهای مداوم دستشویی دنبال قرصی برای قطع کردن این شرایط ناهنجار بودم. با ترسی نه چندان جدی گفتم نکند کرونا باشد. همسرم خنده تحویلم داد و گفت: حتماً در خوردن انگور زیادهروی کردهای. یعنی یکباره ویروس به جانت افتاده؟ بعد هم تو که عین این چند ماه را در خانه بودی. ویروس از کجا سراغ تو آمده است؟ حرفهایش آرامم کرد و فکر کرونا از سرم افتاد. راست میگفت، من حتی قرارهای کاریام را کنسل کرده بودم و مدام در خانه بودم. منطقی نبود بخواهم کرونا بگیرم. قرص تأثیر زیادی روی بند آوردن بیرون روی نداشت و نزدیک غروب در حالی که از ضعف رنگم مثل گچ سفید شده بود راهی مطب دکتر شدم. فقط ِسرم میتوانست حالم را خوب کند. تا آن روز مقاومت کرده بودم و به هیچ مطب و بیمارستانی پا نگذاشته بودم به خاطر کرونا. ولی حالا آنقدر درد داشتم که ترجیح میدادم زودتر از شرش خلاص بشوم. پیش دکتر رفتم و معاینه شدم. به ظاهر یخ بودم، ولی دکتر که تبم را گرفت یک درجه هم تب داشتم. کمکم ترسم بیشتر شد. نمیدانم چرا، ولی فکر کرونا از سرم نمیافتاد. سعی داشتم خونسرد باشم، ولی این ویروس لعنتی ذهنم را آشوب کرده بود. به زور دکتر را قانع کردم برایم تست کرونا بنویسد. همسرم شاکی شد و از اینکه منفی بافی میکنم به دکتر شکایت کرد، ولی دکترمتوجه ترسم شد و بدون مقاومت نامهای برای بیمارستان نوشت. در راه مدام همسرم غر میزد که الکی میخواهی پول آزمایش بدهی. همان را میدهم برایتان گوشت و جگر میخرم تا تقویت بشوی، ولی من گوشم بدهکار نبود. تأثیر ترسم بیش از حرفهای امیدوارکننده او بود. کمی بحثمان شد، ولی در نهایت من تست را دادم و خیالم راحت شد. چیزی درونم میگفت تستم مثبت میشود. با این فرض خودم مراقبتها را شروع کردم. اول از همه دخترم را از نزدیک شدن به من محروم کردم و ماسک را برای یک لحظه هم از صورتم پایین نکشیدم. شب را تنها خوابیدم و تمام سعیام این بود که استرس و اضطراب کشندهام را به دخترم منتقل نکنم. ثانیههای بدی بود، همیشه از بلاتکلیفی بیزار بودم و حالا بلاتکلیفترین آدم جهان بودم. همسرم را دو ساعت زودتر فرستادم جواب را بگیرد. وقتی خانه آمد رنگش پریده بود. ترس در وجودش موج میزد و ناخودآگاه خودش را کنار کشید. لازم نبود توضیحی بدهد. خودم از حالش فهمیدم چه بلایی سرم آمده است. کمی در بهت رفتم و طول کشید تا خودم را پیدا کنم. تمام اخبار بد مثل فیلم از جلوی چشمم رژه رفتند. ترس مردن یک لحظه هم رهایم نمیکرد. بغض تلخی در گلویم بود که نمیخواستم دخترم شاهد شکستنش باشد. وسایل ضروری و شخصیام را برداشتم. یک بسته دستمال، پارچ آب و فلاسک دمنوش پونه که برای سرفه خوب بود. چند دست لباس از کشو درآوردم و به اتاق دخترم رفتم. چند روزی آنجا را قرض گرفتم. هم پنجره داشت برای تهویه هوا و هم وسایل کسی داخلش نبود. از همان روز قرنطینه یا بهتر بگویم حبس خانگیام شروع شد. همسرم با پوشش کامل وارد اتاق شد و کمی از وسایل ضروری دخترم را به اتاق خودمان برد تا اتاق شلوغ نباشد و من کمتر احساس خفگی کنم. من ماندم و یک تخت و چند تا دفتر و مداد و یک لبتاپ که تنها مونسم بودند. اول برای تنها شدن خوشحال بودم. موقعیت نابی بود برای استراحت و طعم تنهایی چشیدن و انجام کلی کارهای نکرده و عقب مانده. به محض تنهاشدن دست به قلم شدم و خاطرات حبسم را تا آنجا که رسیده بودم، نوشتم. علائم زیادی نداشتم و حال جسمی خوبی داشتم فقط به خاطر ناقل بودن حبس شدم. طبیعی بود که انرژی برای کار کردن زیاد داشته باشم و از این همه وقتی که در اختیارم بود، خوشحال بودم. تندتند مینوشتم و فکر میکردم اگر با این سرعت پیش بروم و یک هفته قرنطینه را فقط بنویسم حتماً رمان نیمهکارهام تمام میشود و با اسم حبس در خانه چاپش میکنم. قبل از آن نوشتن یک رمان را با محوریت کرونا شروع کرده بودم، ولی هیچوقت به فکرم نرسیده بود یک روز بخواهم در موقعیت واقعی بنویسم. با تمام قدرت نوشتم. روز اول تمام وقت مشغول بودم. همسرم ناهار یا شام را پشت در میگذاشت. از ظرفهای یکبار مصرف میفهمیدم ترسیده و نمیخواهد ویروس به دخترم منتقل شود. به روی خودم نیاوردم و غذایم را خوردم. ولی روز دوم، تنهایی به مغزم هجوم آورد و یک هو قلم را کنار گذاشتم و به در ودیوار اتاق دخترکم خیره شدم. ساعتها با خاطرات مادرانگیهایم گذشت و من همچنان غرق در لذت و حسرت بودم. خدا خدا میکردم این آخرین لذت زندگیام نباشد و مجبور نباشم دخترم را تنها رها کنم. او برای بیمادر شدن خیلی کوچک بود و من بیش از خودم برای او میترسیدم. تک سرفه هایم که شروع شد دانستم بیماری در حال پیشرفته شدن است. ریههایم داشت آرام آرام درگیرتر میشد و من کمکم نفس کشیدن برایم دشوار میشد. اضطرابم بیشتر بود و میلم برای نوشتن بیشتر. دلم میخواست قبل از مردنم داستان را تمام کنم تا حداقل از من به یادگار بماند. از اینجا به بعد ترس بود که به جانم افتاده بود. مدام سرم را به چیزهای الکی و پیش پا افتاده گرم میکردم تا ذهنم سراغ افکار منفی و هولناک نرود. شنیدن آمارهای مرگومیر را برای خودم قدغن کرده بودم و نمیگذاشتم مخاطبان صفحه مجازیام بفهمند من ترسیدهام یا از حبس برایشان مینویسم. این حبس اجباری به تمام کردهها و نکردههای عمر سی و چند سالهام فکر کردم. یک عذرخواهی به بعضیها بدهکار بودم. بعضیها را اشتباهی قضاوت کرده بودم. چند تا دروغ ریز و به قول معروف زنانه به همسرم گفته بودم و حالا هر کدام آتشی بود به جانم. روزهای آخر حبسم به تلفن بازی و حلالیت گرفتن گذشت. هر که را میشناختم زنگ میزدم وکلی با او خاطره بازی میکردم. دخترم حسابی از پشت دیوار دلتنگم شده بود. از واتساپ تماس تصویری گرفتیم و با هم حرف زدیم. اگر اینترنت در آن روزهای سخت نبود من دق کرده بودم. دخترم با همه کوچکیاش بار سنگینی روی دوشش بود و باید کنار پدرش شام و نهار میپخت و به امور خانه میرسید. تازه ضدعفونی سرویس بهداشتی و سر به نیستکردن زبالههای کرونایی من هم به کارشان اضافه شده بود. هرچه بود ترس و دلهره رفتن. با هر سرفه احساس میکردم کارم به بیهوش شدن و دستگاههای اکسیژن میرسد. مدام پونه میخوردم و سرم را از پنجره بیرون میبردم وکمی نفس میکشیدم. ۱۰ روز در حبس بودم و بدترین روزهای زندگیام رقم خورد. هرچند خوششانس بودم و با درمانهای خانگی و عشق سرشاری که از خانوادهام دریافت میکردم، کارم به جاهای باریک نکشید و ویروس کرونا در نطفه خفه شد، ولی حالا قدر زندگی را بیشتر میدانم فرصت برای زندگی کوتاه است و باید این هدیه را قدر دانست.