سرویس تاریخ جوان آنلاین: ۴۲ سال از شهادت حماسی و حرکتآفرین چریک نامدار انقلاب اسلامی، شهید سیدعلی اندرزگو سپری شد. او که سالها برای تحقق آرمان برقراری حکومت اسلامی، دار خویش را بر دوش گرفت و شانه به شانه مرگ حرکت کرد، در آستانه برآورده شدن آرزویش در افطار خونین شب بیستم ماه مبارک رمضان، به قرب حق و آرزوی دیرین خویش رسید. آنچه پیشرو دارید و به همین مناسبت به شما تقدیم میشود، گفتوشنودی است که صاحب این قلم سالها پیش با زندهیاد سیدحسین اندرزگو، برادر بزرگ شهید سیدعلی اندرزگو انجام داده است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
دیدار در واپسین ساعتها
سیدحسین اندرزگو برادر بزرگ سیدعلی اندرزگو، در زمره آنان بود که وی را در واپسین ساعات حیات دیده بود. او پس از سالها، خاطره شهادت برادر و نحوه یافتن مزار وی را به شرح ذیل نقل کرد: «آخرین بار سیدعلی را در همان شبی که میخواست افطار برود منزل حاج آقا صالحی دیدم. صبحش خبردار شدیم که شهید شده است! همیشه منتظر شهادت خودش بود. شنیدم موقعی که او را در برانکارد گذاشتند که ببرند، خودش را پرت کرده بود پایین که جان بدهد! دلم خیلی سوخت و یادم آمد که در کودکی، یک بار از گهواره پرت شده بود، اما هیچ طوری نشده بود! هیچ وقت از چیزی باکی نداشت. فکر و ذکرش، مبارزه با شاه و رژیم او بود. یک لحظه در عمرش آرام و قرار نگرفت. تهرانی شکنجهگر ساواک، آدرس قبر را داد. قطعه ۳۹، ردیف ۷۲، قبر ۵. رفتیم و قبر را پیدا کردیم و سنگ انداختیم و عکسش را بالای سرش زدیم.»
وصفی از حالات سید در دوره کودکی و نوجوانی
برادر بزرگ سیدعلی، ترجیح میدهد ریشه جانبازی او در میانسالی را در دوران کودکی و نوجوانی وی بجوید و و روایت کند. از منظر او آنچه در سالیان بعد تبلور یافت، محصول تقوا و پرهیزی بود که وی پیش از آن، ملکه ذهنی و رفتاری خویش ساخته بود: «پدرمان سیداسدالله اندرزگو، بنّا بود. بعد، چون ورشکسته شد، به خردهفروشی روی آورد. از نظر مالی، وضعمان خوب نبود. در ظهر رمضان سال ۱۳۱۸ در بازارچه گمرک تهران در میدان شوش، پایین خیابان صفاری به دنیا آمد و پدرمان توی گوشش اذان گفت. من هشت سال از او بزرگتر بودم. خیلی بچه شیطانی بود و دائماً شلوغ میکرد. هفت سالگی رفت به دبستان فرخی. شش سال که درس خواند، او را گذاشتیم توی نجاری که کار کند. از همان بچگی عاشق منبر رفتن و روضه خواندن بود. دهه محرم در خانه روضهخوانی داشتیم و او درست مثل یک روضهخوان میرفت منبر و روضه میخواند. خیلی باهوش و با استعداد بود. همیشه وقتی روضه اصلی تمام میشد، همسایهها میآمدند و میگفتند بگویید سیدعلی برود منبر. از همان بچگی علاقه زیادی به ائمه اطهار (ع) داشت. بسیار به مسائل دینی پایبند بود. یک روز ندیدم که نمازش قضا شود و حتی یک روز، روزه قرضی نداشت. مرتب روزه بود، مگر وقتی مریض میشد. خیلی هم دلرحم و مهربان بود. با همه خوشرفتاری میکرد. هیچ وقت ندیدم با کسی اختلافی پیدا کند. متین و موقر و بسیار خندهرو بود. خیلی خانوادهدوست و باایمان و سخاوتمند بود. هر چه پول داشت، برای مادر و بچهها خرج میکرد. سر هفته که مزد میگرفت، لباس و میوه و هر چیزی که میتوانست میخرید و میآورد خانه. همیشه به مردم کمک میکرد و هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد. اگر میفهمید کسی محتاج است، خودش هم که پول نداشت، میآمد پهلوی من و میگفت داداش پول داری؟ میگفتم میخواهی چه کار؟ میگفت لازم دارم! پیگیر کارش که میشدم، میدیدم برای مردم بیچاره میبرد. خیلی کار راهانداز و گرهگشا بود. به مال دنیا هیچ توجهی نداشت. همیشه مرتب لباس میپوشید. هیچ اهل تجملات و تظاهر نبود. خیلی ساده زندگی میکرد. هیچ وقت ندیدم سرمایهای جمع کند. خیلی اخلاص داشت. اهل توکل و توسل بود و هر جا میدید که درباره دین، خدا و پیغمبر (ص) حرف میزنند، با اشتیاق میرفت. یک روز به من گفت میخواهم بروم هیئت اسم بنویسم. گفتم حالا بچهای، نمیخواهد بروی. گفت نه داداش، خوب هیئتی است، خیلی قشنگ صلوات میفرستند، آدم گریهاش میگیرد! هر شب جمعه میرفت شاه عبدالعظیم (ع). گاهی هم میرفت بیبی زبیده. از همان نوجوانی، شبهای احیا را حتماً میگرفت. هر وقت او را میدیدی، داشت کتاب میخواند. به کتابهایی که درباره کربلا نوشته بودند، خیلی علاقه داشت. بعد هم که وارد مدرسه دینی شد، کتابهای فقه و اصول را با علاقه زیادی میخواند. به درس خواندن خیلی علاقه داشت. از همان بچگی خیلی نترس و شجاع بود. یک شب میرود به حمامی که در بازاری بود که او در نوجوانی در آن کار میکرد و آنجا خوابش میبرد! حمامی هم متوجه نمیشود و در حمام را قفل میکند و میرود! با اینکه نوجوان بود، اصلاً نترسیده بود، در حالی که در آن حمامها، آدم بزرگها هم میترسیدند تنها بمانند!»
آغازی بر یک مصاف
سیدحسین اندرزگو راهیابی برادر به محافل سیاسی را از حضور در مسجد محله غار تهران و تلمذ نزد چهرههایی، چون آیتالله شیخ محمدتقی بروجردی و حجتالاسلام والمسلمین حاج میرزا علیاصغر هرندی میداند. او بر این باور است که سیدعلی، از آن پس رفتهرفته با محافل مذهبی- سیاسی ارتباط یافت و در عداد فعالان آنها درآمد: «بعد از کلاس ششم ابتدایی، سیدعلی گفت میخواهم طلبگی بخوانم. روزها کار میکرد، شبها میرفت مسجد هرندی، پیش حاج آقا بروجردی درس فقه و اصول میخواند. بعد از فوت آقای بروجردی هم با برادرش محمد میرفتند پیش آقای حاج میرزا علی اصغر هرندی درس میخواندند. خیلی باهوش بود. ما میخواستیم او کاسب شود، ولی خودش گفت روزها کار میکنم، شبها درس میخوانم. ۱۳ سال بیشتر نداشت که یک روز مادرم گفت حسین!
علی نیامده خانه، هرچه میگردیم، پیدایش نمیکنیم!... یک هفتهای دنبالش گشتیم و بالاخره او را در دروازه دولت پیدا کردم! گفتم کجا بودی؟ گفت رفته بودم زیارت امام رضا. گفتم چرا بیاجازه کارت را ول کردی؟... آن روزها توی مغازه چمدانسازی شاگرد بود. دستش را که گرفتم تا او را به خانه ببرم، شروع کرد به بلند بلند داد زدن که: این چه مملکتی است؟ این چه زندگی است؟ این چه شاهی است؟... توی خیابان بودیم و اوضاع خیلی ناجور بود. گفتم بیا برویم خانه، آنجا هر چه دلت خواست بگو، اینجا که جای حرف زدن نیست! باز دست برنداشت و فریاد زد: اینکه نشد مملکت، آدم خفه میشود. نمیشود حرف زد... فکر و تجربهاش از سنش بسیار بیشتر بود. خلاصه هر طور که بود، او را بردم خانه و نصیحتش کردم که این حرفها را نزند، اما گوش نمیداد. یک روز هم در خیابان اسماعیل بزاز از دست من فرار کرد و شروع کرد به فحش دادن به شاه! یکی از پاسبانهای کلانتری شش، با من آشنا بود. پرسید سیدحسین چی شده؟ چه خبر است؟ گفتم هیچی! این یک کمی حالش ناجور است، ناراحتی دارد! اما سیدعلی دست بردار نبود. همین طور داد میزد و فحش میداد. گفتم داداش من! این کار خوبیت ندارد، بس کن، اگر هم میخواهی مبارزه کنی، این راهش نیست، باید از راهش وارد شویم... از همان موقعها بود که شبها میرفت هیئت حاج صادق امانی در خیابان لُرزاده. شهید حاج صادق امانی کاسب بود و من او را خوب میشناختم، چون مغازهاش توی خیابان صاحب جمع بود و من هم آنجا زغال فروشی داشتم. از این هم خبر داشتم که حاج صادق امانی با شهید نواب صفوی و دوستانش همکاری داشت و او را از آن موقعها میشناختم. یک شب دنبال سیدعلی راه افتادم و دیدم که واقعاً به هیئت حاج صادق میرود. در هر حال ۱۶ سال بیشتر نداشت که کار سیاسی را به شکل جدی شروع کرد.»
دل نهاده در گرو آرمان فدائیان اسلام
برادر شهید سیدعلی اندرزگو به یاد میآورد که وی در آغازین گامهای سیاسی خود، در جلسه دینی- سیاسی شهید حاج صادق امانی شرکت میکرده است. چهرههای شاخصی از این مجلس، از اعضای جمعیت فدائیان اسلام و یاران شهید نواب صفوی بودهاند. از این روی، میتوان سید را در آغاز راه، از تأثیر پذیرفتگان فدائیان اسلام قلمداد کرد: «سیدعلی مسلماً تحت تأثیر جمعیت فدائیان اسلام بود، چون که اولاً: آنها در آن زمان، تنها گروه سیاسی مذهبی موجود بودند و طبیعی بود که جوانان و نوجوانان پرشور به آنها گرایش داشته باشند. ثانیاً: فعالیتهای سیدعلی در سالهای بعد، به ویژه در بُعد مسلحانه، به کارهای فدائیان اسلام بسیار نزدیک بود. از شباهتهای رفتار سید با فدائیان اسلام، تقید به فتوا بود. میدانید که نواب و یارانش در برخوردهایشان مقید بودند که بر اساس فتوای مراجع عمل کنند و علمایی هم مثل آیتالله صدر و آیتالله خوانساری از آنها حمایت میکردند. سیدعلی هم در فعالیتهایش با علما و مدرسان حوزه هماهنگ بود. به خصوص مقید بود که حضرت امام از فعالیتهایش راضی باشند و از ایشان برای کارهایش رهنمود بگیرد. هم خودش در صورت امکان به دیدار امام میرفت و هم از طریق بعضی از رابطان، با ایشان ارتباط داشت و امام هم به او توصیههایی میکردند.»
اعدام انقلابی حسنعلی منصور و اختفا در مشهد
اعدام انقلابی حسنعلی منصور، نخستین عملیات جدیای بود که سیدعلی اندرزگو در آن شرکت جست. ساواک پس از مدتی، به نقش وی در آن رویداد پی برد و درصدد دستگیریاش برآمد. او پس از انجام موفقیتآمیز نقش خود در آن عملیات، برای اختفا رهسپار قم شد و البته ساواک نیز هیچگاه نتوانست به او دست یابد: «سیدعلی، زیاد ما را در جریان کارهایش نمیگذاشت. فقط یک بار به من - که محرمش بودم- گفت داداش! ما در فعالیتهایی هستیم. گفتم در چه کاری؟ گفت پیش خودت بماند، کارهایمان زیرزمینی است! روزی که منصور را ترور کردند، محمد بخارایی از نزدیک به او تیر زده بود، ولی اخوی من از دور، تیر خلاص را به او زد! آن موقعها ما در چهارراه غیاثی مینشستیم. شب که شد، آمد آنجا. رنگش پریده بود. پرسیدم چه شده؟ گفت منصور را کشتیم! پرسیدم حالا میخواهی چه کار کنی؟ گفت میخواهم بروم مشهد، پول لازم دارم! ۳۰۰ تومان پول بیشتر همراهم نبود. دادم به او و رفت. از قرار معلوم به جای مشهد، رفته بود قم و در آنجا به دروس حوزوی ادامه داد، تا وقتی که ساواک فهمید او آنجاست و دوباره مجبور شد فرار کند و این دفعه رفت به حوزه چیذر. از موقعی که منصور را زد، برای اینکه شناخته نشود، عینک میزد. وقتی آمد و خبر داد و رفت، اعلامیهها و رساله و کتابهای امام را توی لوله بخاری قایم کردم. شب بعد هم آمده بود منزل، اما من خانه نبودم. بعدها هم آمده بود، ولی ما خانهمان را عوض کرده بودیم و نتوانسته بود ما را پیدا کند! کسی او را نمیدید، ولی او همه را میدید. مثلاً من، چون در میدان تحت نظر بودم، میآمد و مرا از دور میدید و میرفت. دوستش که نزدیک میدان میایستاد، بعدها برایم تعریف میکرد که با هم میآمدیم و شما را از دور میدید! میگفت اگر نزدیک بروم، چون داداشم تحت تعقیب است، گرفتار میشود. ساواک مرا چند باری برده و بازجویی کرده بود و او نمیخواست دوباره بهانه پیدا کنند و مرا بگیرند. یک بار هم او را در مشهد دیدم. عمامه سفید بر سر داشت و دست پسرش مهدی را در دست گرفته بود. توی حرم بود. چون قیافهاش را تغییر داده بود، او را نشناختم، اما او مرا شناخت. جلو آمد و سلام کرد. روبوسی کردیم و پرسیدم میتوانم بیایم منزل تو! گفت نه داداش، من تحت تعقیب هستم، صلاح نیست بیایی! خاطرم است پدرم در سال ۴۹ فوت کرد. سیدعلی در قم از موضوع خبردار شده و مدتها بود که پدرم را ندیده بود. وقتی پدر را بردیم که در وادیالسلام دفن کنیم، او هم با قیافهای که ما نشناختیم، آمده بود سر قبر پدرمان و گریه هم کرده بود. این را بعدها از خانمش شنیدیم. پدرمان اواخر عمرش، از شدت ناراحتی برای او، حواسش را از دست داده بود! مادرم هم از بس بیتابی و گریه کرد و غصه خورد، بیناییاش را از دست داد و بالاخره هم وقتی خبر شهادت او را شنید، از غصه دق کرد! سیدعلی سه بار در منزل مادرِزن برادرم قرار گذاشته و خودش را خواهرزاده آن خانم معرفی کرده بود که از اصفهان آمده تا آنها را ببیند، ولی در واقع میآمد که مادرمان را ببیند. خیلی زرنگ بود. وقتی میرفت، هیچکس نمیتوانست او را پیدا کند.»
دستگیری در پی اختفای برادر
همانگونه که اشارت رفت، سیدعلی اندرزگو در پی اعدام انقلابی حسنعلی منصور، در قم مخفی شد و ساواک نیز در دستیابی به او ناکام بود. سازمان امنیت در پی این ناتوانی، سیدحسین اندرزگو برادر وی را دستگیر کرد و تحت بازجویی قرار داد.
او خود در این باره چنین روایت کرده است: «پنج شش ماه از ترور منصور گذشته بود که از طرف سازمان امنیت، با یک ماشین قرمز آمدند و گفتند حسین اندرزگو؟ گفتم بله، بفرمایید؟ گفتند با شما کار داریم! مرا به سالنی در سازمان امنیت و پیش رئیسشان، خطایی نیک فرد، بردند. مبارزان در ایام پیش از انقلاب، در ماشین او بمب گذاشتند و او را کشتند! او خیلی به من تندی کرد و پرسید برادرت کجاست؟ گفتم چه میدانم؟ گفت میگویند تو فرارش دادی! گفتم دروغ میگویند! گفت خیر، از خانه تو فرار کرده! گفتم این طور نیست، آمد و به من گفت میخواهم بروم مشهد و رفت. آدمی بود به اسم فریدونی که گفت این آدم خوبی است، آزادش کنید، میرود برادرش را پیدا میکند و به ما خبر میدهد. خیلی زرنگ است و بالاخره او را پیدا میکند! به من مأموریت دادند که بروم مشهد. یک مأمور را هم با من فرستادند. یک هفته در مشهد بودیم. از ترس اینکه کسی گرفتار نشود، با هیچ یک از آشنایان، حتی سلام و احوالپرسی هم نمیکردم! بعد از یک هفته برگشتیم و گزارش دادم که هیچ کس را ندیدم. از آن طرف هم برادر دیگرم سیدمحمد را - که دو سال از شهید بزرگتر بود- فرستادند اصفهان، اما چیزی دستگیرشان نشد. به همین خاطر قرار گذاشتند در یک شب، به خانه ۵۰ نفر از اقوام ما بریزند که اگر سیدعلی در خانه یکی از آنها مخفی شده باشد، او را دستگیر کنند. یک بار هم ساعت دو بعد از نصف شب ریختند توی خانه ما! سه نفر بودند که اسلحه و بیسیم داشتند. آمدند و همه جا را گشتند و بعد با بیسیم به مرکز گزارش دادند که ما چیزی ندیدیم. منزل بقیه برادرها را هم به همین ترتیب گشتند و به نتیجهای نرسیدند. بعدها فهمیدیم نیک طبع، یک واحد ۵۰ قسمتی درست کرده بود که در هر قسمت چند نفر و هر چند نفر در یک خانه از آن خانهها ریخته بودند، اما، چون چیزی دستگیرشان نشده بود، موقتاً دست از سرمان برداشتند. بعدها یک بار هم نیک طبع و خطایی از ساواک آمدند میدان و مرا بردند که نگه دارند به این امید که برادرم بیاید و خودش را معرفی کند. بعد از ترور منصور، مدارکی را که پیش من بود، همراه با همه عکسهایش آتش زدم و این، خیلی کار بجایی بود، چون ساواک از همه اقوام عکس خواسته بود، ولی هیچ کس عکسی از او نداشت که بدهد. خودش هم به همه اقوام سر زده و عکسهایش را جمع کرده و برده بود. عکسهایی که الان داریم، یکی مال بچگیهایش است، یکی دو تا را هم بعد از انقلاب، از ساواک آوردیم. مال بعد از ازدواجش است.»