کد خبر: 1023970
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۹۹ - ۰۳:۲۰
خاطره‌ای از یک نوجوان شهید از زبان یک راوی دفاع‌مقدس
من هم جزو اسرا بودم. وقتی که نیرو‌های دشمن داشتند ما را به خط خودشان منتقل می‌کردند، دیدم درست در نزدیکی خط اول دشمن آنجا که خط‌شکن‌های گروهان توانسته بودند خودشان را به نزدیک‌ترین حد دشمن برسانند، پیکر همان بسیجی نوجوان روی زمین افتاده است. طاق باز افتاده بود و آسمان را با چشم‌های باز نگاه می‌کرد. در چهره‌اش ترس دیده نمی‌شد

سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: این خاطره‌ای که می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم را یکی از دوستان آزاده برایم گفته است. ایشان فرمانده گروهان از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود. تعریف می‌کرد که قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ یک تعداد نیروی تازه‌نفس بسیجی به گروهان ما آمده بودند. چون تعدادشان زیاد بود، برای یک مدتی جیره غذایی برای‌شان تعیین کرده بودیم تا واحد پشتیبانی اقلام کافی در اختیارمان بگذارد. برای کربلای ۴ که قبل از کربلای ۵ بود یک‌سری آموزش‌های فشرده‌ای در نظر گرفته شده بود. از آموزش غواصی گرفته تا شنا و هر رزمنده‌ای به فراخور یگانی که در آن قرار داشت آموزش‌های خاصی می‌دید. هر چند گروهان ما آبی- خاکی بود، ولی، چون قرار بود در یک منطقه آبی (اروند‌رود) وارد عمل شویم، سختگیری‌های بیشتری نسبت به رزمنده‌ها اعمال می‌شد. با فشاری که به بچه‌ها می‌آمد، انصافاً غذای کمی می‌خوردند، اما از این حیث که راه استقامت و پایداری را می‌آموختند برای‌شان خوب بود، بنابراین تا زمان آمدن آذوقه کافی، سعی می‌کردیم کمی گرسنگی را چاشنی آموزشی قرار بدهیم تا عزیزان نوجوان با سختی‌های جبهه و جنگ حدالامکان آشنا بشوند.


هر صبح برای هر کدام از نیرو‌ها یک مقدار نان و مربای هویج کنار می‌گذاشتیم. تقریباً نصف نان لواش و یک قاشق مربای هویج به هر نفر داده می‌شد، اما چند روزی بود که جیره غذایی کم می‌آمد. حتی کمتر از روز‌های قبل. من که به تک نیرو‌های شیطان گروهان شک کرده بودم، یک روز بعد از نماز صبح یکراست به کانکس آشپزخانه رفتم و آنجا مخفی شدم. تک به آشپزخانه کار هر کسی بود، بعد از نماز صبح و قبل از صبحانه کارش را انجام می‌داد. در فکر بودم کار چه کسی است که ناگهان در باز شد و هیکل درشتی پیدا شد. من را ندید و یک راست به سراغ نان‌ها رفت و دو نان را روی هم گذاشت و کمی مربا رویش ریخت. لقمه‌ای درست کرد و تا خواست آن را گاز بزند، از مخفیگاهم بیرون آمدم. بنده خدا که از نوجوان‌های تازه‌وارد بود تا من را دید، درجا خشکش زد. چیزی به او نگفتم. فقط نگاهش کردم. ناخودآگاه زد زیر گریه و قسمم داد که به کسی چیزی نگویم. چهره‌اش را نگاه کردم. به نظر ۱۶ الی ۱۷ ساله می‌رسید. دلم به حالش می‌سوخت، ولی باید به بدی کارش پی می‌برد. آرام‌تر که شد نصیحتش کردم که رزمندگی تنها به اسلحه گرفتن نیست. به مرام و معرفت هم هست. در جواب گفت که در خانه‌شان تک پسر است و تا آن موقع هرچه خواسته برایش فراهم بوده و اصلاً گرسنگی نکشیده است. چاق و چله هم بود و از هیکلش مشخص بود، پسر بخوری هست. نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم و گفتم باشه به کسی چیزی نمی‌گم به شرطی که دیگه از این کار‌ها نکنی و در آموزشی سعی کنی کار اشتباهت رو جبران کنی. در جواب گفت آموزشی که سهل است، قول می‌دهم در عملیات پیش رو کم نگذارم و تا آنجا که می‌توانم بسیجی‌وار بجنگم. عملیات کربلای ۴ که لو رفت، گردان ما وارد عمل نشد. اما در کربلای ۵ وارد شدیم و نبرد تمام‌عیاری هم داشتیم. متأسفانه در تعقیب و گریز‌هایی که داشتیم، گروهان ما به محاصره درآمد و تعداد زیادی از بچه‌ها اسیر و مجروح و شهید شدند. من هم جزو اسرا بودم. وقتی که نیرو‌های دشمن داشتند ما را به خط خودشان منتقل می‌کردند، دیدم درست در نزدیکی خط اول دشمن آنجا که خط‌شکن‌های گروهان توانسته بودند خودشان را به نزدیک‌ترین حد دشمن برسانند، پیکر همان بسیجی نوجوان روی زمین افتاده است. طاق باز افتاده بود و آسمان را با چشم‌های باز نگاه می‌کرد. در چهره‌اش ترس دیده نمی‌شد. شجاعانه جنگیده و تا آنجا پیش رفته بود. او توانسته بود به قولش عمل کند؛ بسیجی‌وار بجنگد و بسیجی‌وار شهید شود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار