سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: جلوی آیینه شمعدان نقرهای ایستاد و به صورتش خیره ماند. اضطرابی شیرین به جانش افتاده بود. از همانهایی که دخترها موقع عروسی میگیرند و قند در دلشان آب میشود. یکجا روی پا بند نمیشد. همه حالش را میدانستند و زیرچشمی با لبخند نگاهش میکردند. عاشقی رسوایی دارد. باید به جان خرید. یک هفته مانده بود تا عروس شدن و چیدن آخرین آجر از خانه آرزوهایش که قرار بود با شاهزاده سوار بر اسبش دوتایی بچینند و خوشبختی را به ایوان خانه بیاورند. روی صندلی چوبی بنشانند و فارغ از دنیا کنار هم قهوه بنوشند و خاطره بگویند، ولی همیشه همه چیز خوب پیش نمیرود و بعضی وقتها یک قدرتهایی قویتر از عشق هم پیدا میشود. یک تلفن و یک خبر کوتاه جان عاشقی را به ستوه میآورد. خبر کوتاه، اما پر از درد است. دوستش میگوید اوضاع اورژانس خراب است. آدمها یکی پس از دیگری میآیند و بعضیهایشان جلوی چشممان برای همیشه خاموش میشوند. دل نگران است. حسی به دلش چنگ میزند. حسی از نوع عاشقی. اینبار عاشق هنر مهربانی و ایثار که برایش سوگند خورده و قول داده بود در هر شرایطی جان بیمار را به خواستههای خود ترجیح دهد. حالا همان وقت است. یک طرف کارتهای عروسی که باید میان مهمانها پخش کنند و منتظر یک مجلس باشکوه باشند و یک طرف عشق به کارش و آدمهای مستأصلی که حالا روی تخت انتظارش را میکشند. دانست اوضاع خراب است. میداند رفتنش با خودش است، ولی برگشتنش با خدا. تازه خبر فوت دوستش را شنیده است. پاهایش سست میشود. بین دو عشق گیر افتاده است. هر دو را دوست دارد. اگر بماند و فقط به مجلس و بزن و بکوبی که حالا به خاطر کرونا ممنوع شده و باید کنسل کند، یک عمر بار پشیمانی و حسرت به دلش میماند. اگر هم برود شاید هیچوقت نشستن به حجله عروس را نبیند. باران به شیشه میکوبد. لابد میخواهد چیزی بگوید. تا صبح بیدار میماند و به بارانهای گاه و بیگاه نشسته روی شیشه نگاه میکند، نزدیک صبح تکلیفش را با دلش یک سره میکند. بند و بساطش را جمع میکند و جوری از خانه بیرون میزند که برای تحویل شیفت جدید در بخش باشد. برگه مرخصی را پاره کرده و به جایش یک نامه عاشقانه روی میز میگذارد. کوتاه، اما پر از عشق: «من باید میرفتم. حتی اگر بیخبر! اگر زنده و سلامت آمدم خانه، لباس عروسم را عوض میکنم. حس میکنم برایم گشاد است!»