سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: متن زیر روایتی از دکتر سیدمحمدحسن قاسمی از رزمندگان دفاع مقدس است که به یاد بسیجی مخلص مرحوم سیدجعفر قاسمی، در وصف بسیجیهای نسل امروز و بسیجیهای دفاع مقدس نگاشته شده است.
پرده اول
هنوز اذان صبح نشده است. هوای آلوده و خفه تهران به محض ورود به شهر سوزش شدیدی در گلویم ایجاد کرده است. انگار هیچ وقت در این شهر زندگی نکردهام. پشت دری ایستادهام که سالهاست آخرین نگاهم را به بسته شدنش داشتم. لحظه خداحافظی مثل یک فیلم تند تایملپس از مقابل چشمانم میگذرد. زنداداش (مادر سیدجعفر) آب را پشت سرم میپاشد و از لای در نیمه بسته دست تکان میدهد و ماشین به سرعت به خیابان اصلی میپیچد. جرئت فشردن زنگ در را ندارم. نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. بعد از آن تصادف لعنتی که شش بچه قد و نیم قد را بیمادر کرد از این در وارد نشدهام. آن روزها که میرفتم، در ورودی هنوز آیفون نداشت و کم اتفاق نمیافتاد که در بزنم و زنداداش در را باز کند. بالاخره زنگ را فشار میدهم. اینبار جعفر برادرزادهام است که در را باز میکند. بیاختیار در آغوشش میافتم و با صدای بلند گریه میکنم. انگار انتظار داشتم کس دیگری در را باز کند. ماشاءالله برای خودش مردی شده است. قبل از اینکه همسایهها از صدای گریه نصف شبی بیرون بریزند دستم را میگیرد و داخل خانه میبرد. خودش با سرعت چمدانهایم را داخل حیاط میگذارد. بچهها یکی یکی میآیند و همدیگر را میبوسیم، اما من همچنان چشمم دنبال زنداداش است...
پرده دوم
هنوز خوابم به دلیل تفاوت شب و روز ایران و کانادا تنظیم نشده است. با صدای باز شدن در چشمانم را باز میکنم. سیدجعفر است. برای نماز بیدار شده. بعد از صبحانه مرا به دفتر کارش میبرد. همان اتاق جلویی است که ما قبل از ترک ایران در آن زندگی میکردیم. قفسهها تا نزدیک سقف چیده شده؛ از کامپیوترها و لوازم کامپیوتر داخل جعبهها. چشمم به عکسی روی دیوار میافتد. اشاره میکنم به عکس. میگویم این کیه؟ میگوید عشق منه! از درخشش چشمانش وقتی حرف قاف عشق را مشدد میگوید فکر میکنم اشتباهی شده.
در ذهنم میگذرد که بگویم به سلامتی نامزد کردی؟ دوباره نگاه میکنم و عکس هیچ خانمی را روی دیوار یا قفسهها نمیبینم. چشمهای جعفر، اما از یک عشق واقعی حرف میزند. دوباره اشاره میکنم به عکس. طلبه جوان و خوشسیمایی است با عمامه سیاه. میگویم آن عکس را میگویم. تکرار میکند: «گفتم که عشق منه. سید عشق منه.»
میگوید: «تو واقعاً سید را نمیشناسی؟ سیدحسن نصرالله! یاور خدا! عاشقشم.» بعد ادامه میدهد: دو مرد بیشتر در دنیا وجود ندارد. یکی سید و دیگری آرش ایران، مالک اشتر زمان؛ حاجقاسم سلیمانی. بغلش میکنم، اشک در چشمانم حلقه میزند. میگویم خدایا اینها جنگ را ندیدهاند. اینها از کجا اینجوری بسیجی مخلص شدهاند. میگویم عکس آرشت کجاست پس؟ میگوید آنها را در معرض تماشا نمیگذاریم که چشم نزنند! بهتره ناشناس بمانند...
قیافه آرش (حاجقاسم سلیمانی) را در ذهنم مرور میکنم، با شهید محمدحسین سالمی برای حمام به یکی از شهرهای نزدیک خط رفتهایم و برگشتنی سر جاده ایستادهایم که ماشینی سوارمان کند. یک لندکروزر ترمز میکند. حاجحمید باکری پشت فرمان است. جوان خوشسیمایی صندلی جلو کنارش نشسته. سوارمان میکنند. در راه حاجحمید چند بار با اسم خطاب میکند. متوجه میشویم آرش (حاجقاسم سلیمانی) است. آن روزها خیلی شناختهشده نیست. اما همین که کنار حمید باکری نشسته معلوم است که آدم مهمی است.
پرده سوم
تلفن زنگ میزند. جعفر است: عمو آمادهای؟ جواب میدهم آماده چی؟ داریم میریم مشهد؟ میخواهم بگویم «من ولی...» فرصت تکمیل جمله را به من نمیدهد. میگوید آماده باش الان میرسم. تلفن را قطع میکند. من هم که همیشه یک ساک کوچک بیشتر ندارم همه چیز داخلش هست. سریع حوله خیس را از روی طناب برمیدارم و تا وارد حیاط بشوم ماشین پشت در است. با سیدجواد و آقای مفیدی و یکی از دوستانش سوار ماشین میشویم. با سرعت دیوانهواری رانندگی میکند. هی میگویم جعفر تو رو خدا یواش برو. همچنان سرعت میرود. میگویم جعفرجان من وصیتنامه ننوشتم ها! بابا زن و بچهام را در غربت رها کردم بچههای منو یتیم میکنیها جعفر...!
دو سه روزی واقعاً با صفای خاصی مشغول زیارت هستیم. یاد روزهای دفاع مقدس و بچههای جبهه میافتم. یاد پرویز (شهید سیدپرویز مرادخانی) وقتی که آمد من را بغل کرد و کلی برای عزیز (سردار شهید سیدعزیزالله قطبی) گریه کردیم که شهید شده. یاد حامد (شهید سیدحامد جوادی) روزی که آب را زدند و آب نداشتیم. افتادیم درون درهها تا ببینیم توی چالهها آب جمع شدهای پیدا میکنیم یا نه؟ و در عوض یک چشمه و آبشار پیدا کردیم و دو تایی حسابی زیر آبشار حمام کردیم. یاد شهید سید عزیزالله بعد از مرحله اول والفجر ۴. یاد کانیمانگا. یاد شهید محمدحسین سالمی...
از خاطره دوستان جبهه که بیشترشان شهید شدهاند برمیگردم داخل ماشین. نگاهی به جعفر و دوستانش میکنم، بسیجیهای نسل سوم و چهارم انقلاب، با خودم میگویم خدایا این گروه چقدر برای من آشناست! اینا چقدر شبیه آن بچه بسیجیهای جبهه هستند. برگشتنی یکراست میرود مینشیند صندلی عقب و میگوید: «عمو بشین پشت فرمون». احساس میکنم میخواهد نق زدنهای مرا در سفر رفت جبران کند.
پرده چهارم
دو روز پیش زنگ زدم از مهدی حال جعفر را بپرسم. خدایی بود. بلافاصله گفت وایستا کنفرانس کنم. سه تایی با هم صحبت کردیم. جعفر ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و کمی با هم صحبت کردیم. خیلی امیدوار شدم. خشخش صدا و سرفهها همچنان ادامه داشت، اما اینکه بیش از دو هفته را گذرانده و الحمدلله الان میتواند صحبت کند خیلی امیدوارکننده بود. از هر کسی که ممکن بود درخواست دعا کردم. به حاجی سیدعلی برادرم زنگ زدم که تو را خدا یک نذری بکن. بلافاصله گفت انشاءالله از بیمارستان مرخص شود یک گوسفند میگیرم قربانی میکنم. من هم توی دل خودم گفتم پس من هم میروم مزرعه یک گوسفند قربانی میکنم. (اینجا در کشور کانادا در عید قربان بعضی مسلمانها میروند مزارع و کسانی هستند که قربانی میکنند و معمولاً همانجا گوشت را تکهتکه میکنند و تحویلت میدهند). صبح چند بار به حاجی زنگ زدم جواب نداد. مهدی هم جواب نداد! هادی و جواد هم همین طور. سایت تلگرامی زاویهسادات را چک کردم. فقط کلمه خادمالحسین را دیدم. جیغ زدم همه از خواب بیدار شدند... مدتی است که عکسهای بهشت زهرا را خیره شدهام. میگویمای مردم من زندهام؟ من هنوز دارم نفس میکشم؟ چرا من را زنده زنده دفن میکنید؟ چرا خاک روی من میریزید؟ ولی آنها مرا زنده زنده دفن میکنند و رویش مینویسند مرحوم سیدجعفر قاسمی. میگویم همه کارهای این مردم وارونه است. حالا که زنده زنده دفنم کردید لااقل اسمم را درست بنویسید. مرحوم سیدمحمدحسن قاسمی...