سرویس جامعه جوان آنلاین: یک تصادف جزئی با خودرو یکی از خبرنگاران باعث شد تا پایش به خبرگزاری باز شود و با دیدن تحریریه خبر و حال و هوای انتشار اخبار مختلف، خیلی سریع راغب شود و اعلام آمادگی کند که از زندگی کاری خود و خاطراتش به عنوان یک راننده تاکسی مطالبی را بیان کند.
ساده و بی تکلف حرف میزند و خوش مشرب است. «محمود برون» را میگویم؛ همان راننده تاکسی که ۵۰ بهار از عمرش را گذرانده و مدت دو سال است در مسیر انقلاب - میدان حر مسافر جابجا میکند.
پای صحبت را این طور باز میکند و میگوید: بازنشسته بانک تجارت هستم و در این بانک به عنوان نیروی حراست از پولها هنگام جابجایی از شعب فعالیت کردم. ۲۰ سال نگهبان حراست فیزیکی بانک بودم. دو دختر دارم؛ یکی دانشجوی عکاسی و دیگری لیسانس روابط عمومی دارد.
از روزهای کاریش میپرسم و اینکه چطور محمولههای پول را بین بانکها جابجا میکرده است؛ میگوید: ابتدای فعالیتم به عنوان محافظ با یک کلانشینکف محموله پول را جابجا میکردیم، بعد اسلحه ما تبدیل به یوزی شد.
هر روز باید به ۶ شعبه پول میرساندیم؛ ۴ خودرو پول رسان داشتیم.
از محمد آقا میپرسم اصلا چی شد سر از بانک تجارت در آوردی؟! لبخند ملیحی میزند و دستی روی موهای جو گندمی سرش میکشد و میگوید:داماد ما مسؤول حراست بانک بود. یک روز به بنده گفت: «مدیر عامل ما فوتبالیست است»؛ من هم ۱۵ سال گل کوچک بازی میکردم؛ خلاصه پایم به سالن ورزشی بانک تجارت باز شده و بازی کردم.
در همان روزها بود که یک روز مدیرعامل بانک از من خوشش آمد و گفت: هفته دیگر برای برای جذب و بازی در تیم بیایید. چند سال در تیم بانک تجارت بازی کردم. سال ۶۹ از خدمت سربازی آمدم. بالاخره به واسطه شناختی که از بنده در دوران بازی در تیم فوتبال بانک تجارت داشتند، کمتر از یک ماه بنده در بانک تجارت استخدام و مشغول به کار شدم.
میپرسم از خاطرات دوران فعالیت در بانک تجارت به عنوان محافظ محمولههای پولی برایم بگو! سرش را میخاراند و با کمی مکث میگوید: خاطره خاصی ندارم!
میگویم چطور؟! یعنی در این دوران به علت حساس بودن جابجایی کیسههای پول حادثهای برایت پیش نیامد؟ دستی روی صورتش میکشد و اضافه میکند: نه، خوشبختانه! خدا را شکر در طول این سالها هیچ حادثه و خطری برایم در زمان حمل پول به وجود نیامد و بی خطر گذشت؛ البته همیشه یک استرس خاص و دلهرهای هنگام جابجایی پولها داشتم.
بالاخره بازنشسته شدم؛ هنگام بازنشستگی از بانک حدود ۴ میلیون تومان حقوق میگرفتم، اما واقعا کفاف زندگیم را نمیداد؛ چراکه آن زمان ۲ میلیون تومان قسط وام میدادم. به هر صورت یک تاکسی «پژوروآ» مدل ۸۹ خریدم.
روال کاریم این طور است که هر روز صبحها ابتدا سرویس فرزندانم هستم! با تعجب میپرسم سرویس فرزندان؟! خندهای میکند و پاسخ میدهد: بله! چون باید دو فرزندم را به دانشگاه و محل کار ببرم.
بعد وارد به مسیر و خط روزانه مسافر کشیم میشوم. البته تا ساعت ۱۰ صبح در این خط کار میکنم؛ اما بعد به مسیرهای مختلف میروم.
البته در دوران کرونا مسافر ما نیز کم شده است. قبل از شیوع کرونا یک روز در میان به باشگاه فوتبال میرفتم و حتی اگر زمان زیادی هم کار نمیکردم، روزی ۱۵۰ هزار تومان در آمد داشتم؛ اکنون با اینکه تا ساعت ۶ غروب کار میکنم، اما ۱۲۰ هزار تومان بدست میآورم.
الان با توجه به کرونا باید تاکسی را ضدعفونی کرده و تنها ۳ مسافر سوار کنم. البته بیشتر مسافران ماسک میزنند.
میپرسم راستی بگو مردم در تاکسی چه صحبتهایی میکنند؟ لیوان چای را برداشته و مقداری میخورد و پاسخ میدهد:مردم صحبتهای زیادی میکنند. از گرانی اجناس تا بیماری کرونا.
خاطره زیاد دارم! اما یکی از خاطرات همین روزهای کرونایی که به نظرم جالب باشد مربوط به صحبتهای یک مسافر پیرمرد است!
میگویم توضیح بده؟! روی صندلی جابجا شده و ادامه میدهد: یک روز پیرمرد حدود ۷۰ سالهای را سوار کردم. بعد از مدتی که گذشت، این پیرمرد با ناراحتی سر صحبت را باز کرد و گفت: «بازنشسته هستم. زندگی سخت میگذرد! چند وقت پیش با هر سختی که بود، حدود ۲ کیلو گوشت خریده بودم و در حال رفتن به خانه بودم.
وقتی که در خیابان مشغول عبور بودم، ناگهان جوانی با موتور سریع به من رسید و پلاستیک گوشت من را قاپید و رفت!
شوکه شده بودم! داد و بیدا کردم! اما فایدهای نداشت. این جوان نامرد جلوتر رفت و با توفقی خیلی کوتاه به من پوزخندی زد و رفت!
پیرمرد با ناراحتی و در حالی که ابروبالا و پایین میکرد، گفت: آقا! آن لحظه برایم خیلی سخت گذشت؛ چون به سختی پول را فراهم کرده بودم!
خلاصه بعد از یکماه برای خرید به چها راه گلوبندک و بازار رفتم. پس از خرید دیدم جوانی روی موتور سیکلت خود نشسته و داد میزند تا مسافر سوار کند.
من آن جوان را شناختم؛ آن همان جوانی بود که یک ماه پیش از آن، پاکت گوشت من را دزیده و فرار کرده بود.
به او گفتم: «من را تا کلانتری در خیابان بعدی میرسانی؟» گفت: بله، بفرمایید سوار شوید!
خلاصه، سوار موتورش شدم و حرکت کردیم. روبروی کلانتری که رسیدم به او گفتم «میشود من را داخل کلانتری پیاده کنی؟» جوان گفت:بله.
خلاصه من با این نقشه او را داخل کلانتری بردم. وقتی در حیاط کلانتری ایستاد تا پیاده شوم، گفتم: «آی دزد؛ این دزد را بگیرید!
جوان موتور سوار هاج و واج مانده بود! گفت: من دزد نیستم! اما من داد و فریاد کردم که این جوان گوشت من را دزدیده است!
خلاصه افسر کلانتری جلو آمد و گفت: «پدرجان! چی شده؟ حیاط را روی سرت گذاشتی! من هم همه ماجرای آن روز را تعریف کردم.
این دزد جوان همه این حرفها را تکذیب کرد و منکر آن شد؛ اما بنده، چون آن را کاملا شناختم، گفتم: «تو دزد گوشتم هستی! یادت هست وقتی گوشت را دزدیدی جلوتر رفتی و برگشتی و یک لبخند تمسخر آمیز به من زدی؟!
از آن روز چهرهات در حافظهام مانده است! جوان باز انکار کرد و فرمانده کلانتری هم روبه جوان کرد و گفت: راستش را بگو! وگرنه همین الان بازداشت میشوی.
جوان که دیگر راهی نداشت، سرش را پایین انداخت. به جوان سارق گفتم: «من کاری به تو ندارم؛ فقط پول دو کیلو گوشتم را بده و من هم رضایت میدهم تا آزاد شوی.
افسر کلانتری رو به جوان کرد و گفت: «همین الان برو روبروی کلانتری و کل پول گوشت دزدیده شده این پیرمرد را به کارت بانکیاش کارت به کارت کن؛ وگرنه همین الان باز داشت میشوی!»
بالاخره جوان هم که چارهای نداشت، پول را واریز کرد و من هم رضایت دادم.
آدمهای مختلف با سطح در آمدی متفاوت سوار تاکسی میشوند. مثلا یک روز در مسیر بیمارستان لقمان الدوله تا بیمارستان فارابی که مسیری ۵ دقیقهای است مسافر سربازی داشتم که وقتی سوار شد.
در حین مسیر این مسافر مدام جیبهایش را میگشت تا بتواند کرایه بدهد! خلاصه به مقصد که رسید، گفتم چیزی شده؟! جوابی نداد!
بالاخره کیفش را در آورد و از بین گواهینامهاش یک ۱۰ هزار تومانی به من داد؛ من هم وضعیتش را که دیدم گفتم مهمان من باش و برو! گفت: «مگر میشود!»
گفتم: «بله، داداش برو حلال است.»
خیلی تشکر کرد؛ این برایم بسیار ارزشمند بود.
مردی که صندلی عقب نشسته بود به من گفت: دل این سرباز را خیلی شاد کردی! امروز پنج شنبه است و ثوابش برای درگذشتگانت باشد.
خیلی اوقات بوده که من از گرفتن کرایه نیز صرف نظر کردم. البته افرادی هم بودهاند که در مسیرهای مختلف کرایه بیشتری نیز دادهاند.
قبل از کرونا با اینکه خیلی کار نمیکردم و یک روز در میان به باشگاه میرفتم حدود ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار تومان در میآوردم، اما الان خیلی کمتر شده است. کرایه پایین است و مخارج ماشین خیلی زیاد شده؛ تاکسیرانی در سال یکبار لاستیک با تخفیف به ما میدهد؛ آن هم باید چقدر وقت بگذاری تا بتوانی با تخفیف تهیه کنی!
این روزها مردم خیلی عصبانی هستند و گاهی اوقات برخوردهای لفظی هم پیش میآید؛ اما آدمهای خوب و مهربان هم وجود دارند. مثلا یک بار زن و شوهری را سوار کردم و وقتی در مقصد پیاده شدند، رفتند و برای من شربت آوردند و کرایه خیلی خوبی هم به من دادند.