سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: در دوران دفاعمقدس، بسیاری از رزمندهها از روستاها و نقاط دورافتاده خودشان را به جبهه میرساندند. انقلاب خمینی کبیر، برای محرومین بود و از سوی خود آنها هم حمایت میشد. بر همین اساس نقش روستاییها در دفاعمقدس، چشمگیر و پرشور بود. سلطانعلی محمدزاده یکی از همین رزمندههای روستایی دفاعمقدس است که میگوید ما اهالی سراب و روستاهای اطراف آن در دوران جنگ ایران با روسیه سربازهای بسیاری به جبهه فرستادیم و این بار هم در مقابله با دشمن بعثی، تاریخ را تکرار کردیم. گفتوگوی ما را با این رزمنده دفاعمقدس پیش رو دارید.
چطور تصمیم گرفتید که به جبهه بروید؟
من سال ۶۰ تصمیم گرفتم به جبهه بروم. جنگ با دشمن بیگانه در منطقه ما ریشههای تاریخی دارد. منطقه ارسباران که سراب به آن نزدیک است، زمان جنگ با روسیه سربازهای زیادی به جبهه فرستاد. این منطقه مردم سلحشوری دارد که این بار هم تاریخ را تکرار کردند و به مقابله با دشمن بعثی پرداختند. آن موقع بیشتر افرادی که میخواستند از روستای ما به جبهه بروند، از طریق ارتش و بهعنوان سرباز اقدام میکردند؛ چون پایگاههای بسیج آن زمان هنوز آنطور که باید شکل نگرفته بودند، ما فکر میکردیم تنها راه حضور در جبهه این است که سرباز بشویم. البته بعدها اعزامها نظم و نسق گرفت و خیلی از همولایتیهای ما از طریق بسیج به جبهه رفتند. خلاصه ما در تقسیمبندی در رسته پدافند هوایی افتادیم و جزو نیروهای گردان ۳۱۹ پدافند هوایی مراغه سه ماه آموزش دیدیم. بعد از آموزشی قرار بود در همان مراغه بمانیم، اما من با مسئولمان صحبت کردم و گفتم دوست دارم در خطمقدم باشم، بنابراین به منطقه عملیاتی سردشت رفتم.
چرا حضور در یک منطقه جنگی را به خدمت در شهر ترجیح دادید؟
علتش این بود که میخواستم نقشی در دفاع از کشورمان ایفا کنم. روستای ما در دفاعمقدس رزمندههای زیادی داشت. ۱۷ نفر شهید داد که به نسبت جمعیتش زیاد است. من هم نمیخواستم از قافله عقب بمانم. آن زمان خیلی از مردم همه چیزشان را در راه جبهه میدادند. یک مادر بچههایش را میفرستاد. پدر دسترنجش در زمین کشاورزی را یا چوپانی محصولات کشاورزی یا دامی به جبههها اهدا میکرد. ما هم اینها را میدیدیم و نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم، ضمن اینکه من در دوران انقلاب هم به تبریز رفتم و در تظاهرات انقلابی شرکت کردم. یکبار مأمورها با باتوم من را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
در جبهه چه کارهایی میکردید؟
ما سه ماه در سردشت و سه ماه هم در پاوه و نوسود بودیم. شرایط آنجا با جبهه جنوب خیلی فرق داشت. هم باید با بعثیها و حملات هواییشان مقابله میکردیم و هم در مقابل ضدانقلاب میجنگیدیم. واقعاً تشخیص مردم عادی با ضدانقلاب خیلی دشوار بود. گروهکها خودشان را شبیه مردم عادی درمیآوردند و به نیروهای نظامی ضربه میزدند.
اگر برای فرزندانتان بخواهید یک خاطره از دوران جنگ تعریف کنید، بهترین خاطرهتان چیست؟
یکبار در موقع استراحت، پایگاه ما مورد حمله هوایی دشمن قرار گرفت. ما با دمپایی و لباسهای نامرتب سریع پشت ضدهوایی رفتیم و با جنگندههای دشمن مقابله کردیم. شدت آتش دشمن خیلی شدید بود. علاوه بر حمله هوایی، توپخانههایشان هم کار میکرد. خلاصه در اثنای درگیری دیدیم یکی از جنگندههایشان سقوط کرد. همه تکبیر فرستادند و شادی تمام پایگاه را دربرگرفت. اوضاع که آرام شد، یکی از بچهها گفت محمدزاده زخمی شدی؟ نگاه کردم دیدم یک باریکه خونی از پهلویم جاری است. تازه آنجا بود که متوجه شدم یک ترکش کوچک به پهلویم خورده است. زخمم خیلی جدی نبود. کمی بعد سرهنگ صیادشیرازی (سپهبدشهیدصیاد شیرازی که آن موقع سرهنگ بود) به پایگاه ما آمد. دید اغلب بچهها با سر و وضع نامرتب هستند. ایشان گفت من به وجود شما سربازهای شجاع افتخار میکنم که به خاطر وظیفهشناسی سریع از محل استراحتتان پشت پدافند هوایی حاضر شدید و جنگنده دشمن را هم سرنگون کردید. ایشان همه سربازها را تشویق کردند و به هر کدام ما یک لوح تقدیر دادند که واقعاً برایم ارزشمند است و آن را حفظ کردهام.