سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: محمدولی تنها پسر خانواده و نورچشمی بود. پدر و مادر و سه خواهرش توجه ویژهای به او داشتند. زمان انقلاب با اینکه ۹ سالش بود، علاوه بر پخش اعلامیه، در تظاهرات ضدرژیم طاغوت شرکت میکرد؛ این دانشآموز پرونده مبارزات سیاسی هم داشت و کلی از مدیر و ناظم مدرسه و نیروهای شهربانی کتک خورده بود! طوری که جای زخم ناشی از ضربات کابل تا مدتها روی بدنش دیده میشد. انقلاب که پیروز شد با همسن و سالانش وارد کار جهادی شد و به روستاهای اطراف همدان میرفت تا به کشاورزان و خانوادههای نیازمند کمک کند.
وقتی جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران آغاز شد، محمدولی نوجوان خیلی تلاش کرد به جبهه برود، اما به دلیل سن کمی که داشت اجازه اعزام به او نمیدادند، اما سرانجام محمدولی در ۶۱ سالگی به جبهه رفت و در عملیات «والفجر۸» به شهادت رسید؛ پیکر مطهرش ۰۱ سال مفقود ماند تا اینکه سالها بعد استخوانهایش به دستان مادر رسید. گفتوگوی ما را با «توران مرآتی» خواهر شهیدمحمدولی مرآتی میخوانید.
در خانواده چند خواهر و برادر بودید؟
محمدولی تنها پسر خانواده بود؛ متولد سال ۱۳۴۸. سه خواهر و یک برادر بودیم. وقتی به دنیا آمد، من ۱۲ ساله بودم. خیلی از تولد او خوشحال بودیم و به این فکر میکردیم که وقتی بزرگ شود، عصای دست پدرم میشود.
گویا شهید مرآتی فعالیتهای انقلابی زیادی هم داشت؟
بله، برادرم با اینکه ۹ سالش بود، علاوه بر پخش اعلامیه، در تظاهرات شرکت میکرد. فعالیت او تا حدی بود که مدیر مدرسهشان چندینبار او را با کابل کتک زده بود. آن زمان در مدارس به دانش آموزان تغذیه میدادند. با اینکه این تغذیهها از پول مردم تأمین میشد، مدیران مدرسه به دانشآموزان منت میگذاشتند که شما از صدقهسری شاه میخورید و نباید علیه او تظاهرات کنید؛ چون دانشآموزان انقلابی بودند، این تغذیهها را نمیخوردند. در همین دوران یکبار محمدولی را به خاطر شرکت در تظاهرات در سالن مدرسه و در جمع دانشآموزان با کابل کتک زده بودند که تا مدتها جای زخم کابل روی بدن برادرم بود، اما محمدولی دست از کارهای انقلابی نمیکشید. وقتی مدیر مدرسه میبیند که نمیتواند جلوی محمدولی را بگیرد، او را به شهربانی معرفی میکند. روزی که میخواستند او را تحویل شهربانی تویسرکان بدهند، یکی از معلمان به محمدولی اطلاع میدهد و برادرم از دیوار مدرسه فرار میکند و داخل کانال آب پنهان میشود. با توجه به اینکه اعلامیه همراه او بود، تا نیمههای شب در کانال میماند. آن شب خیلی نگران محمدولی بودیم که بعد از ساعاتی دیدیم با لباس و کتابهای خیس به خانه آمد. صبح که شد نیروهای شهربانی به منزلمان آمدند و محمدولی را بردند و او را حسابی کتک زدند. بعد از این جریان معلمان مدرسه وساطت کردند و گفتند بچه است؛ او را آزاد کنید. با کارهایی که محمد در مدرسه و محله انجام میداد، یکی از معلمهای او نزد پدرم آمد و گفت حواستان به محمد باشد، اگر به این کارهایش ادامه دهد، او را دستگیر میکنند. پدرم هم در جواب گفته بود، محمد راهش را انتخاب کرده است؛ اگر خدا بخواهد او را حفظ میکند.
شهید بعد از پیروزی انقلاب چه فعالیتهایی انجام میداد؟
برادرم بعد از پیروزی انقلاب در هیئتها و پایگاه بسیج فعالیت میکرد. به همراه جهادگران به روستاهای اطراف همدان میرفت و برای درو کردن محصولات به کشاورزان کمک میکرد. وقتی محمد به خانه میآمد، با سوزن خارهایی که به دستش رفته بود را درمیآورد. یک شب مادرم از او پرسید کجا میروی که دستت اینقدر ترک برداشته و زیر پوستت خار رفته؟ محمدولی گفت به کشاورزانی که وسعشان نمیرسد کارگر برای درو گندم و جو بگیرند، کمک میکنیم. علاوه بر این محمدولی و دوستان جهادیاش به خانوادههای نیازمند سر میزدند و هر کاری میتوانستند، برایشان انجام میدادند؛ یکبار برادرم برایمان تعریف کرد سر زمین یک پیرزن کار میکنیم که چیزی برای خوردن ندارد. او برای ما هفت، هشت نفر فقط توانست یک کاسه ماست و چند قرص نان آماده کند؛ آن را هم از همسایهشان قرض گرفته بود. محمدولی به ما تأکید میکرد که اسراف نکنید. اگر یک روز به روستاها بروید قدر نعمت را میدانید.
محمدولی زمان شروع جنگ ۱۱ سال داشت، با توجه به روحیه جهادیاش، چطور با خبر تجاوز دشمن به کشورمان روبهرو شد؟
وقتی جنگ شروع شد، از همان ابتدا محمدولی دوست داشت به جبهه برود، اما به خاطر سن کمش اجازه رفتن به او نمیدادند. اوایل کارهای پشتیبانی انجام میداد. آنقدر کارش زیاد بود که بعضی از شبها در پایگاه بسیج میخوابید. در همان شرایط حواسش به زمان پوشیدن لباس بسیج و پوتین هم بود. بهعنوان مثال وقتی میخواست از پایگاه بسیج به خانه بیاید، لباس و پوتین را در همانجا درمیآورد و با لباس شخصیاش به منزل میآمد. میگفت میترسم یک وقت در خیابان زمین بخورم و لباس بیتالمال آسیب ببیند یا پوتینم پاره شود. با اینکه سن کمی داشت به سؤالات شرعی ما پاسخ میداد. آنقدر احساس وظیفه میکرد که وقتی آژیر خطر به صدا درمیآمد، کوچه به کوچه میرفت و تذکر میداد مردم چراغ خانهشان را خاموش کنند. در مورد جبهه رفتنش این نکته را بگویم که پدر و مادرم هم راضی نبودند، محمدولی به جبهه برود. میدانستیم که اگر محمدولی به جبهه برود، پشت خط نمیماند؛ پدرم به او میگفت هر چقدر پول میخواهی به تو میدهم، به جبهه کمک کن؛ هر چقدر دوست داری در پشتیبانی به جبهه کار کن، اما جبهه نرو. یکبار یکی از معلمان مدرسه پدرم را دیده و گفته بود محمدولی اصلاً حال و هوای دیگری دارد و میخواهد به جبهه برود. پدرم با دیدن این اشتیاق محمدولی راضی شد، اما مادرم ناراحت بود که مبادا شهید شود. به او میگفت جبهه نرو، تو تنها پسر ما هستی؛ اگر امروز به جبهه بروی، صدامیها زود تو را میکشند. محمدولی میگفت من از خدا میخواهم شهید شوم.
با وجود مخالفتهای مادرتان، شهید چطور توانست رضایتشان را برای اعزام به جبهه بگیرد؟
یکبار که محمدولی خیلی اصرار کرد به جبهه برود و با ممانعت مادرم مواجه شد، به مادرم گفت مادرجان! میبینی در ایام محرم چقدر برای امام حسین (ع) گریه میکنی و به آقا میگویی که کاش روز عاشورا بودم و کمکتان میکردم؟ خیلی از مردم گریه را میکنند، اما فقط اشک ریختن کافی نیست و تا عمل خیلی فاصله است. امروز هم روز امتحان است؛ اگر عاشق امام حسین (ع) هستی، نباید به بچهات بگویی جبهه نرو؛ تو باید بند پوتین من را ببندی و خودت راهی جبهه کنی، نه اینکه مانع شوی. وقتی محمدولی این حرفها را زد، مادرم گفت برو جبهه پسرم، شیرم حلالت؛ هر جا میروی، خدا به همراهت باشد و پیش حضرت زهرا (س) سربلند باشی که پسرش را یاری میکنی.
شهید چه زمانی به جبهه اعزام شد و آیا همان اولین اعزام به شهادت رسید؟
بله، در همان اعزام اول شهید شد. برادرم روز ۲۸دی ماه ۱۳۶۴ به جبهه رفت. آن زمان ۱۶ سال داشت. بهمن همان سال عملیات «والفجر۸» انجام شد که در این عملیات برادرم کمک آرپیجی زن بود. بعد از عملیات هیچ خبری از محمدولی نداشتیم. به همین دلیل سراغ رزمندگانی که به شهر بازمیگشتند، میرفتیم تا خبری از او بگیریم. برخی میگفتند زنده است؛ برخی میگفتند اسیر شده و بعضیها میگفتند شهید شده است. وقتی به دیدن یکی از فرماندهان رفتم و جویای احوال محمدولی شدم، گفت محمدولی در عملیات شهید شده و شهادت او را دو نفر تأیید کردند، اما باید سه نفر شهادت او را تأیید کنند، بنابراین محمد را جزو مفقودین اعلام میکنیم. این نکته را هم بگویم که من شب ۲۸ بهمن خواب شهادت محمد را دیده بودم، اما از مادرم پنهان کردم. تنها برادرم ۲۸ بهمنماه در فاو به شهادت رسیده بود؛ مادرم که خبری از او نداشت، خیلی بیتابی میکرد. به او میگفتم بیقراری نکن تا زنده بمانی و محمد را ببینی. با توجه به اینکه از محمدولی خبر دقیقی به دست ما نرسیده بود، در تمام ۱۰ سال همه ما بهخصوص مادرم منتظر آمدن او بودیم. وقتی تلفن خانه به صدا درمیآمد، مادرم میگفت گویا محمدم است. زنگ خانه که به صدا درمیآمد، مادرم خوشحال میشد و میگفت شاید محمد باشد. وقتی کوچهها و خیابانهای محلهمان را تعمیر میکردند، مادرم میگفت میترسم محمد بیاید و خانهمان را نشناسد و گم کند. اسرایی که به شهرها بازمیگشتند مادرم به سراغشان میرفت و میپرسید محمد من را ندیدید؟ وقتی به نتیجه نمیرسید به آنها میگفت راست بگویید محمد شهید شده یا زنده است؟ ۱۰ سال انتظار سپری شد و یک ماه قبل از رجعت محمدولی مادرم گفت محمد دیگر نمیآید؛ جنازهاش میآید. همینطور هم شد. البته مادرم خواب دیده بود که محمد شهید شده است. میگفت محمد با لباس خونین و پارهپاره آمده بود. به او گفتم مادر برایت بمیره، چرا لباست اینطور شده؟ محمد گفت چیزی نیست مادر! الان جایم خوب است.
پیکر برادرتان در چه تاریخی بازگشت؟
اسفندماه ۱۳۷۳ پیکر ۳ هزار شهید را آورده بودند که ۱۲تن از این شهدا برای شهر تویسرکان بودند. محمدولی هم بین این شهدا بود. او را از روی پلاکش شناسایی کردند. روزی که میخواستند خبر رجعت محمدولی را به پدر و مادرم بدهند، آنها به چشمپزشکی در همدان رفته بودند. به مسئولان کمیته تفحص شماره مطب را دادم. با تلفن مطب تماس گرفته و خبر دادند که پیکر محمدولی پیدا شده است. آن شب پدر و مادرم به منزل آمدند. بچههای هیئت در منزل پدرم بودند. مادرم دستهایش را بالا گرفت و دعا کرد خدایا به آبروی حضرت زهرا (س) قسم میدهم که صبر زینبی به من و خانوادهام بده تا آبرویمان پیش دوست و دشمن نرود. آن شب پیکر محمدولی را دیدیم و استخوانهای او را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم.
آیا از نحوه شهادتش مطلع شدید؟
یکی از همرزمان محمدولی تعریف میکرد که من تا لحظه آخر کنار محمد بودم؛ او کمک آرپیجیزن بود که به همراه آرپیجیزن شهید شدند. محمد بعد از زخمی شدن و اصابت ترکش به پهلویش دستهایش را بلند کرد و سه بار تکبیر گفت و شهید شد. آن شب به دلیل پاتک بعثیها، نیروها قیچی شدند و دیگر به مجروحان و شهدا دسترسی نداشتیم.
سخن پایانی
محمدولی قبل از اعزام به جبهه، به من گفت اگر رفتم و برگشتم، بچههایت را طوری انقلابی و ولایی بار میآورم که لذت ببری. اگر هم برنگشتم، بگذار بچهها خوب درس بخوانند. پسرم میگفت دایی جان من را هم به جبهه ببر. محمدولی به او گفت الان سنگر شما مدرسه است؛ تو خوب درس بخوان تا جلوی دشمن سر خم نکنیم. من هم به محمد گفتم پسرم سن کمی دارد و این مسائل را نمیفهمد. محمدولی گفت نه خواهر، باید این مسائل را به خوبی بفهمد و درک کند. پسر کوچکم در انتظار بازگشت داییاش قد کشید و مرد شد.