سرویس تاریخ جوان آنلاین: در بیست و چهارمین روز از فروردین ماه ۱۳۳۶، سیدحسن تقیزاده سیاستمدار پرسابقه و البته فرتوت وقت، به ریاست مجلس سنا برگزیده شد. در آن دوره چهرههایی، چون او، در عرصه سیاست نقش چندانی نداشتند و بیشتر به مثابه «زینت المجالس» به کار گرفته میشدند! با این همه مناسبتهایی از این دست، فرصتی مغتنم برای بازخوانی ادوار گوناگون حیات و سیاستورزی این طیف چهرهها به شمار میآید. مقال پی آمده نیز با استناد به پارهای از روایات و تحلیلها، در پی چنین خوانشی است. امید آنکه مشروطهپژوهان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
میرزا ملکمخان، پدر معنوی من است!
سیدحسن تقیزاده پیشنماز مسجد شیخ صفرعلی تبریز که به نماینده پرآوازه مجلس صنفی اول شورای ملی مبدل شد، بیشتر از سربند حضور فعال در ماجرای مشروطیت (اعم از مشروطه اول و دوم) شناخته میشود. او در آن مقطع، نماینده طیفی بود که علاوه بر برخورداری از حمایت کامل دولت انگلستان، قصد داشتند تا ساختارهای سیاسی، فرهنگی و حتی دینی جامعه را یک شبه دگرگون و روحاً و جسماً، غربی شدن ایران را محقق کنند! این اتفاق اما، نه تنها در عمل نیفتاد که خود تقیزاده نیز در «زندگی طوفانی»، اذعان کرد که در آن دوره، تندروی کرده است! در بادی این مقال و برای شناخت ساحت آن، مناسب است تا بر فرازهای شاخص حیات سیاسی تقیزاده، مروری کوتاه داشته باشیم. دکتر موسی فقیه حقانی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در این باره و در گفت و شنود با خبرگزاری فارس، اشاراتی روشن دارد:
«سید حسن تقیزاده در دوران مشروطه، خیلی جوان بود. به همین دلیل او، چهره اصلی جریان مشروطهخواهی نیست، اما در تحولات بعد از مشروطه، نقش بارزتری را ایفا میکند. تقیزاده در ابتدا، یک طلبه شیخیمسلک بود و همین شیخی بودن، بین او و روحانیت اصولی و مرجعیت شیعه، فاصله ایجاد کرد.
تقیزاده از کودکی، تحت تأثیر استادش میرزاملکمخان قرار میگیرد و به همین دلیل، از کسوت روحانی شیخی نیز خارج میشود و به سمت عقاید میرزا ملکمخان، تمایل پیدا میکند. خود تقیزاده میرزا ملکمخان را پدر معنوی خودش معرفی میکند! تقیزاده در کل، شخصیت پرآوازه، اما مبهمی دارد و خود وی نیز در ایجاد این فضای ابهامآلود در مورد شخصیتش، تلاش کرده بود و سعی کرد ردپای خودش را پاک کند! روش تقیزاده این است که از کنار مسائل مهم عبور میکند و توضیح زیادی نمیدهد! خیلی در مورد نقشش در برخی اتفاقات مشروطه و عضویتش در سازمان فراماسونری صحبت نمیکند. با این همه مشخص است که تقیزاده در بدو ورودش به سیاست و نمایندگی مجلس، آدمی افراطی است. به همین دلیل سهم بسیاری در تندرویهای تاریخ مشروطه ایران و انحراف آن دارد و همچنین با افراط گرایی خود، نقش عمدهای در به بنبست رسیدن تاریخ مشروطه دارد. در تفسیقنامه سیاسیای که مراجع نجف علیه تقیزاده نوشته بودند، یک شعر عربی به این مضمون نوشته شده بود که: ما چه امیدها به تقیزاده داشتیم، اما چی شد؟! در آن نامه از تقیزاده، به عنوان یک بیماری لاعلاج یاد میکنند که جز با قطع عضو درست نمیشود!
دوره دوم زندگی تقیزاده، معاصر با عصر رضاشاه است. او با اینکه در این دوره، آن شر و شور جوانی را ندارد، اما جزو افرادی است که دور رضا شاه جمع شدهاند و تجددخواهی عصر رضاشاه را مدیریت میکنند. تقیزاده در دوره سوم زندگی- که دوره پایانی زندگی او نیز است- در خصوص گذشته و رفتارهایش اعترافاتی دارد. او اعتراف میکند که در دوران گذشته، تندرویهایی داشته است. در این دوره، به نوعی، دیدگاههای تقیزاده تعدیل میشود. یکی از مواردی که تقیزاده نسبت به آن عقبنشینی میکند، سخنی است که درباره چگونگی پیشرفت و توسعه ایران مطرح کرده است، مبنی بر اینکه ایرانی باید از فرق سر تا نوک پا، فرنگی شود! با این همه و از نظر شخصی، تقیزاده تا پایان عمر به رژیم مشروطه سلطنتی باور داشت. اما انتقاد جدی من به تقیزاده این است که چه چیزی از رژیم مشروطه سلطنتی در دوران رضاخان و محمدرضا باقی مانده بود که وی همچنان نسبت به رژیم مشروطه سلطنتی وفاداری داشت؟ درباره تقیزاده یک نکته دیگر را نباید ناگفته گذارد و آن هم اینکه او، یک استعدادشناس خوب بود و افراد خوش آتیه را شناسایی کرد. روش جذبش هم اینگونه بود که بعد از شناسایی افراد بااستعداد، آنان را به سفر خارجی علمی میبرد! برای مثال بعد از شناسایی عباس زریاب خویی و عبدالحسین زرینکوب، این دو را برای سفر علمی به کشور شوروی سابق برد. بعد از فراهم کردن امکان بازدید و دیدار با مستشرقین، در هنگام بازگشت، در هواپیما مدام صندلی خود را عوض میکرد، برای مدتی نزد عباس زریابخویی مینشست و مدتی را نزد عبدالحسین زرینکوب به سر میبرد و از آنان میپرسید: مسافرت علمی آنان چگونه بود؟ زمانی که اظهار رضایت آنان را میشنید، به آنها میگفت: «اگر دوست دارید چنین سفرهایی ادامه داشته باشد، باید ماسون شوید!» و اینچنین زمینه را برای رشد امثال عباس زریابخویی فراهم میآورد تا مثلاً از متصدی میز امانت کتابخانه، به تحصیلات عالیه برسد!»
چشم مردم ما، به ملت نجیب انگلستان و دولت لیبرال آن است!
اشارت رفت که تقیزاده، بیشتر به دلیل ایفای نقش فعال سیاسی و به قول عدهای دیگر، شهرآشوبی در دوران مشروطیت ایران، شناخته میشود. با این همه جای کاوش بیشتر است که او، در این مقطع خطیر از تاریخ معاصر کشورمان، چه نقشی ایفا کرد که توجه عارف و عامی را به خویش جلب نمود؟ به عبارت دیگر وجود او و همگنان و حزبی که بدان تعلق داشت، تا چه حد در رقم زدن سرنوشت جنبش عدالتخانه یا مشروطه، مؤثر بود؟ وحید بهرامی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در سطور پی آمده، سعی دارد تا ساحت این ماجرا را قدری شفاف کند:
«با شدت یافتن نهضت مشروطه، تقیزاده که دلباخته تفکرات آزادیخواهانه و تجددطلبانه غرب شده بود، به صف مشروطهخواهان غربگرا پیوست. این گروه از مشروطه خواهان بر خلاف مشروطهخواهان مذهبی، خواستار حکومتی در چارچوب فرهنگ غرب بودند، حکومتی که در قانون اساسی و همچنین شورای ملی و... غرب را الگوی خود قرار داده باشد. در واقع این گروه از روشنفکران غربگرای شبه مدرن به رهبری تقیزاده، مشروطه را به همان گونه میخواستند که در غرب رواج داشت و نه هماهنگ با فرهنگی شرقی و اسلامی که در ایران رواج داشت. به عنوان مثال تقیزاده در یکی از سخنرانیهایش در مجلس میگوید: «مشروطیت را در جاهای دیگر دنیا به زحمات چندین ساله اختراع کردند و، چون هر چیز اختراعی را بخواهیم از مآخذش برداریم، باید با تمام جزئیات و آلات آن برداریم. اگر ما ساعت را بخواهیم برای تعیین وقت قبول کنیم ولکن یکی از چرخهای آن را نگذاریم، کار نخواهد کرد.» بدین ترتیب تقیزاده به عنوان یکی از روشنفکران شبه مدرن دوران مشروطیت، به هیچ روی به فرهنگ و باورهای دینی ایران توجه نداشت و تلاش داشت تا قانون اساسی کشورهای غربی را عیناً الگوی خود قرار دهد. این اعتقاد به تقلید در تدوین قوانین مجلس و دلباختگی به غرب، به حدی بود که پس از شروع استبداد صغیر و به توپ بستن مجلس، تقیزاده برخلاف حرفهای خودش که مردم و نمایندگان را به مقاومت و دفاع تشویق میکرد، به سفارت بریتانیا پناه برد و در نامهای به آن سفارت پس از ستایشهای فراوان از تمدن انگلیس، یادآور میشود که «مشروطیت فرزند روحانی انگلستان است... چشم مردم به جزیره بریتانیای کبیر دوخته و به یاد آن مهربانیهای سابق منتظر آن ملت نجیب و آن دولت لیبرال هستند.» این جملات خود نشان خود کوچکبینی و دلباختگی و علاقه شبهروشنفکران به غرب و تمدن آن میباشد که تقیزاده تنها نمونه و نمادی کوچک از افکار آنهاست. تقیزاده با آغاز جنگ جهانی اول و اشغال مجلس مشروطه، به خارج از کشور فرار کرد و در برلن آلمان اسکان یافت. او در آنجا دست از فعالیتهای خود برنداشت و در نشریه کاوه، به بیان راه علاج ایران و رهایی از عقبافتادگی و چگونگی گام برداشتن در راه رسیدن به تجدد پرداخت. تقیزاده در سرمقاله شماره اول دوره دوم مجله کاوه، این راه علاج را چنین تعریف میکند: امروز چیزی که به حد اعلی برای ایران لازم است و همه وطندوستان ایران با تمام قوا در راه آن باید بکوشند: قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کل اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنایی است... این عقیده نگارنده این سطور در خط خدمت به ایران است... که ایران باید ظاهراً و باطناً و جسماً و روحاً فرنگیمآب شود و بس!»
پیش خود میگفتم: از دست رضاشاه از ایران میروم و دیگر بر نمیگردم!
تقیزاده در دوره میانی حیات خویش، در زمره ابواب جمعی «دیکتاتوری منور» بود. او و همگنانش پس از مدتها معطل کردن مردم برای تحقق آزادیهای سیاسی و مردمسالاری غربگرا، نهایتاً دنبال یک دیکتاتور خشونتطلب گشتند، تا آرمانهای برآورده نشده مشروطیت را به مدد قهر و شلتاقهای مهارناپذیر او محقق کنند! با این همه این جماعت ندانستند که این اسب سرکش، تا پایان ماجرا به آنان سواری نخواهد داد و نهایتاً، تمامی آنان را بر زمین خواهد زد! اوج این استیصال، در آنجا آفتابی شد که وی در مقام روایت ماوقعِ قرارداد دارسی، امثال خویش را «آلت فعل»هایی دانست که چارهای جز گردن نهادن به حکم دیکتاتور نداشتهاند. سیده لیلا موسوی پژوهشگر تاریخ معاصر، تقیزاده دوران رضاخان را اینگونه توصیف کرده است:
«با روی کارآمدن رضاخان، روشنفکران ایرانی ماه عسل ورود خود به عرصه قدرت را جشن گرفتند. در آن زمان روشنفکران سکولار و غربگرای ایرانی، تصور میکردند در دوران حکومت رضاشاه، آنان به متن عرصه سیاسی و سیاستگذاری خواهند آمد و زمام امور را در دست خواهند گرفت! تقی زاده، کسروی، تیمورتاش، فروغی، اردشیر جی، نصرت الدوله فیروز و بسیاری دیگر از چهرههایی که در زمره اولین حامیان فکری رضاخان قرار گرفتند و بعدها تحت عنوان جریانهای روشنفکری یا به اصطلاح منورالفکرها شناخته شدند، بر این باور بودند: تز دیکتاتوری منور، تنها راه برونرفت کشور از فضای بیثباتی و بحران فروپاشی پس از مشروطه است. سخن از دیکتاتوری منور در دوران حکومت رضاشاه در حالی بود که نه رضاخان را میشد به عنوان فردی روشنفکر قلمداد کرد و نه برخلاف دیگر نمونههای دیکتاتوری منور در اروپا، او را برخوردار از پایگاه اجتماعی و طبقاتی مشخص دانست. ماهیت متفاوت دیکتاتوری رضاخانی نسبت به ویژگیهای اصلی دیکتاتوری منور، یعنی ملی بودن، مردمی بودن و دارا بودن مشخصههای شخصی و فکری متمایز، عاملی شد تا دیکتاتوری منور بسان نوزادی ناقصالخلقه در ایران متولد شود! این موجود ناقصالخلقه و در رأسش رضاخان، در نهایت همچون کرونوس خدای یونانی که فرزندان خود را میبلعید، روشنفکرانی را که در تولدش نقشی بیبدیل داشتند، یک به یک از عرصه قدرت خارج کرد! تقیزاده نیز که خود روزی از حامیان پیادهسازی روشنفکری منور بود، در سالهای پایانی حکومت رضاشاه گفت: «چون خیلی خیلی ناراضی بودم، پیش خود میگفتم یک روزی از دست رضاشاه از ایران میروم و دیگر برنمیگردم...» او نمونهای از اعتراض به شرایط موجود و رویکرد حذفی رضاشاه را اینگونه در کتاب خاطراتش توضیح میدهد: «رضاشاه به مرحوم تیمورتاش ظنین شده بود. سوءظن شاه نسبت به تیمورتاش، مثل مرض بود. در همان وقت که حبس بود، قصدش این بود که به تدریج او را در غیاب داور، محاکمه کنند و از بین ببرند. رضاشاه تکیهکلام معدوم داشت. به داور هم گفته بود: این گوشهایت را باز کن والا معدومت میکنم....» با اتخاذ چنین رویکردی توسط رضاشاه، روشنفکران فرصت تأثیرگذاری بر پویش تصمیمگیری را نیافتند و اگر هم افرادی، چون داور تا بالاترین مقامات سیاسی ارتقا یافتند، سرانجام قربانی جاهطلبی و خلق و خوی غیردموکراتیک رضاشاه شدند. از این رو سرخوشی روشنفکران از روی کار آمدن دیکتاتوری رضاخانی، عمر چندانی نداشت و سرانجام، فرجام هر یک از آنها، بیمهری و غضب رضاخانی و خروج یک به یک از گردونه قدرت بود. آنها در نهایت، خود به منتقد حکومت استبدادی او تبدیل شدند! حکومتی که حتی نشان چندانی از آرمانها و مشخصات دیکتاتوری منور نیز نداشت. این بود فرجام مبارزه جریان روشنفکری ایران با جریانهای سنتی! یعنی بلافاصله پس از حذف نیروهای سنتی، نوبت به آنان رسید!»
شیخ فضلالله هم مثل شما خیلی لجوج بود!
در باب واپسین منزلگاه حیات سید حسن تقیزاده، روایتها گوناگون است. گروهی وی را تائب دانسته و به سفر حج او و نیز وصیتش مبنی بر دفن در کربلا، به عنوان شاهد این مدعا اشاره میکنند. عدهای نیز بر این باورند که وی بهرغم فاصله گرفتن از شور و شر جوانی، همچنان نسبت به جناح مخالف خویش در مشروطه، یعنی شهید آیتالله شیخ فضلالله نوری و یارانش موضع داشت و از آنان مذمت میکرد! نمونهای از قائلان به دیدگاه دوم، آیتالله حاج شیخ یحیی نوری است که مدتی در کلاس گاهشماری تقی زاده در دانشکده معقول و منقول شرکت کرده است. او در این باره به ذکر خاطرهای جالب پرداخته است:
«در سالهای پایانی دهه ۱۳۳۰، بنده در دانشکده معقول و منقول (الهیات کنونی)، در مقطع دکترا تحصیل میکردم. البته ما چندان تقیّدی به حضور در کلاسهای آن دانشکده نداشتیم، زیرا به لحاظ علمی از آن کلاسها چندان استفاده نمیکردیم و ترجیح میدادیم بیشتر وقت خود را صرف تحقیقات و مطالعات حوزوی کنیم. در آن روزگار، آقای تقیزاده در دانشکده «گاهشماری» تدریس میکرد و پیر و فرتوت هم شده بود. البته او مایل بود با وجهه تقیزاده روشنفکر و بانی تجدد در دوران مشروطه، در دانشکده حضور داشته باشد، اما نگاه عموم دانشجویان به وی به لحاظ سوابق سیاه و دفاعناشدنیاش، منفی و نامطلوب بود! یکی از روزها که بنده در کلاس او حضور داشتم، در ضمن بحث نقل قولی را به ابوریحان بیرونی نسبت داد که کذب بود. من به وی اشکال گرفتم و گفتم: «به هیچ وجه، ابوریحان چنین دیدگاهی را بیان نکرده است!» او که خودش را خلع سلاح میدید، پذیرفت. در یکی دو مورد دیگر هم در پاسخ به اشکالات بنده نتوانست مقاومت کند. پس از گذشت چند مورد وقتی مشاهده کرد که ادامه این روند وجهه او را تنزل میدهد، تصمیم گرفت در برابر اشکالات ما مقاومت نشان دهد. در یکی از موارد که بین ما بحثی درگرفت، او بدون اینکه از نسبت فامیلی بنده با شیخ مطلع باشد و تنها به لحاظ اشتراک شهرت ما، در میان بحث گفت: «خدا بیامرزد شیخ فضلالله نوری را، او هم مثل شما خیلی لجوج بود!» وقتی این سخن را بیان کرد، تازه بحثی که ما مدتها مترصد بودیم با وی انجام دهیم، آغاز شد! در پاسخ ایشان گفتم: «تا ما لجاجت را چه بدانیم! اگر اصرار بر حق و انعطاف نداشتن در برابر عوامل بازدارنده از آن، مصداق لجاجت باشد، زهی سعادت برای کسی که از افتخار لجوج بودن برخوردار است!» او گفت: «اگر لجاجت در برابر مظاهر پیشرفت و ترقی باشد چه؟ عقبماندگی کشور شما به دلیل بیتوجهی به فرهنگ و الگوی رفتاری غرب است و...» در جواب ایشان گفتم: «اگر مظاهر پیشرفت و ترقی را در نفی استبداد و محدودیت قدرت و آزادیهای مشروع بدانیم، قطعاً لجاجت در برابر آن مذموم است، اما اگر مظهر پیشرفت را در جا انداختن الگوهای سخیف رفتاری غربیان و پشت پا زدن به مبانی ارزشی و دینی خود بدانیم، مانند کاری که شما در برداشتن عمامه خود کردید، برنتافتن آن قطعاً از نشانههای عقل و حکمت است!»
تقیزاده به علت اینکه در سنین پیری از انسجام فکری چندانی برخوردار نبود و نیز به دلیل پراکندهگوییهایی که در مقام بحث داشت، دید نزدیک است به کلی آبرویش در برابر شاگردان برود، ازهمینرو با حالت قهر کلاس را ترک کرد!»