سرویس سبک زندگی جوان آنلاین:حال خوبی نداشتم. خیلی اوضاع روحیم به هم ریخته بود و دلم میخواست سر یکی از ته دل فریاد بکشم. بعد هم بنشینمهای های روی شانههایش گریه کنم و از بدبختیهایم بنالم. فکر میکردم از دادگاه که بیرون بیایم و حکم آزادی را دستم بدهند، خوشبختترین زن عالم میشوم. از دست غرولندهایش راحت میشوم. از دست تحقیرها و گیردادنهای حال بهم زن مردانهاش!
فکر میکردم با یک جعبه شیرینی خانه میروم تا همه بدانند چقدر آزادی کیف دارد و من چقدر از این رهاشدگی خوشحالم، ولی کسی خوشحال نشد. نه مادرم لبخند به لب داشت و نه خواهرم میلی برای خوردن شیرینی آزادی. دلم برای خودم سوخت. چقدر تنها بودم. حتی آنهایی که روزگاری به خاطرشان جنگیده بودم، حالا پی زندگی خودشان بودند و کسی بغض درونم را نمیفهمید؛ یک بغض که از درون داشت خفهام میکرد. اصلاً باید از دادگاه بیرون آمده باشی و برای ادامه راه مستأصل باشی تا بفهمی چه میگویم.
لامصب مثل برزخ میماند. همهچیز مثل نوار از جلوی چشمهایت عبور میکند. میخواهی متنفر شوی میخواهی خاطراتت را تکهتکه کنی و دیگر اسمش را نیاوری، ولی نمیشود. درست همان موقع دلت میخواهد غمگینترین آهنگهای دنیا را بشنوی. میخواهی هر چه آهنگ جدایی و نفرت و تنهایی است یکجا دانلود کنی و تا صبح برایت تکرار شود.
میان خوشی ناخوشیم، معلوم نبود چه مرضی است صفحه دوستم را باز کردم و عکسی تلخ مثل پتک کوبیده شده در سرم. یک وسیله دیدم که اسمش را گذاشته بودند دست خدا. دو تا دستکش پلاستیکی با کمی آب ولرم. شده بود یک وسیله جادویی برای القای حس همدردی برای بیماران رو به موت که در دقیقه آخر عمر احساس تنهایی نکنند. یعنی هر کس میخواست از وحشت مردن فرار کند آن شبح دست را میگرفت و میفشرد.
حالم دوباره بد شد. هنوز تنها نشده دلم برای تنهایی خودم سوخت. برای همه آنهایی که تنهایی سهم سرنوشتشان بود. یاد مهربانیهایش افتادم. وقتی تب داشتم و تا صبح کنارم بیدار میماند که مبادا تبم بالا برود. وقتی حامله بودم نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. میگفت تو بار شیشه داری مراقب خودت باش. یا حتی وقتی کسی به من چپ نگاه میکرد، دمار از روزگارش در میآورد. وقتی دلتنگ بودم، برایم ترانه شاد میگذاشت و با مسخرهبازی حالم را عوض میکرد. خوب که فکر کردم تکتک مهربانیهایش را یادم آمد.
نمیدانم از چه زمانی برایم غریبه شد. از چه زمانی مهربانیهایش را گیر دادن فرض کردم، یادم نیامد. اینکه چطور از مهربانیهایش قفس ساخته بودم، یادم نیامد. فقط میدانم دلم برایش تنگ شده. میخواهم به او زنگ بزنم. شاید او هم حس مشابهی دارد و حال او هم بد باشد. زنگ میزنم و او را به یک فنجان قهوه دعوت میکنم و... من اسمش را معجزه دست خدا میگذارم.