سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهیدان عبدالرضا موسوی و عبدالامیر یازع دو نفر از شهدای مطرح خرمشهر و آبادان در عملیات الیبیتالمقدس هستند که هر دو روز ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱ در دو حادثه جداگانه به شهادت رسیدند. متن پیشرو روایتی از نحوه شهادت این دو شهید بزرگوار در گفتگو با مکی یازع برادر شهید عبدالامیر یازع و حسنعلی سواریان همرزم شهید عبدالرضا موسوی است.
شهید عبدالرضا موسوی به روایت همرزمش
عبدالرضا متولد سال ۱۳۳۵ در خرمشهر بود. بعد از اینکه شهید جهان آرا فرماندهی سپاه خرمشهر را برعهده گرفت، موسوی جانشین ایشان شد. بعدها هم که خود موسوی فرماندهی سپاه این شهر را برعهده گرفت. عبدالرضا در ۱۷ اردیبهشت ۶۱ در مرحله دوم عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسید. شب قبل از شهادت او را دیدم. روز شهادتش هم این دیدار تکرار شد.
روز قبل از شهادت، غروب به چادرش رفتم. دیدم موسوی خیلی نگران است. حالت خاصی داشت. گفت به نظرت خرمشهر را میتوانیم بگیریم؟ گفتم چراکه نه این همه نیرو آمده است و در بعضی نقاط به مرز رسیدهایم. هویزه آزاد شده و دشمن راهی ندارد جز شلمچه. بیشتر نیروهایشان گیر افتادهاند و عن قریب به محاصره درآیند. اما او در حال و هوای دیگری بود. گفت فکر نکنم بتوانم آزاد شدن خرمشهر را ببینم. یکسری صحبتهایی با هم کردیم و رفتم برایش چای آوردم. چای خوردیم و از هم خداحافظی کردیم.
روز بعد من از روی پل شناوری که در منطقه بود به سمت خطوط مقدم میرفتم که دیدم موسوی دارد در خلاف جهت، از روی پل عبور میکند.
از روی وسایل نقلیهمان با هم سلام علیکی کردیم. من رفتم سرجاده اهواز- خرمشهر و همان جا دیدم هواپیماهای دشمن آمدند و در ارتفاع پایین شروع به بمباران منطقه کردند. از آنجا دید خوبی روی منطقه داشتم. هواپیماهای دشمن سعی میکردند تا میتوانند تلفات زیادی به ما وارد کنند.
در همین بمباران عبدالرضا موسوی روی موتورش به شهادت رسید. آن زمان اغلب شهدا را به آبادان میبردند و آنجا دفن میکردند. پیکر موسوی را هم به گلزار شهدای آبادان بردند و آنجا دفن کردند.
شهید عبدالامیر یازع در کلام برادر
عبدالامیر متولد سال ۴۰ بود. تنها یکسال از او بزرگتر بودم. برادرم روز ۱۷ اردیبهشت ۶۱ در جریان فتح خرمشهر به شهادت رسید.
آن روز یکی از جنگندههای دشمن آمده بود ما را بمباران کند که توسط پدافند خودی سقوط کرد. خلبانش با چتر پرید و، چون فاصله ما با خط دشمن حدود ۱۰۰ متر بود، اول سعی کرد خودش را به آنها برساند، ولی باد او را به سمت ما کشاند و اسیرش کردیم. مادامی که خلبان دشمن دست ما بود، بعثیها به سمت ما شلیک نمیکردند. تا او را به عقب انتقال دادیم، شروع کردند به گلولهباران ما و اتفاقاً اولین خمپارهای که شلیک شد، چند متری ما اصابت کرد و ترکشهایش عبدالامیر را به شهادت رساند. همچنین دو نفر از بچههایی که کنارش بودند مجروح شدند. دو، سه متر از من فاصله داشتند. سریع خودم را بالای سرشان رساندم. دیدم ترکش خمپاره نیمی از صورت عبدالامیر را برده است. در جا به شهادت رسیده بود.
پسر عمهام در گردان به عنوان راننده آمبولانس در اختیار خودمان بود، از او خواستم همراه پسرعمویم که او هم در گردان ما بود، پیکر عبدالامیر را به آبادان منتقل کنند. رفتند و سریع برگشتند. گفتم به آبادان بردید؟ گفتند نه تحویل قایقرانها دادیم. گفتم آنها که امیر را نمیشناسند، صورتش هم که از بین رفته است مبادا به شهرهای دیگر انتقالش بدهند و پیکرش گم شود، برگردید و او را تا آبادان برسانید. برگشتند و شکر خدا قایقها هنوز نرفته بودند. پیکر امیر را به آبادان بردند و در سردخانه روی پیکر نامش را نوشتند و برگشتند.
همانطور که عرض کردم برادرم یک سال از من کوچکتر بود. هنوز محصل بود که جنگ شروع شد. بعد هم که کلاً وارد جبهه و جهاد شد و در تمام عملیاتهای انجام گرفته در جبهه جنوب شرکت کرد و نهایتاً در الیبیتالمقدس به شهادت رسید.
تشییع پیکر برادرم روز ۲۱ اردیبهشت برگزار شد. من فقط توانستم خودم را به لحظه دفنش برسانم. وقتی رسیدم، کار دفنش تقریباً تمام شده بود. تسلای خاطری به پدر و مادرمان دادم و، چون عملیات با قدرت ادامه داشت، سریع به معرکه نبرد برگشتم و با امیر برای همیشه خداحافظی کردم.