سرویس تاریخ جوان آنلاین: هر حکومتی قبل از پیدایش، دورهای دارد که اصطلاحاً میتوان بدان «تدارک ایدئولوژی» گفت. پس از تسلط نیز، تمامی داشتههای آن حکومت، معطوف به عملی ساختن آن خواهد بود. در دوره رضاخان، روشنفکرانی که وی را بر اریکه نشاندند، به کار تهیه و تدارک ناسیونالیسمی بودند که ابتر بودن و ماندن، در زمره خصال بنیادین آن به شمار میرفت! مقال پیآمده میکوشد که با استناد به پارهای ارزیابیها، بر مختصات و پیامدهای فرهنگی-سیاسی این پدیده، نظری افکند. مستندات این خوانش، در تارنمای مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران درج شده است. امید آنکه محققان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
بینیازی از مشروعیت مردمی، در ناسیونالیسم رضاخانی
رضاخان و روشنفکرانی که بودن وی را توجیه و تزئین میکردند، در بریدن از سازههای تمدنی اسلامی و پسااسلامی و نیز گرایش به باستانگرایی، توافق داشتند. آنها در صدد بودند تا با دست یازیدن به نوعی ناسیونالیسم باستانگرا، برای خویش مشروعیتسازی کرده و ریشه خود را، در ۲ هزار سال پیش نشان دهند. با این همه بحران ایدئولوژیک حکومت رضاخان، از این نشئت میگرفت که ناسیونالیسم با حکومتی استبدادی، مطلقه و خشن، چگونه جمع خواهد شد؟ معضلی که نهایتاً همان تئوریسازان حاکمیت رضاخان را نیز، به کام مرگ یا انزوا فرستاد! سارا اکبری پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در سطور پیآمده، به تبیین این مهم دست زده است: «برقراری مجدد رژیم سلطنتی و ابقای آن در خاندان رضاشاه، دستاورد منازعه طولانیمدت قدرت و کشمکش ایدئولوژیک حکومت کودتا بود، که در ۲۲ آذر ۱۳۰۴ ش. با رأی مجلس مؤسسان به خلع ید قاجاریه از حکومت و تأسیس سلسله سلطنتی جدیدی با عنوان «پهلوی» به وقوع پیوست. طراحان رژیم پهلوی که با انبوهی از القائات ایدئولوژیک مدرن، شبهمدرن و سنتی پا به عرصه قدرت نهاده بودند، سرانجام به این نتیجه رسیدند که برای کسب نهایی قدرت و حفظ بقای خود، چارهای جز تن دادن به چارچوب سنتی حکومتهای پیشین، یعنی نظام سلطنتی، ندارند و باید آرمانهای ایدئولوژیک خود را، با ترکیبی تعدیلیافتهتر در همین چارچوب سنتی دنبال کنند. در حقیقت بازبینی تجربه مشروطه از سوی روشنفکران نسل دوم ایران، سبب شد آنان با چرخشی فکری، از آرمانهای دموکراسیخواهی و تجدد دست بکشند و راه برونرفت ایران از عقبماندگی را، در الگوی نوسازی آمرانه دریابند. در نتیجه طراحان ایدئولوژیک دولت پهلوی اول، بهرغم پیشزمینهها و نظریهپردازیهای قبلی، در یک مرحله گذار به مختصات روشن و عنصر حکومتیشده خود، دست یافتند و عوامل سیاسی- نظامی کودتا در تقابل با یکدیگر و در تعارض با ساخت سنتی قدرت و توجیه مشروعیت قدرتی که به دست آورده بودند، به طراحی اصول ایدئولوژیک حکومت پهلوی پرداختند. رضاخان که طبق قانون اساسی مشروطه سلطنتی، عنوان محدود پادشاه را به دست آورده بود، باید به نحوی میان آن و سبک آمرانه و قدرت خودکامه مورد نظر خود، تلفیقی ایجاد میکرد. او برای تلفیق این تقابل، خود را از منابع سنتی قدرت سیاسی، یعنی مذهب و نظام عشیرهای، دور کرد و به برداشتی برساخته از ناسیونالیسم رو آورد، که میراث ایرانِ پیش از اسلام را گرامی میداشت. این منبع مشروعیت میتوانست بسی دیرینهتر از اسلام و گستردهتر از هر ایل و طایفهای در نظر گرفته شود. رضاشاه با تأکید بر نهاد سلطنت و تداوم آن در بستر تاریخ و فرهنگ ایران، موجی از بیان و احساسات ناسیونالیستی به راه انداخت. بیتردید، تأکید بر احساسات میهنپرستانه، اقدامی بود که حکومت پهلوی از طریق آن میخواست، قدرت خود را تثبیت و عناصر مخالف را از صحنه سیاسی ایران حذف کند. افزون بر این، در زمینه ناسیونالیسم، همگرایی روشنفکران در حمایت از تلاشهای رضاخان، که میکوشید فرهنگ ایرانى را با محوریت پیش از اسلام ترویج کند و برای احیاى ایران باستان بر محورها و اصولی همچون بازنویسى متون تاریخى، برگزارى جشن هزاره فردوسی، پیراستن زبان فارسى از واژههاى غیرفارسى، ارائه تقویم مستقل و تغییر نام کشور تأکید داشت، بنیان روشنی یافت. ناسیونالیسمِ موردنظر روشنفکران، ایجاد هویت ملی جدید بر پایه ملیگرایی و باستانگرایی بود، اما ناسیونالیسم پهلوی، بیشتر به سمت نوعی میهنپرستی شخصیشده در نوسان بود، زیرا بهجای آنکه بر گرایشهای آزادیخواهانه و قانونگرایانه در قالب یک سرزمین معین تأکید کند، مبتنی بر وفاداری شخصی، سنتی، فرهنگی یا معطوف به نژاد بود. موج میهنپرستی در کشورهایی نظیر ایران، با گسترش نوعی ناسیونالیسم ارگانیک یا قومی (آریاییگری)، دنبال شد که خواهان ایجاد هویت مشترک و تحقق روحیهای بنیادی از جمعگرایی بود، نه آنکه به دنبال شکلی از حکومت باشد که حقوق آحاد شهروندان را تضمین کند. در این نوع نگاه، مفهومی از هویت ملی بهعنوان ایدئولوژی رسمی دستگاه پادشاهی، ساخته و پرداخته شد که همان مفهوم کهن «ایرانشهر» است که حافظ و نگاهبان آن نظام شاهنشاهی است. در این راه با تحریف بسیاری از واقعیتها و با هدف فراهم کردن مبانی ایدئولوژی شاهنشاهی، تلاش شد شاه، شأن و مقامی فراتر از انسان معمولی یابد و بینیاز از مشروعیت مردمی دانسته شود!»
ناسیونالیسم ارتجاعی، شوونیستی و پدرمآبانه
ناسیونالیسم در ذات خویش، مستلزم دیدن تمام بضاعت فرهنگی و تاریخی یک ملت، در ادوار گوناگون حیات است. با این همه تدوینگران ناسیونالیسم رضاخانی، تمامی توان خویش را بر برجسته کردن دوران پیشااسلامی متمرکز و دین رسمی و ۱۴۰۰ ساله ایرانیان را، مظهر بدویت معرفی میکردند! همین رویکرد باعث شد که نهایتاً یَخ این نوع ناسیونالیسم باسمهای، محدود و استبدادزده، نگیرد و واکنش منفی مردم را پس از رهایی از سلطه رضاخان، برانگیزد. سیدمحسن موسویزاده جزایری پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در باب عناصر و لوازم ایدئولوژیسازی پهلوی اول، چنین آورده است: «در عصر پهلوی اول، ناسیونالیسم از نوع ارتجاعی، شوونیستی و پدرمآبانه بود. رضاخان ناسیونالیسم را، حربهای برای تقدس بخشیدن به اعمال سرکوبگرایانه خود میدید. صحنهپردازی و زنده کردن واقعیتهای ایران باستان- که شاهنشاه را در رأس جامعه قرار میداد- در قالب طرحی کوتاهمدت نمیگنجید، از این رو وی با اعتماد به نفس برای متحول کردن جامعه و گفتمان حاکم آن، اقدامات ساختاری را برای هدف شخصی کردن قدرت، در پیش گرفت. اولین اصلاحات، در ساختار آموزشی مدارس اعمال شد. در سال ۱۳۱۱، دایره تنویر افکار عامه در وزارت آموزش و پرورش بهوجود آمد. این دایره وظیفه داشت محتوای همه کتابهای درسی را، با هدف احیای هنجارهای اجتماعی و سیاسی ایران باستان و تقدس بخشیدن به نظم و سلسله مراتبی که در آن شاهان ارباب و مردم رعیت بهشمار میآمدند، متحول کند. رضاخان برای ایجاد ملیگرایی افراطی، دور انداختن زبان و تاریخ دوره اسلامی را، ضروری میدانست. او برای پیراستن زبان فارسی از واژگان عربی و اسلامی، فرهنگستان زبان فارسی را در سال ۱۳۱۸ برپا کرد و به منظور حذف تاریخ دوره اسلامی ایران، مورخان را واداشت تاریخ ایران را بازنویسی کنند و در آن، دوران اسلامی را از اهمیت بیندازند و در عوض، دوران قبل از اسلام ایران را پرشکوه و جلال جلوه دهند! دور انداختن زبان و تاریخ دوره اسلامی، مستلزم آن بود که اعراب قومی وحشی و مسئول تمام بدبختیهای بعدی تاریخ ایران معرفی شوند (موضوعی که در دستور کار این مورخان قرار گرفت). گزاره مهم این تاریخنویسان، این بود که ایران فقط هنگامی نیرومند است، که شاه نیرومندی داشته باشد. به عبارت دیگر، آنها این گونه القا میکردند که برای احیای «شکوه و جلال» دوره باستان ایران، باید کوروش در کالبد رضاشاه ظهور کند، تا او نیز منجی ایران شود. تحقق این هدف نیز، مستلزم آن بود که رضاخان بهعنوان شاهنشاه، در رأس جامعه قرار گیرد و هم او نیز، فرمانروای بیچون و چرای کشور شود. ملیگرایی رضاخان با ملیگرایی پیشین ایرانیها، تفاوت داشت. او ملیگرایی را غیراسلامی میدید و آن را با واژگان غیراسلامی بیان میکرد. این ملیگرایی، بر شکوه حکومت و شاه تمرکز داشت. در این ملیگرایی، از آرمانها و اندیشههای قبل از اسلام، بهمنظور فراهم کردن زمینهای مناسب برای اجرای سیاستهای غیردینی، استفاده میشد. هرچند مستقیم به اسلام حمله نمیشد، اما در آموزش به نسل جدید، این موضوع القا میشد که اسلام دینی بیگانه است و قومی بدون تمدن، آن را به ایران تحمیل کرده است! متأثر از این دیدگاه، تعدادی از روشنفکران با عدول آشکار از مبانی مشروطه، به نظریه استبداد منوّر رو آوردند و استقرار مرد قدرتمند را، تنها راه نجات کشور از بحران مشروطه دانستند. این دسته از روشنفکران با فرض تقدم امنیت بر دموکراسی، استبداد منوّر را تنها عامل تجدد، عبور از سنّت و استقرار دولت ملی متمرکز میدانستند. ویژگی دیگر ناسیونالیسم در این دوره، تأکید بر شاه بهعنوان نماد هویت و محور انسجام جامعه ایرانی بود. در واقع این نوع ناسیونالیسم میکوشید با بازسازی و زنده کردن اندیشه کهن شاهی آرمانی، پایههای مشروعیت دولت شخصگرای پهلوی را استوار سازد؛ بدینسان شاه در حد موجودی مقدس، ستایش و شاهدوستی و شاهپرستی از ویژگیهای اصیل خودی و فرهنگ ایرانی تلقی میشد».
پدران ما، همیشه به فرزندان خود میگفتهاند اول خدا، دوم شاه!
ناسیونالیسم پدرسالارانه رضاخانی، لاجرم باید در ظرفی از تبلیغ رسمی و تا حد امکان جذاب ریخته و عرضه میشد! متأسفانه در این عرصه، کسانی کمککار حکومت شدند که در رشتههای گوناگون علوم انسانی، صاحب دانش نسبتاً گسترده و نامهای پرآوازه بودند. آنان در تدوین کتب درسی، به تزئین این تئوری عقبمانده دست زده و تلاش کردند تا نوباوگان کشور را، از آن متأثر سازند! رضا سرحدی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، سیر تدوین کتب درسی در آن دوره را، به قرار ذیل ارزیابی کرده است: «در حکومت پهلوی اول، مدارس جدید توسعه یافتند و مکتبخانهها به فراموشی سپرده شدند. تعطیلی مکتبخانهها، باعث شد روحانیان از آموزش رسمی حذف شوند و تنها کسانی به تعلیم و تربیت ادامه دهند، که از کسوت روحانیت خارج شده و ضوابط وزارت فرهنگ را پذیرفته باشند. این نظام آموزشی، در تقابل با روحانیت و هویت اسلامی قرار داشت. تعداد مدارس روحانی و حوزههای علمیه کم شد، به طوری که در سال تحصیلی ۱۳۰۴-۱۳۰۳، تعداد مدارس روحانی ۲۸۲ واحد و محصلان آن ۵۹۸۴ نفر بود، اما در سال تحصیلی ۱۳۲۰-۱۳۱۹، تعداد این مدارس به ۲۰۶ واحد و تعداد محصلان آن به ۷۸۴ نفر کاهش یافت. در سال ۱۳۰۶ مقرراتی برای مدارس خارجی وضع شد که اداره مدارس میسیونهای مذهبی و اقلیتها تحت مدیریت دولت قرار گرفته و تابع قوانین و حدود دولت شدند. با توجه به اینکه تعداد مدارس روحانی و حوزه علمیه کاهش پیدا کرد، بدین نسبت تعداد طلاب نیز، بهشدت کاهش یافت. دولت بر همه نظام آموزشی، تسلط پیدا کرد و مدارس اقلیتهای مذهبی نیز، منحل شد و امکانات آنها در خدمت نظام جدید قرار گرفت. در نظام آموزشی جدید، تأکید بیشتر بر تاریخ قبل از اسلام بود و تلاش میشد ارزشهای مدنظر سیستم تلقین شود، ارزشهایی که ملیت ایرانی را در پیوند با تاریخِ قبل از اسلام معرفی میکرد. در کتاب «تاریخ برای سال اول دبیرستانها» نوشته غلامرضا رشید یاسمی و آقایان عبدالحسین شیبانی، دکتر رضازاده شفق، دکتر حسین فرهودی و نصرالله فلسفی، تلاش شده است از خدماتِ شاهان به ایران سخن گفته شود و ایرانِ باستان و پادشاهان آن را با عظمت و شکوه معرفی کند. جلد این کتاب، تصویر داریوش را نشان میدهد و درباره قیام کوروش علیه آژی دهاک آمده است: «آژی دهاک، چون خود به جنگ کوروش رفت شکست یافت و اسیر شد، ولی کوروش او را با مهربانی نزد خود نگاه داشت و کشور ماد را به تصرف آورد، به این ترتیب دولتی جدید در ایران تشکیل یافت که نام آن دولت هخامنشی است.» حتی در جایی دیگر از این کتاب درسی، آمده است: «حمله به ایران، یکباره اساس مدنیت عالی عهد ساسانیان را فروریخت و فاتحان عرب، جز تبلیغ دیانت اسلام و استقرار رسوم عربی به کار دیگری دست نزدند.» در کتاب درسی «تاریخ ایران برای تدریس در سال پنجم و ششم ابتدایی» که مؤلف آن رشید یاسمی است، نیز در ستایش و عظمتِ ایرانِ باستان و شخص کوروش چنین آمده است: «کوروش کبیر، از مردانِ بزرگ عالم است. دولتی تشکیل داد که به آن بزرگی تا آن زمان کس ندیده بود، دلیر و کاردان و جوانمرد و مهربان بود، با ملک مغلوب به انصاف رفتار میکرد.» در این کتاب، اینگونه به کودکان القا شده است که ایرانِ باستان، بهوسیله شخص پادشاه از عظمت و تمدن برخوردار بوده است و حتی زمانی که دولت اسلامی نیز تشکیل میشود، این دولت به اخذ تمدن ایرانی نیاز دارد و بهتنهایی نمیتواند کاری از پیش ببرد، اما محتوای این کتاب تنها به ستایش ایران باستان و پادشاهان ختم نمیشود و بهصراحت در درس آخر این کتاب، با نام «آغاز سلطنت پهلوی» آمده است: در وقتیکه ایران به منتهای ضعف و مذلت رسیده بود و عشایر یاغی شده، شهرها در دست اشرار، دهات سوخته و خزانه خالی شده بود و ولایات در تصرف قشون خارجی بود، ناگهان آفتاب نیکبختی ایران طلوع کرد!... منظور از آفتاب نیکبختی، رضاشاه است. اقداماتِ رضاشاه و اصلاحات او، بهگونهای معرفی شده است تا در ذهن کودک، این تصویر نقش ببندد که رضاشاه نیز همانند پادشاهان باستانی ایران، در جهت امنیت کشور گام برداشته است، همچنین در کتاب فارسی دوم ابتدایی سال ۱۳۱۹ در پیوند شاه پرستی و میهندوستی آمده است: پدران ما همیشه شاهپرست بودهاند و به فرزندان خود همواره میگفتهاند اول خدا، دوم شاه. فردوسی میفرماید: چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!...»
آموزش و پرورشی مبتنی بر اقتدارگرایی
همانگونه که در بخش پیشین اشارت رفت، ایدئولوژی حکومت رضاخانی تا در قالبهای گوناگون تبلیغ و یا در مواردی تحمیل نمیشد، نمیتوانست کارساز باشد. هم از این رو موج تاریخنگاریهای تحریف آمیز و جهتدار حکومتی، بنیان نهاده شد و هزاران کتاب و مقاله در توجیه این ایدئولوژی معوج و اقتدارگرا، به رشته تحریر درآمد. واقعیت ماجرا همان است که سیدمرتضی حسینی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در مقال خویش بدان اشارت برده است: «رویکرد دولت پهلوی اول در خصوص نهاد آموزش و پرورش و سیاستهای آموزشی، اقتدارگرایانه و ایدئولوژیک بود. از آموزش و پرورش نه برای بسط عقلانیت عام مدرن، بلکه برای اهداف صریح تبلیغاتی و نوسازی با محوریت ناسیونالیسم بیجاساز تاریخی و سلطنتطلبی استفاده میشد. این مسئله را در محتوای کتابهای درسی نیز میتوان ردیابی کرد، به طوری که کتاب تاریخ برای سال اول دبیرستانها، نوشته غلامرضا رشید یاسمی، عبدالحسین شیبانی، دکتر رضازاده شفق، دکتر حسین فرهودی و نصرالله فلسفی، بهجای آموزش تاریخ، خدمات شاهان به ایران و عظمت و شکوه ایران باستان را در مقابل اسلام بزرگ جلوه داده است. محتوای کتابهای درسی تاریخ این عصر، انعکاسی از ابزاری شدن این دانش، در خدمت تحقق اهداف تاریخی پهلوی اول بود. مباحثی، چون میهندوستی، شاهپرستی، پدر وطن و طرح دوران باستان، از جمله مطالب اصلی تاریخنویسی بود، که بهشدت تحت تأثیر ایدئولوژی ناسیونالیسم حاکمیت رقم زده شد. اگرچه میهندوستی به خودی خود تحسینبرانگیز است و از آموزههای عصر مشروطه بهشمار میآید، اما چرخش مفهومی آن در این عصر، موجب شد این پدیده با وجوهی دیگر، نظیر شاهپرستی پیوند یابد و از مسیر اصلی فایدهرسانی، به تأمین نظر حاکمیت منحرف شود. بدین ترتیب، با متمرکز شدن دولت و تغییرات اجتماعی، نهادهای سیاسی و حتی اجتماعی، از تکثرگرایی فاصله گرفتند. هر زمان که پای ایدئولوژی دولت و منافع آن در میان بود، نهادهایی که در خدمت تاریخنویسی جعلی پهلوی اول بودند، در مقابل نوآوری و تکثر ایستادگی میکردند و هر چه بیشتر، سیمایی انحصاریتر مییافتند. اساس این نهادها، مبتنی بر تلاش نخبهگرا بود که با طراحی سیاستهای تبلیغاتی، میکوشید برای خود مشروعیت کسب کند و قدرتش را حتی به بهای تخریب فرصت آموزش مدرن و ایجاد فرصت برای یادگیری افراد جامعه، دائمی سازد. بدینسان در دوره رضاشاه، تاریخنگاری، چه در قالب بررسیهای تاریخی درباره گذشته و چه در قالب معاصرنویسی درباره دوره پهلوی اول، تا حد زیادی بهصورت رسمی و حکومتی درآمد، زیرا حکومت رضاشاه درصدد بود در غیاب مشروعیت دینی این حکومت و بهقصد کنار زدن آن، نوعی مشروعیت بهظاهر ملی برای استبداد و خودکامگی مهیب حاکمیت خود بهوجود آورد و طبعاً تاریخنویسی و تا اندازه زیادی تاریخسازی، مؤثرترین و مهمترین ابراز برای تحقق این خواسته بهشمار میآمد. بدین لحاظ هدف اصلی تاریخنگاری حکومتی عصر پهلوی اول، بهویژه در متون آموزشی و درسی، القا و تثبیت این باور بود که رضاشاه شخصیتی ملی و وطنپرست، ضد اجنبی، از تبار دودمانهای ملی ایران باستان و احیاکننده عظمت منسوب به ایران عهد باستان است و مردم ایران نیز طی تاریخ، همواره ملتی شاهدوست و شاهپرست بودهاند. علاوه بر این، برای تثبیت مشروعیت حکومت پهلوی، لازم بود ناسیونالیسم و تاریخنگاری ناسیونالیستی، بهطور فراگیر جانشین تمامی ارزشهای سنتی و دینی شود و به همین دلیل، ترویج ملیگرایی باستانگرایانه به اشکال مختلف و ازجمله از طریق ترجمه و تألیف کتابهای گوناگون درباره تاریخ ایران باستان، در دستور کار سازمانهای سیاسی و فرهنگی حکومت رضاشاه قرار گرفت. نمونه بارز این فعالیتهای حکومتی تأسیس «سازمان پرورش افکار» و کارهای تبلیغی مانند ترویج و القای شاهدوست بودن ایرانیان و ضرورت آن و نیز تبلیغات فراوان درباره تاریخ باستانی ایران از طریق برگزاری جلسات سخنرانی، تهیه برنامههای رادیویی، انتشار روزنامه و نظایر آن بود. همه اینها نیازمند این بود که تاریخ با روایتی جدید خوانش شود، اما بهای این قرائت جدید، چیزی نبود جز تحریف و تغییر واقعیتهای تاریخی، که یک ناسیونالیسم جعلی و بیجاساز را برای جامعه به ارمغان آورد».