سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: ما زندگی روزمره را جدی نمیگیریم اگر در طول روز اتفاق خاصی برای ما نیفتاده باشد اما اگر مجبور باشیم یک هفته بدون کار و تماس با فردی دیگر زندگی خود را بگذرانیم در صورت داشتن مشکل اقتصادی امکان دارد دچار احساس ناامنی و ترس شویم و اگر هم خیالمان از اقتصادمان راحت باشد امکان ملال و دلزدگی است. حالا اگر زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی یک جامعه به گونهای باشد که افراد هر روز در معرض خبرها و اتفاقاتی باشند مطمئناً به راحتی نمیتوانند احساس امنیت را در زندگی روزمره خود تجربه کنند. حتی ممکن است در این موقعیت احساسات مربوط به دوست داشتن، عشق را هم صرفاً لذتبخش تجربه نکنند. در اینجا افراد زندگی روزمرهشان دچار اختلال میشود اما وجود این اختلال آیا فقط به خود اتفاقات ناخوشایند اجتماعی و سیاسی ربط دارد یا نه به این هم ارتباط دارد که افراد قادر نیستند احساسات خود را تعریف کنند و دچار ابهام در رابطه با حس هیجانات متفاوت میشوند. احساس سردرگمی و این که فرد نداند در موقعیت بحران چه باید بکند بیشتر به نبود تعریف از موقعیت است. تصور کنید فرد در این موقعیت کتابی دست بگیرد که میگوید داشتن استرس برای قلب مضر است. خواننده کتاب در اینجا استرس خود را بیشتر درک میکند و علاوه بر استرس، نگرانی را نیز تجربه میکند و از خود میپرسد چرا باید دچار استرس باشد و امکان دارد مدیران سیاسی را بانی استرسش بداند اما هنوز بار مسئولیت را نتوانسته کلاً از روی دوش خود بردارد چون زندگی با ابهام و آشفتگی احساسات راحت نیست و تنها خودش است که باید در درونش به روشنی و فهم آنها برسد. سؤال اینجاست چه کسی در یک جامعه وظیفه دارد موقعیتها و احساساتی که افراد دچارشان میشوند را تعریف کند و به افراد جامعه کمک کند به موقعیت خود معنا دهند؟ به نظر من داستان بهترین منبع برای معنابخشی احساساتمان است.
کسی که تصمیم میگیرد یک داستان بنویسد نمیتواند زندگی روزمره خود و جامعهاش را نادیده بگیرد و مطمئناً او هم هنگام نوشتن داستانش دچار ابهام میشود و درمییابد که باید احساسات زیادی را تعریف کند. از آنجا که نویسنده تحت تأثیر موقعیت جامعه است چگونگی تعریف احساسات در زندگی روزمرهای که دچار اختلال شده یا نشده در پرداخت داستانش مهم فرض میشود. حالا نویسنده مذکور ممکن است آنقدر اسیر احساسات مبهم خود شود که قادر نباشد آنها را به نظم آورد پس تصمیم میگیرد پرداختن به خود احساسات موضوع نوشتنش شود. اما این ناآگاهی توسط مخاطب در فرم نوشتن قابل ردیابی است. یا نه نویسنده میتواند خیال خود را راحت کند و با احساسات مبهم که در زندگی اجتماعی دچارشان شده کلنجار نرود و به طور کل به نظم درآوردن احساساتش در زندگی روزمره از خلال پرداخت داستان، را فراموش کند و صرفاً نگاهی از بیرون به اتفاقات اجتماعی و سیاسی داشته باشد و آنها را خاطرهوار تعریف کند.
تعریف ادبیات در اینجا مهم تلقی میشود و باید پرسید آیا نوشتهای که سراسر آشفتگی و گم شدن در احساسات است یا نوشتهای که خاطرهوار نگاهی از بیرون به مسائل اجتماعی و سیاسی دارد را میتوان متعلق به ادبیات دانست؟
اینجا به دنبال پاسخ این سؤال نیستیم. میخواهیم بدانیم یک نویسنده در نوشتن به دنبال چیست؟ آیا خواهان این است که هنگام پرداخت داستانش به ابهام احساسات در زندگی روزمره پاسخ دهد یا نه؟ یا چگونه این موقعیت را در داستانش فراهم میکند. به هر حال آشکار است نویسندهای که خاطرهوار با نگاهی از بیرون مسائل را میبیند این دغدغه را ندارد همان طور که نویسندهای دچار آشفتگی احساسی است و قادر به نظم درآوردن آنها نیست. اگر یک فرد هنگام نوشتن بخواهد جدی باشد در امر معنابخشی یا به نظم درآوردن احساسات در زندگی روزمره، چه ویژگیای دارد. در ابتدا قبل از نوشتن در درونش باید این توانایی را به دست آورده باشد که بر مبنای یک رویکرد احساسات خود را ببیند و بتواند همراه با دیدن و درک احساساتش، آن را در داستانش هم نشان دهد. سختترین کار برای یک فرد این است که چگونه بتواند یک رویکرد داشته باشد. در اینجا تفاوت جوامع مهم انگاشته میشود.
باید متذکر شد تفاوت اساسی بین جوامع به لحاظ داشتن تعریف از موقعیت خود وجود دارد. مثلاً جوامع غربی اکثراً میدانند اقتصاد کشورشان بر مبنای چه رویکردی اداره میشود یا این که بر اساس چه رویکردی نظام آموزشی و پزشکی خود را توسعه میدهند در همین راستا از عشق، آزادی و... هم تعریف خاص خود را دارند (در آنجا منتقدان و متفکرانشان در جستوجوی تناقضهای این رویکردها هم هستند و به هر حال هر رویکردی اشتباهات و سودهایی دارد.) اما در مقابل جامعهای همانند ایران هنوز نتوانسته موقعیت خود را تعریف کند و حتی متفکرانش هم دچار سؤالات زیادی هستند که این موقعیت بیشتر بر چه مبنایی باید تعریف شود: اقتصاد، روابط جهانی، تاریخ، دین و... بنابراین طبیعی است که در جامعه ایران صداهای زیادی وجود داشته باشد از آنجا که ایران به لحاظ زبانی، قومی و دینی هم یکدست نیست. البته صداهای زیاد به این معنی نیست که تعاریف مختلف داریم. حالا نویسنده ایرانی حتی اگر قصد هم داشته باشد به احساسات در زندگی روزمره با پرداخت داستانش معنا دهد برایش ساده نیست به یک رویکرد دست پیدا کند، چون جامعه ایران برای تعریف ابعاد مختلفش دچار ابهام است. در اینجا گویا نویسنده ناچار میشود به مفاهیم ترجمهشده از سوی جوامع دیگر نگاهی بیندازد. حالا خلاقیت نویسنده چگونه آشکار میشود؟ نویسنده ممکن است تعاریفی که از خلال ترجمه یاد میگیرد را به احساساتش در زندگی روزمره تحمیل کند و این تحمیل هنگام نوشتن داستانش نشان داده شود. برای همین وقتی مخاطب داستان را میخواند احساس میکند نویسنده در حال زیاد حرف زدن است و میخواهد مفاهیم ذهنیاش را به داستان بچسباند. در اینجا حتی ممکن است نویسنده احساس دوپارگی را تجربه کند چون میبیند بین مفاهیم ذهنیاش که یاد میگیرد و احساساتی که در زندگی روزمره در جامعه خویش تجربه میکند تناقض وجود دارد. در این بین نویسنده ممکن است منتقد جامعهاش شود و تصور کند این جامعه است که مشکل دارد چون قادر نیست شبیه جوامع پیشرفته و مفاهیمی که از خلال ترجمه یاد میگیرد، باشد. اما با نوشتن قرار بوده فقط نویسنده قادر شود به احساسات خود و جامعهاش در زندگی روزمره معنا ببخشد. میتوان مثالی زد در حوزه اقتصاد؛ ما اگر بخواهیم به توسعه فکر کنیم مطمئناً ناچار میشویم رویکردهای اقتصادی جوامع پیشرفته را مطالعه کنیم اما زمانی که وارد زمین شدیم و خواستیم کاری انجام دهیم خواهناخواه جغرافیای سرزمین و ابزارهایمان را باید در نظر داشته باشیم و نمیتوانیم ایراد بگیریم و بگوییم چرا این جا به اندازه کشورهای پیشرفته آب وجود ندارد؟ مفاهیم ترجمه شده فقط به ما زاویه دید میدهند که ما بتوانیم با این زاویه دید به رویکرد خود بر اساس موقعیتمان دست پیدا کنیم. نویسنده با وجود این زاویه دید که یاد میگیرد باز ناچار میشود برای رسیدن به معنابخشی احساسات در زندگی روزمره با آنها کلنجار برود و درد بکشد.
حالا ممکن است نویسندهای هم باشد و بگوید من اصلاً به مفاهیم جوامع دیگر که توانستهاند به خوبی موقعیت خود را تعریف کنند کاري ندارم. قطعاً این نویسنده هم نیازمند یک رویکرد است اما این رویکرد را میخواهد از کجا بیاورد؛ از مفاهیم گذشته؟ اگر چنین است او بر مبنای مفاهیم گذشته میخواهد احساسات زندگی روزمره امروز را تعریف کند. باز هم مخاطب میبیند که نویسنده خواهان تحمیل مفاهیم ذهنیاش به داستان است. دقیقاً مفاهیم گذشته هم فقط میتوانند به ما زاویه دید بدهند و این ما هستیم که باز باید با احساساتمان برای تعریفشان چه در زندگی روزمره و چه در نوشتن داستان کلنجار برویم تا به آنها معنا ببخشیم. در هر صورت هر جامعهای نیاز دارد احساسات خود را در زندگی روزمره معنا ببخشد حالا چه آن جامعه احساس امنیت در زندگی روزمره ندارد و چه دارد. داستان بهترین منبع برای معنابخشی احساساتمان در زندگی روزمره میتواند باشد.