شاید در میان وقایع دفاع مقدس، هیچ واقعهای به اندازه جنگ در کردستان مغفول باقی نمانده است. روزگاری نهچندان دور در میان کوههای سر به فلک کشیده کردستانات، زنان و مردان مقاومی بودند که در دو جبهه داخلی (رودرروی ضد انقلاب) و جبهه خارجی (جنگ با دشمن بعثی) ایستادگی میکردند اما امروز به هر دلیل کمتر از آنها و حماسهآفرینیشان گفته میشود. بانو خانزاد مرادی محمدی، یکی از شیرزنان مقاوم و دلیر خطه کردستان است که در باغ خود از آوارگان جنگ پذیرایی میکرد. خاطرات او تحت عنوان کتاب «باغ مادربزرگ» به قلم مهناز فتاحی و توسط انتشارات سورهمهر به چاپ رسیده است. با هم نگاهی به این کتاب میاندازیم.
«خانزاد مرادی» یک زن اهل شهرستان روانسر کرمانشاه است که سراسر جنگ تحمیلی را در این منطقه زندگی کرده و حوادث مختلفی را پشت سر گذاشته است. کتاب «باغ مادربزرگ» مرور خاطرات زیبای وی به شکل کاملاً ساده و بیپیرایه است. همان ابتدای کتاب، راوی (بانو خانزاد) اینطور خود را معرفی میکند: «خانزاد هستم؛ اهل روانسر، روستای گلهچرمه، کُردم و نود و دو ساله...»
در کتاب «باغ مادربزرگ» ما با یک روایت ساده، خطی و با ترتیب تاریخی مواجه هستیم. از زندگی شخصی خانزاد در فصول ابتدایی کتاب میخوانیم تا اینکه به دوران دفاع مقدس و آشوبهای ضدانقلاب و هجوم دشمن بعثی میرسیم. به این بخش از کتاب دقت کنید: «یک روز غروب، صدای مهیبی آمد و همه جا به لرزه افتاد. مردم از خانههایشان بیرون ریختند. هر کس به طرفی میدوید. بیشتر مردم به سمت رودخانه میرفتند. من هم به دنبالشان رفتم. نزدیک رودخانه، جمعیت زیادی را دیدم. نیروهای سپاه گومهبور را که قسمتی از رود بود، محاصره کرده بودند. مردم به سینه میزدند و گریه میکردند. مینی داخل آب منفجر شده و سه تا از بچههای قیاده پاره پاره روی زمین افتاده بودند...» حسن کتاب در اینجاست که خواننده میتواند از طریق خاطرات یک پیرزن کُرد (به عنوان یک شخص از بدنه مردم منطقه) وقایع کردستانات را مرور کند چراکه تاکنون ما عادت کردهایم خاطرات کردستان را از زبان رزمندگان بومی یا غیربومی بخوانیم و کمتر عادت کردهایم از دید یک زن روستایی، وقایع این خطه از کشورمان را مشاهده کنیم.اما آنچه باعث شده نویسنده به سراغ یک پیرزن کُرد برای ثبت و نشر خاطراتش برود، وجود باغ بانو خانزاد است که در آن بسیاری از آوارگان جنگ تحمیلی پناه داده شده و در آنجا پذیرایی میشدند. در واقع وجه تسمیه این کتاب نیز به خاطر وجود این باغ و گشودن در آن به روی آوارگانی بود که حتی از کشور عراق به خطه کردنشین ایران میآمدند و مهمان خانزاد مرادی میشدند. «مردم آواره ایران گروه گروه به شهرک و روانسر و گلچرمه میآمدند. آوارههای عراق و کردهای قیاده هم راهی شهرک میشدند. خانههای شهرک را در اختیار مردم قیاده گذاشتم و گفتم با خیال راحت در خانه زندگی کنید. برای آنها از گلچرمه نان و ماست و کره میبردم. آنها تعجب میکردند و میگفتند فکر میکردیم اگر به اینجا بیاییم، بیرونمان میکنید. حالا تو هر روز میآیی و به ما نان و ماست و کره میدهی؟ میخندیدم و میگفتم خب، من هم یک انسانم.»
خانزاد که از یک خانواده اصیل و نسبتاً متمول منطقه بود، آنقدری استطاعت مالی داشت که بتواند از آوارگان جنگی پذیرایی کند، اما بخش اعظم محبتهایی که او نثار این آوارگان میکرد، به دلیل گشادهدستی و مناعت طبعی بود که خانواده خانزاده از قدیم به آن شهره بودند و با سفرههای باز از مهمانان پذیرایی میکردند.
کتاب «باغ مادربزرگ» مملو از خاطرات تلخ و شیرینی است که این پیرزن اهل روانسر آنها را به چشم دیده و روایتهایش را تا پایان دفاع مقدس ادامه میدهد. در پایان بخشی از کتاب را با هم میخوانیم: «یک روز در روستا پیچید که پاوه آزاد شد! مردم از خانهها بیرون ریخته بودند و شادی میکردند. خدا را شکر کردم... گروهکها با شنیدن این خبر از هم پاشیدند و راهها باز شد...»