سرویس تاریخ جوان آنلاین: بار دیگر ۱۴ خرداد فرارسید و سوگ بیپایان آفتاب انقلاب، تجدید شد. به مناسبت سالروز رحلت جانسوز امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی، خاطرات ناب و خواندنی حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی امام جمارانی را مورد خوانشی تحلیلی قرار دادهایم. امید آنکه عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
از دیدن لاغری امام، جا خوردم!
راوی خاطراتی که در این مجال، مورد استناد قرار گرفته، از نزدیکان بیت امام و دوستان زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی است. حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی امام جمارانی در روایت پی آمده، به اولین علائمی اشاره کرده که از بیماری رهبر کبیر انقلاب دیده و وی را به تردید افکنده است: «دو سه سالی از آن حمله قلبی جدی امام راحل در سال ۱۳۶۵ گذشته بود. آقای بروجردی داماد امام، پدری داشت به نام حاج شیخ محمدحسین بروجردی که از دوران جوانی از رفقای صمیمی امام بود. بسیار پیرمرد روحانی، شریف و خوش محضری بود. آقای بروجردی از احمدآقا خواسته بود که امام را ببیند و احمدآقا هم ترتیبی داده بود در منزل خودشان مهمانی بگیرند و امام هم به منزل ایشان بیایند و با آقا شیخ محمدحسین بروجردی، در خانه احمدآقا دیدار کنند. امام هم به او خیلی علاقه داشت. برای این مهمانی، من و چند نفر از دوستان از جمله آقای توسلی و آقای صانعی را هم دعوت کرده بودند. منزل احمدآقا کنار منزل امام واقع شده بود. ما نشسته بودیم و مشغول بگو و بخند با آقای بروجردی بودیم که خبر دادند امام آمدند. آقا عصایی داشتند که پیش از وارد شدن به اتاق، آن را پشت در ورودی گذاشتند و داخل اتاق شدند. آقای بروجردی، خودش همیشه عصا دست میگرفت. آقا و آقای بروجردی سلام و علیک و معانقهای کردند و روی تشکی که کمی هم ضخامت داشت، ایستاده بودند. مرحوم امام و آقای بروجردی، تعادل خود را روی این تشک نمیتوانستند حفظ کنند و به سختی خود را کنترل میکردند! آقا محمود بروجردی فرزند آقا شیخ محمدحسین - که در میان ما به میرزا شهرت داشتند- دست پدرشان را گرفتند و احمدآقا هم مراقب امام بودند. آقای بروجردی که عصا دستش بود، کمتر لرزش داشت. وقتی روی زمین نشستند میرزا خطاب به امام گفت: «دیدم شما هم عصا به دست داشتید، شما که با عصا مخالف بودید!» امام در پاسخ ایشان، لبخندی زد و با کنایهای فرمود: «ما با خیلی چیزها مخالف بودیم، اما عصا مانند پای کمکی برای من است.» بعد آقای بروجردی به امام گفت آقا من به مناسبت سوم شعبان، استخاره کردم که به این بچهها عیدی بدهم، اما نمیدانم چطور بد آمد! منظورشان از بچهها ما بودیم. همانطور که گفتم، خیلی شیرین و خوش محضر بود. بعد به امام گفت حالا شما استخارهای کنید و به اینها عیدی بدهید. آقا خندید و فرمود: «من در اینطور امور، استخاره نمیکنم!» امام مدتی نشستند و بعد خداحافظی کردند و بلند شدند. وقتی من به چهره امام در این مهمانی نگاه کردم، دیدم صورت ایشان بسیار لاغر شده و از ایشان چیزی جز پوست و استخوان نمانده است! خیلی نگران شدم. بعد از رفتن امام، به احمدآقا گفتم من از دیدن امام جا خوردم، خیلی لاغر شدهاند، شما بررسی کنید شاید امام بیماریای داشته باشد.»
بیماری امام، سرطان است!
همانگونه که در بخش پیشین اشارت رفت، مشاهده شرایط جسمانی امام خمینی در یکی از واپسین دیدارها، راوی را درباره سلامتی ایشان به تردید افکنده بود! او در ادامه از روزی میگوید که فرزند امام، پس از پیگیریهای پزشکی، به نوع بیماری ایشان پی برده و آن را با صاحب خاطرات، در میان گذاشته است: دکترهای زیادی ایشان را تحتنظر داشتند، اما مثل اینکه متوجه وضع امام نشده بودند. احمدآقا گفت: «امام خوب است و طوری نیست.» مدتی گذشت، شاید حدود دو ماه و من در جلسه دیگری باز هم در منزل احمدآقا بودم که ایشان به من گفت: «فلانی دکترها تشخیص دادهاند که امام مبتلا به زخممعده شده است، ما وضعیت امام را تحتنظر داشتیم و هر چیزی را بررسی میکردیم، اما انتظار این مرض را دیگر نداشتیم.» فردای آن روز یا چند روز بعد، احمدآقا گفت: «جواب آزمایشهای امام، نشان میدهد که ایشان دچار سرطان معده شدهاند!» من به احمدآقا گفتم من آن روز به شما نگفتم که امام خیلی لاغر شدهاند؟ احمدآقا گفت: «تو گفتی، اما تمام توجه دکترها به قلب امام بوده و این بیماری آن زمان خود را نشان نداده بود.»
در عمل جراحی، سه چهارم معده امام را برداشتند!
آقای امام جمارانی روزهایی را به یاد میآورد که میان پزشکان و سران نظام و خانواده امام، نهایتاً توافق شد که ایشان را مورد عمل جراحی قرار دهند. با این همه سن، ضعف و بیماری قلبی آن بزرگ، از چالشهای اصلی در این طریق بود. میان عمل جراحی رهبر انقلاب تا وخامت حال و رحلت ایشان، تنها ۱۰ روز فاصله افتاد: «بیماری امام، پیشرفت زیادی هم کرده بود. من با همان یک بار که امام را بعد از مدتی دیده بودم، فهمیدم که امام مشکلی دارند، اما نسبت به این وضعیت ظاهری امام، بیتوجهی شده بود! به هر حال همه اطبا، امام را دیدند و به اتفاق نظر رسیدند که باید امام را عمل کنند. حالا امام سالهای سال بیماری قلب داشت و در حدود ۹۰ سالگی، توان عمل جراحی نداشت. اما پزشکان همه میگفتند که باید امام عمل شود. به خاطر دارم که تنها یک نفر مخالف بود و آن هم دکتر پورمقدس بود. او از باب وضعیت قلبی امام، مخالف عمل بود و اصرار داشت عمل انجام نگیرد. اما به هر ترتیب، بنا بر نظر اکثر اطبا و تصمیم سران نظام و احمدآقا، ایشان را عمل جراحی کردند. هنگام عمل، دکترها دیدند که کار از کار گذشته است و تنها علاجی که کردند، این بود که سه چهارم از معده امام را برداشتند! بعد از عمل، امام دردی میکشید که خودشان گفته بودند: «اگر میدانستم اینقدر درد خواهم کشید، اجازه عمل نمیدادم!» حدود ۱۰ روز فاصله عمل تا وفات امام طول کشید. در طول این مدت، تلویزیون مداربستهای بیرون اتاق بیمارستان نصب کرده بودند که ما مرتب از این تلویزیون، امام را زیارت میکردیم و جویای حال ایشان میشدیم. سعی همه ما این بود که مزاحمتی برای ایشان نداشته باشیم، لذا اصلاً داخل اتاق امام نمیرفتیم. در طول این ۱۰ روز، گاهی حال عمومی امام بهبود نسبی پیدا میکرد و گاهی برای عوض شدن روحیه، ایشان را به حیاط بیمارستان منتقل میکردند، اما بعد از گذشت ۱۰ روز، ناگهان حالشان به وخامت رفت.»
همه چیز تمام شد!
سرانجام ساعت ۳ بعدازظهر ۱۳ خرداد ۱۳۶۸، فرا رسید و قلب بنیانگذار جمهوری اسلامی پس از چند روز تحمل درد، از تپش ایستاد! پزشکان با تلاش فراوان، حیات امام را تا ساعت ۲۲:۱۵ همان شب، حفظ کردند! راوی، شرح آن لحظات پر تب و تاب را اینگونه در خاطرات خویش آورده است: «روز سیزدهم خرداد از ظهر به بعد، حال امام دگرگون شد! ما خودمان را به بیمارستان رساندیم و از طریق همان تلویزیون مداربسته، وضعیت امام را دنبال میکردیم. همه سران کشور از جمله رؤسای قوا، نخستوزیر، برخی مسئولان نظام، اعضای دفتر و خانواده امام آمده بودند. حدود ساعت ۱۰ شب، ناگهان صدای شیون جمعیت حاضر، توجه مرا به تلویزیون جلب کرد. تکاپو و تلاش دکترها و تردد خانواده امام به داخل اتاق، خبر از وضعیت ناگوار امام میداد! وقتی صدای ضجه جمعی را که مشغول دیدن تلویزیون بودند، شنیدم، هراسان به طرف آنها رفتم. از آقای نظامزاده پرسیدم چه خبر است؟ معلوم شد که قلب امام از کار افتاده است و دکترها در تلاش آخر برای نجات ایشان، عملیات احیای قلب را به شکل دستی انجام دادهاند و این صحنه ناگوار، موجب ناراحتی حاضران شده بود. همه منتظر خبری از داخل بودند. ناگهان احمدآقا از داخل، به محوطه بیمارستان آمد. عصایش را روی زمین پرت کرد و گفت: «همه چیز تمام شد!» با این گفته او، به یکباره غوغایی از شیون جمعیت حاضر به عرش رسید! دیگر حال خودمان را نمیدانستیم! چه خاکی بر سرمان شده بود! امام با آن عظمت معنوی و روحی، به ملکوت اعلا پیوسته بود و این برای امثال من - که عمری را در راه اسلام و این مرد بزرگ که در قرن حاضر پرچمدار راستین دین خدا بود، صرف نموده بودیم- باورکردنی نبود. آقای خامنهای را دیدم که در کنار درختی نشسته بود و با تکیه بر آن آرام میگریست. احمدآقا کنار دیوار بیمارستان آمد و روی زمین نشست و در اطرافش، دوستان حلقه زده بودند و بیتابی میکردند!»
دفتر امام به مردم دروغ نخواهد گفت!
لحظه رحلت امام خمینی، در شرایطی که برخی مسئولان تراز اول نظام بر بالین ایشان حضور داشتند، موسم پارهای از مصلحت سنجیها نیز بود. با این همه فرزند امام در برابر پارهای از این برنامهریزیها، مقاومت ورزید و تأکید کرد که رحلت رهبر کبیر انقلاب، باید در اسرع وقت به اطلاع مردم برسد: «در لحظه فوت امام، آقای هاشمیرفسنجانی در خانه خودشان بود. منزل ایشان مقابل بیمارستان بود و با شنیدن صدای ناله جمعیت، از واقعه مطلع شد و سراسیمه خود را به آنجا رساند! گویا برای برخی هماهنگیها در صورت بروز هر اتفاقی، به منزل رفته بود. با شنیدن خبر فوت امام، فوراً بر خود مسلط شد و از همگان خواست که بیتابی نکنند و خواهش کرد کسی از مجموعه بیمارستان خارج نشود. مدیریت او در آن لحظات بحرانی، واقعاً قابل تحسین بود. آقای هاشمی بالای سر احمدآقا آمد و در حلقه اطرافیان، ایشان سراغ مرا گرفت و گفت: «به نظرم ابداً صلاح نیست که خبر رحلت امام، الان منتشر شود و برای همین شما در مسجد جماران، از مردم بخواهید مجلس دعا برای سلامتی امام را همین حالا برپا کنند!» کار بیهودهای بود، اما به پسرم که همراه من بود، گفتم دو نفر از بچههای مسجد را صدا بزند تا این مسئله را به آنها بگویم. بعد از این کار، آقای هاشمی خطاب به احمدآقا گفت: «اگر شما صلاح بدانید، برای اینکه فرصت داشته باشیم تا اقدامات و تمهیدات لازم را فراهم کنیم، دو روز بعد خبر رحلت امام را اعلام کنیم!» احمدآقا در حالی که گریه میکرد، دستمال را از روی صورت خود برداشت و با ناراحتی به آقای هاشمی گفت: «دفتر امام به مردم دروغ نخواهد گفت، من همین فردا صبح بیانیه میدهم!» نظر آقای هاشمی هر چه بود، با این موضع احمدآقا نادیده گرفته شد!»
اعضای مجلس خبرگان در جماران
امام جمارانی در بخشی از خاطرات خویش از حضور اعضای برجسته مجلس خبرگان رهبری در جماران و جلسه مقدماتی آنان برای انجام وظایف خویش، به شرح ذیل خبر داده است: «بعد از گذشت ساعاتی از رحلت امام، آرامآرام جلسهای برای بررسی اوضاع با حضور اعضای خبرگان رهبری که برای همین منظور به جماران فراخوانده شده بودند در یکی از اتاقهای بیمارستان تشکیل شد که من در آن جلسه حضور نداشتم و از محتویات مباحث آن بیاطلاعم! کمکم شخصیتهای سیاسی و سران قوا، جماران را ترک کردند. هر کسی در این بحران، مسئولیتی داشت که باید انجام میداد. با رفتن اشخاص و اکثریت حاضران، احمدآقا تصمیم گرفت در ساعات اولیه صبح مراسم تغسیل امام را انجام دهد. مسئله فوت امام خیلی جانسوز و بسیار مهم و حساس بود. امام گفته بود بعد از من، در ایران هیچ مسئلهای پیش نخواهد آمد، یعنی خطری نیست و مردم منسجمتر خواهند شد. امام معتقد بود با رفتن یک نفر، حکومت در معرض خطر نخواهد بود، ولی در واقع با رحلت ایشان ضربه بزرگی به انقلاب خورده بود! فوت امام تأثر عمیقی را بر ایران حاکم کرد و حتی خانوادههای غیرمذهبی ایران از رحلت ایشان منقلب و متأثر بودند. مرگ امام هیجانی در تمام ایران ایجاد کرده بود.»
صورتی که مانند ماه میدرخشید!
واپسین خاطره حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی امام جمارانی از شامگاه تلخ ۱۳ خرداد، آیین تغسیل پیکر مطهر امام خمینی است که در واپسین ساعات آن انجام شد. این مراسم فرصتی بود برای آنان که سالیان طولانی به خدمتگزاری آن بزرگ بودند تا برای آخرین بار با رهبر کبیر انقلاب اسلامی وداع کنند. این آیین تماما فیلمبرداری شده، اما تاکنون جز تکهای کوچک از آن نشر نیافته است: «شبی که امام رحلت کردند، بعد از جریاناتی که توضیح دادم، همه آقایان به خانههایشان رفتند تا خود را برای روز بعد، پس از اعلام خبر رحلت امام آماده کنند. ساعات اولیه روز چهاردهم خرداد بود. احمدآقا مرا آهسته کناری خواند و گفت: «میخواهیم امام را همین امشب غسل دهیم، شما چند نفر از افراد خوب و مورد اعتماد را برای شستوشوی امام خبر کن تا به حیاط منزل امام برویم و آنجا امام را غسل دهیم! من خواهرزادهای دارم به نام حسینآقا که بسیار مرد شریف و زحمتکشی است و در اینطور امور هم همیشه پیشقدم است. او را همراه دو سه نفر از بچههای جماران - که مورد اعتماد بودند- صدا کردم و منتظر ماندیم تا کمی خلوتتر شود. وقتی خلوت شد، داخل حیاط خانهای که محل استقرار امام بود، رفتیم. احمدآقا تختی را نشان داد و گفت: «روی همین تخت، نایلونی پهن میکنیم و امام را همین جا غسل میدهیم، چطور است؟» گفتم خوب است. آقایان توسلی، صانعی، سراج، آشتیانی، انصاری و تعدادی از کارکنان دفتر هم بودند. در این لحظه، احمدآقا با صدای بلند و به طوری که دیگران بشنوند، خطاب به من گفت: «صلاح میدانید کسی اینجا بماند؟» منظورش این بود که افراد متفرقه نباشند و تنها کسانی که دستاندرکار تغسیل امام هستند، بمانند. من گفتم هر طور شما صلاح بدانید. اما کسی از جایش تکان نخورد! ناچار احمدآقا از همه خواست آنجا را ترک کنند. تنها همین آقایان دفتر و بچههای جماران ماندند. بعد از دقایقی، جنازه امام را آوردند. حال و هوای عجیبی بود. امام را روی تختی که برای شستوشو آماده شده بود، خواباندیم. کسی حال خودش را نمیفهمید. آقای توسلی تمایل داشت شخصاً امام را بشوید، اما خب کار او نبود، بنابراین ایشان بر جریان شستوشو نظارت میکرد و حسینآقا و یکی دو نفر از بچههای جماران هم غسل پیکر امام را انجام میدادند. من مقداری خاک تربت داشتم که به آقای توسلی میدادم و ایشان بر پیکر امام میگذاشت. امام در مورد این چیزها، هیچ وصیتی نداشت، اینکه چطور مرا غسل دهید و کجا دفن کنید و از این مسائل. به هر حال بعد از غسل امام باید ایشان را کفن میکردیم. من قبلاً کفنی برای خود از مکه خریده بودم و، چون میدانستم امام کفن ندارد، فرستادم آن را آوردند. همین کفن را بر پیکر امام پوشاندند. نوشتههایی از آیات مقدسه بر این کفن بود. البته این کفن هم در جریان تدفین امام، در مرحله صبح روز تدفین، تکهتکه شد! بعد از اینکه تکفین امام هم انجام شد، کسانی که آنجا بودند، دور جنازه امام ایستادند و هر کدام به نوعی، با ایشان وداع کردند. بعد از غسل امام، افراد بیشتری از اعضای دفتر و محافظان، به داخل حیاط وارد شدند، تا جایی که اصلاً به ما مهلت نمیدادند نزدیک برویم! هنوز صورت امام را نپوشانده بودند. مانند ماه میدرخشید. تمام این صحنهها از ابتدا تا انتها فیلمبرداری شد. احمدآقا بالای سر امام رفت و حمد و سورهای خواند. سپس اشاره کرد که کفن را ببندند. تنها یک تصویر از این مراسم منتشر شد که احمدآقا در حال وداع با امام است. من خیلی ناراحت شدم که فرصتی نشد تا صورت امام را ببوسم و از ایشان خداحافظی کنم. در این خانه اجدادی ما، امام دومین نفری بود که غسل داده میشد. سالها قبل از ولادت من، پدربزرگم مرحوم آقا سیدحسین جمارانی هم در همین خانه غسل داده شده بود. پدرم برای من تعریف میکرد که در حوض قدیمی خانه - که آب قنات در آن جاری میشد- مرحوم آقاجانبزرگ را غسل داده بودند. امام را هم با همان آب قنات، غسل دادیم. بعد از اینکه جنازه امام را به سردخانه منتقل کردند، احمدآقا به من گفت: «شما برو و استراحتی کن، اما فردا رأس ساعت ۵ صبح اینجا باش که میخواهیم جنازه امام را به مصلی ببریم!» من رفتم منزل و مقداری استراحت کردم و ساعت ۵ آمدم جلوی بیت امام، اما نگهبانان بیت گفتند که ساعت ۴ جنازه را بردند. قرار ما ساعت ۵ بود، اما آنها زودتر رفته بودند....»