علی خاکزادی را با کتاب اصول تأسیس باشگاه مشتریان میشناسم. کتابی موفق در حوزه مدیریت که طرفداران خودش را دارد. وقتی کتاب محاکمه عادتها را روی پیشخوان کتابفروشی دیدم بیدرنگ خریدم چراکه میدانستم پشت این رمان تخیلی و روانشناسانه تفکری بزرگ قرار دارد. از عنوان جذاب کتاب میشود حدس زد موضوع درباره عادتهای خوب و بد است. هر انسانی در خود مجموعهای از عادتهای خوب و بد دارد که از طرف مغز فرماندهی میشود. اگر به آنها میدان بدهیم و اسیر عادتها بشویم نمیتوانیم زندگی زیبا و بیدردسری داشته باشیم. تا حالا فکر کردهاید چه عادتهای جزئی میتواند باعث زیبایی بیشتر زندگیمان شود؟ تازه یادتان میافتد اهل لذت بردن از مناظر طبیعی و بوییدن یک گل یا شنیدن صدای یک آبشار هستید یا نه. میفهمید اهل غرغر کردن و نالیدن هستید یا نه. بدبینید یا همه چیز را با عینک خوشبینی رصد میکنید؟ فرصتی به دست میآورید تا خودتان را در مقابل عادتهای خویش قرار دهید و برای حذف یا تقویت آنها برنامهریزی کنید.
این رمان جذاب با بخش تجارت عادتها آغاز میشود. یعنی مردمانی که برای خرید مجموعهای عادتهای خوب یا حذف عادتهای بد به مرکز تعمیر مغز میروند و مهندسان زبده عادتهای مناسب و خریداری شده را روی مغز مشتری نصب میکنند. یک زن جوان بعد از حضور در مرکز تجارت، سر از جزیره برینلند درمیآورد. در این جزیره قرار است یک محاکمه علنی بزرگ برگزار شود. مورد شکایت خیلی عجیب است. مغزی از بدن خود به خاطر عادتهای بد شکایت کرده و حالا باید محاکمه صورت بگیرد. بعد از زن جوان ۱۲ نفر عضو هیئت منصفه داستان را روایت میکنند که هر کدام جداگانه احضاریه شرکت در دادگاه محاکمه را دریافت کردهاند. همه آنها در تلاشند تا خود را دوازدهم اوریل برای شرکت در دادگاه برسانند.
شش نفر از این اعضا اهل خود جزیره برینلند هستند و سایر نفرات از هندوستان، امریکا، چین، ارمنستان و زنی از سرزمینهای عربی برای این دادگاه خاص و مهم به جزیره میآیند.
خبرنگاران به جزیره آمدهاند تا اخبار صحن علنی این دادگاه را به سراسر جهان مخابره کنند. در پایان معلوم میشود نفر دوازدهم هیئت منصفه کسی نیست جز خواننده کتاب. داستان با تجارت عادتها آغاز و در فصل هفتم با سخنی با عضو دوازدهم هیئت منصفه یعنی مخاطب به پایان میرسد.
در این کتاب بیش از صد عادت واکاوی شده و خواننده را برای شناخت عادتها یاری میکند. کتاب محاکمه عادتها اثر علی خاکزادی در سال ۱۳۹۹ توسط نشر امکان امروز به چاپ رسیده است. در بخشی از این کتاب میخوانید:
آنها به مقصد رسیده بودند. در مقابلشان ساختمان باشکوهی بود بر روی آن نمایی از مغزی بزرگ به رنگ سفید و خاکستری قرار داشت که مغز انسان را تداعی میکرد. یک مغز بزرگ!
بر سردر ورودی آن عبارتی عجیب نقش بسته بود: «مرکز تعمیرات مغز» نامیکه برای آنها نامأنوس بود. مقابل در ورودی غلغلهای به پا بود. عدهای مضطرب و عدهای متفکر بودند. عدهای آرام و عدهای هم در جنب و جوش. زن جوان و شوهرش در انتهای صف ایستادند. زن جوان به نفر انتهای صف که خانم مسنی بود گفت: «اینجا از بهشت هم زیباتر است.»
زن مسن با شنیدن حرف زن جوان، به طرفش برگشت و لحظهای به فکر فرورفت. به جنگل پیرامون و اقیانوس دوردست نگاهی انداخت و در حالی که لطافت نمنم باران پوست او را شادابتر کرده بود گفت: «اهان. راست میگویید. دقت نکرده بودم. واقعاً زیباست.»
زن جوان پرسید: «این صف برای چیست؟»
خانم مسن گفت: «برای نصب عادت. یک عادت ضروری. یک عادت پیشنیاز.»
زن جوان پرسید: «چه عادتی؟»
خانم مسن گفت: «عادت پرداختن به عیوب خود.»
مردی که جلوتر از چند نفر دیگر ایستاده بود و به دنبال همصحبت میگشت، گفت: «و البته حذف یک عادت؛ یک عادت پرضرر.»
زن جوان پرسید: «چه عادتی؟»
آن مرد گفت: «عادت تجسس کردن در عیوب دیگران.»
زنی که یک بچه در بغل داشت با شادی و شعف گفت: «یک خبر خوب. عادتهای ورودی رایگان است.» شوهر زن جوان با ذوقزدگی گفت: «چقدر عالی! اما...، اما چرا رایگان؟»
مردی که جلوتر از چند نفر ایستاده بود و حالا همصحبت یافته بود گفت: «برای گریز از مشاجرات بین زن و شوهر، پدر و پسر، خواهر و برادر و شرکا. قبلاً هر کس به اینجا میآمد به جای رفع عیوب خود، سر در عادتهای دیگران داشت. زن بچه به بغل گفت: «میگویند از لب ساحل تا اعماق جنگل مردم دست در یقه هم داشتند. همه جا مشاجره برپا بود و کار بالا گرفته بود.»
زن جوان با تعجب پرسید: «بعد چه شد؟»
خانم مسن گفت: «مشاجرات پایان یافت و آرامش برقرار شد. چون دیگر کسی عادت ندارد به عیوب دیگران بپردازد.»
ساعتی گذشت. نوبت به زن جوان و شوهرش رسید. آن دو وارد اتاق محاسبات شدند. در کسری از دقیقه به پرونده عادتهای آنها رسیدگی شد و کار به پایان رسید.
متصدی اتاق محاسبه تعداد تکرار عادتها گفت: «تیشرتهای خاکستری رنگ شما چاپ شده است. میتوانید آنها را بردارید و تن کنید. اکنون آنچه در مغز شماست پیش چشمانتان هم هست.»
زن جوان تیشرت خود را برداشت و پوشید. به لیست عادتهای بدش نگاهی کرد و به فکر فرورفت. هر دو به طرف مقصد بعدی یعنی ساختمان مغزی شکل به راه افتادند.
متصدی گفت: «صبر کنید. بمانید. باید ببینیم که عادتهای نصبشده درست کار میکنند یا نه.»
زن جوان و شوهرش ایستادند. متصدی از جوان پرسید: «میخواهید در خصوص عادتهای بد شوهرتان به شما اطلاعات باارزشی بدهم؟»
زن جوان گفت: «نه اصلاً. من نمیخواهم چنین چیزی را بدانم. چون من عادت ندارم به عادتهای بد دیگران توجه کنم.»
متصدی از شوهر زن جوان هم پرسید: «شما چطور؟ میخواهید تعداد زیادی از عادتهای بد همسرتان را بریتان فاش کنم؟»
شوهر زن جوان گفت: «به هیچ وجه! این به خودش مربوط است.»
متصدی گفت: «اکنون میتوانید بروید. عادتهای شما فعال شده است.»
ساعتی بعد زیر نمنم باران، زن جوان و شوهرش از جاده جنگلی به سوی شهر بازمیگشتند. در راه خانم مسن را دیدند که محو زیباییهای طبیعت شده بود. آنچنان به بال پروانه و شبنم روی برگها مینگریست که انگار در تمام عمرش چنین چیزهایی ندیده بود.