بعضی وقتها فشار زندگی آنقدر زیاد است که پشت انسان خم میشود. بعضیها یک شبه پیر میشوند. بعضیها یک شبه کمرشان خمیده میشود و خیلیها آنقدر میشکنند که دیگر توان راست ایستادن ندارند. یکی یکشبه فرزند ناکامش را در خاک سرد فرو مینشاند. یکی ورشکسته و یکشبه کوهی از طلبکار روی سرش آوار میشود. یکی در یک چشم به هم زدن خودرواش را ته دره میبیند. یکی جواب آزمایش و امآرآی میگیرد و میفهمد کودک یا همسر سرطانی دارد. یکی نمیتواند برای دخترش جهیزیه آبرومند بخرد و سکته میکند. یکی هم شب میخوابد و با طلوع خورشید و یک تکان از سمت زمین، نه خانوادهای دارد و نه خانهای!..؛ و اینها تنها بخشی از عوامل مؤثر بر بیتابیهای روان است و ضربههای هولناکی که به آن وارد میشود. کره خاکی آبستن حوادث بسیار است. هر روز ممکن است یک شوک خبری به انسان زمینی وارد شود و او را از پا در بیاورد. نمیشود جلوی حوادث ناگوار و مرگومیرهای ناگهانی را با بیل و سنگ گرفت. نمیشود روی آنها چشم بست و آنها را نادیده گرفت. چیزی که باید رخ میدهد و منتظر رأی و نظر ما نمیماند. پس چه خوب است که با این ناگواریها کنار بیاییم و راهی برای هضمش درون خود پیدا کنیم. یا به قول روانشناسها تابآوری خود را بالا ببریم. درست مثل شاخه درختی که زیر انبوه برف تا نزدیکی زمین خم میشود، ولی دوام آورده و دوباره قامت راست میکند و به بار مینشیند. تابآوری یعنی افزایش تحمل ما در مقابل مشکلات. وقتی مشکلات و درد از چند جهت به ما حمله میکنند توان مقابله و جنگیدن داشته باشیم؛ یعنی اگر عزیزی از دست دادیم پس از سوگواریهای معمول و منطقی به روال زندگی عادی برگردیم نه اینکه در خاطرات بخشی از گذشته جا بمانیم. اورژانس بیمارستانها هر روز شاهد آمار بالایی از سکتههای قلبی و مغزی هستند. یا ایستهای قلبی که بر اثر یک شوک عصبی یا یک خبر ناگوار پدید میآید. قلب تاب نمیآورد و تمام. چرا آمار سکته بالا رفته؟ چرا سطح تابآوری آدمها پایین آمده و خیلی زود در مقابل هر کنشی واکنش نشان میدهند. زود قهر میکنند، زود طلاق میگیرند، زود ناامید میشوند و زودتر هم میمیرند؟ آیا چیزی در عصر جدید تغییر کرده؟ آدمها طبق غرایزی که در وجودشان تعبیه شده آستانه تحمل بالایی دارند و از قدیم میگفتند خدا درد را اندازه طاقت آدمها میدهد. یعنی تا آنجا رنج میکشی که تاب بیاوری. مثل معلمی که آنقدر مشق و تکلیف میدهد که میداند بچه هایش تاب نوشتن دارند. حالا اگر کسی دستش کند بود یا مشکلات فیزیکی و حرکتی داشت بحثش جداست. پس اگر کسی با شنیدن برگشت چک یا کلانتری رفتن فرزندش، وقوع تصادف یا هر چیز دیگری واکنش افراطی و بسیار غیرمعمول نشان میدهد باید روانش را واکاوی و آن را در صورت نیاز تعمیر کند.
افراط حتی در عشق هم خطاست
محمدرضا فتاحی در وصف تابآوری همسرش میگوید: «ما زندگی خوبی داشتیم. همهچیز بر وفق مراد بود. مشکلات ریز و درشت بود نه آنقدر که نشود تحمل کرد. بچهها بزرگ شدند و سر و سامان گرفتند. یکهو دورمان خالی شد. آنقدر همسرم به بچهها وابسته بود که در نبودشان افسرده شد. تحمل هیچ نقد و بحثی نداشت. آماده بود با هر کلامی بزند زیر گریه، ولی خب هر چه بود فقط دلتنگی بود. خودش خواسته بود دختر و دامادمان برای آینده بهتر چند سالی بروند خارج از کشور، ولی حالا طاقت دوری نداشت. یک بار آماده استقبال از آنها شد که بچهها نرسیده به خانه درست در چند قدمیمان تصادف کردند و مردند. بعد از آن همسرم شوکه شد. اول افسردگی حاد و بعد هم بستری در مراکز روان درمانی و مصرف قرص.
به نظر من همسرم چوب وابستگی زیادش را خورد. بچه عزیز است. به طور غریزی آدم برای بچه جانش را میدهد، ولی تا این حد وابستگی عین خودکشی است. کاری که همسر من کرد، درست مثل کسی است که خیلی به ماشینش علاقه دارد و برایش هزینه کردهو وقتی آن را از دست بدهد حسابی شوکه و عصبی میشود. خدا روحیه بندگانش را میداند که گفته دل بستن به دنیا و فرزند و همسر خطاست. هر کدام به تنهایی میتواند دین و دنیا را به تباهی بکشد. دوست داشتن امری طبیعی است، ولی افراط در هر کاری خطاست حتی در عشق ورزیدن!
بچهها را در پر قو نگه داشتن اکیداً ممنوع!
فاطمه کاشانی یکی از بیماران یک مرکز روان درمانی است. جوان است و زیبارو، مشکلش این است که ته قصهاش مثل قصههای کودکان خوب تمام نشده و پایش به این مرکز باز شده است.
او میگوید: «من تک دختر خانواده بودم تک فرزند بودم و پدرم پولدار. بهترین جای تهران خانه داشتیم و هرچه میخواستم برایم مهیا بود. خوب یا بد به زندگی لاکچری عادت کرده بودم تا اینکه یک روز عشقی دوطرفه من را به سمت یکی از هم دانشگاهیهایم کشاند. برای به هم رسیدنمان بیتاب بودیم. گوشم نه نصیحت میشنید نه خطاهای مکرر او را میدید. افتاده بودم توی دور غلط لجبازی با مادرم. هر چه بیشتر مخالفت میکرد من بیشتر عاشقش میشدم و پافشاری میکردم تا اینکه من موفق شدم و با آن پسر جذاب سر سفره عقد نشستم و همسر قانونیاش شدم.
از فردای آن روز ورق برگشت و من هرگز رنگ آرامش ندیدم. تازه فهمیدم زیر یک سقف بودن چه دردناک است! اولین بار روز اول زندگیمان بود که سیلی محکم از واقعیتی تلخ به گوشم نواخته شد. وقتی فهمیدم شکاک است و حتی برای نان خریدن هم که میرود در را رویم قفل میکند. باورش سخت بود در این دوره زمانه با مردی باشی که کمکم آزارت بدهد و به بهانه عشق تو را در خانه محبوس کند، پریز تلفن را بکشد و موبایلش را تا از سر کار برمیگردد، قایم کند. نمیتوانید درک کنید من چه حالی داشتم! آن همه ثروت و بهترین ماشین زیر پایم بود، ولی جرئت نداشتم پا از خانه بیرون بگذارم. اوایل مقاومت میکردم، جیغ، فریاد، ناسزا... ولی خیلی زود خسته شدم. زورم به سرنوشت نمیرسید. از همان جا رو آوردم به آرام بخشهای لعنتی. آنقدر قرص میخوردم که تمام روز را بخوابم. بالاخره همان قرصها کار دستم داد. حالا که اینجا هستم به مراتب آرامترم از وقتی هستم که در خانه با او تنها بودم.
او ادامه میدهد: «زیاد بچهها را در پر قو نگه داشتن اشتباه محض است. حتی اگر پول کافی داشته باشند باید بچهها را گاهی در شرایط سخت منتظر نگه دارند. باید بدانند برای خواستهشان بجنگند و صبور باشند. من اگر در پر قو نبودم، اگر مثل خیلی از مردم شرایط سخت در زندگی داشتم، شاید تحملم بیشتر میشد. شاید به جای حبس اختیاری خودم میان یک مشت قرص یا به جای سکوت و پنهان کردن این راز از پدرو مادرم راه بهتری مییافتم. شاید زودتر میفهمیدم همسرم معتاد است و میشود درمانش کرد یا با چند دوره مشاوره حال رابطهمان بهتر میشد، ولی افسوس که من زندگیکردن در شرایط سخت را بلد نبودم، یک عمر همه به من گفته بودند چشم و من هیچوقت آن روی سکه را ندیده بودم. البته وقتی با پای خودم به اینجا آمدم که پدرم از غصه تنها فرزندش یعنی من دق کرد و مرد.»
مراقب تنهایی درونگراها باشید
ایلیا یک نوجوان زیبا و فوقالعاده باهوش است که اگر در مرکز روانی او را ببینید، حتماً حالتان بد میشود. با خودتان فکر میکنید چطور پای یک نوجوان به چنین مرکزی باز شده است. ایلیا میگوید: بعضیها فکر میکنند همین که در زندگی رفاه داشته باشی و خوراک و پوشاکت ایدهآل باشد، یعنی خوشبختی. یعنی پدر و مادری داری که عاشقانه دوستت دارند و از جان برایت مایه میگذارند. فکری که دوستانم درباره زندگی من میکردند؛ یک پسر خوشبخت و خوشحال با پدر و مادری پزشک، ولی دردناک است که همان بچههای پایین شهر هم هیچ وقت تنهایی من را درک نکردند. آنها نگاهشان به مدل کیفم بود نه غمی که در چشمهایم دو دو میزد. درد من تنهایی بود. بیمهری و...
پدر و مادرم رابطهشان سرد بود. هر دو غرق در کار بودند و دهان من را هر بار که به تنهایی معترض میشد با پول و وعده میبستند. مدام تنها بودم و حالم از پلیاستیشن و بقیه بازیها به هم میخورد. در سختترین دوران زندگیام یعنی نوجوانی تنها بودم. آنها سردیشان به جدایی رابطه انجامید، طلاق گرفتند و خلاص، ولی من ماندم و یک پدر و...
نامادری که آمد حال من بدتر شد. چشم دیدنم را نداشت و هر بار به بهانهای آزارم میداد. کمکم زندگی برایم سخت شد. دلم نمیخواست زنده بمانم. بعد از آن ایلیای سابق نشدم و افسردگی من را از پا درآورد و سر از اینجا درآوردم. وقتی فیلم دیوانهها را میدیدم، میترسیدم. فکر میکردم باید آدمهای خشن و ترسناکی باشند، ولی حالا خودم در همان نقطه قرار دارم و اتفاقاً معتقدم آدمهای مهربان و درونگرا زودتر دچار بحران میشوند و آدم آنقدر آهسته روانی میشود که خودش احساس نمیکند.
وجود ناآرام درون خود را رام کنیم
یادمان باشد همه ما در عین برخورداری از ذات خوب، در درون خود موجودی هم داریم که میتواند ما را نابود کند. هنر اینجاست که قلق این موجود را بدانیم و به موقع رامش کنیم. مهم است که تابآوری خود را که اتفاقاً آموختنی است بالا ببریم و خود را مسئول اتفاقات زندگیمان بدانیم. باید منبع کنترل درونی خود را تقویت کنیم. ما که نمیتوانیم هر لحظه شرایط را آنطور که دلخواهمان است، تغییر دهیم، ولی میتوانیم در مقابلش مقاوم باشیم و آن مشکل را از راه برداریم و آن را بپذیریم. شاید به من، شما یا هرکسی خبر بدهند یک تومور بدخیم داریم و چند ماه بیشتر زنده نیستیم. فکر میکنید اگر به شما بگویند واکنشتان چه باشد؟ میپذیرید؟ ناامید میشوید و گریه میکنید؟ مثل آدمهای ضعیف خودتان را حبس میکنید و منتظر مأمور مرگ میمانید؟ شاید هم تا دکتر به شما خبر داد از ترس سکته کنید. مهم است که شما روی واکنشهای خودتان تسلط داشته باشید و برخی واقعیتها را بپذیرید. یکی از این واقعیتهای تلخ مرگ عزیزان است. هیچ پدر یا مادری هر قدر عزیز، عمر نوح نکرده و باید یک روز بار سفر ببندد. نه تنها والدین بلکه هر مهمانی که وارد این کره میشود یک روز با گریه و تنها راهی ابدیت میشود. پس برای یک چیز بدیهی نمیشود کلاً زندگی را تعطیل کرد و از دایره منطق دور شد.
مرگ جدیترین و تلخترین واقعیت حیات است. اگر آن را نپذیریم موقع شنیدن اخبار فوت نزدیکان جا میخوریم و میترسیم. وقتش که برسد همه باید بروند. جوان ناکام، کودک، باردار و... ندارد. پس بیایید بعد از این با واقعیت مرگ منطقی رفتار کنیم و در عین سوگواریهای معقول و عاطفی دست از افراط و خود زنی روانی برداریم. آن وقت میتوانیم مرگ را در زلزله، سیل، تصادف و... تحمل کنیم و صورت خراش ندهیم. تمرین کنیم بعد از این دست از حس قربانی بودن برداریم و یک انسان منعطف باشیم. با روزگار در تعامل باشیم و برای رویارویی با هر حادثه غیرمنتظرهای آماده باشیم. ما نمیتوانیم ایمنی کامل را در زندگی در مقابل خطرات طبیعی، دزدی، تصادف، بدهی و... ایجاد کنیم، ولی میتوانیم روانمان را آنقدر تقویت کنیم که در تندبادهای زندگی سر پا بایستیم و آسیب کمتری متحمل شویم.