با زهرا مقدسی که خود همسر شهید علیرضا مقدسی است همکلام شدیم تا از برادرش علی مقدسی برایمان بگوید. علی در ۲۶ تیر ۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسیده است. میان همکلامیمان متوجه شدیم علیاکبر مقدسی شهید دیگر این خانواده است که در فرصت دیگر از این شهید نیز خواهیم نوشت. شهید علی مقدسی وقتی میخواست رضایت مادرش را برای اعزام به جبهه بگیرد گفت: «مادرجان! تو چی؟ اجازه میدهی بروم جبهه؟» مادر در پاسخ گفت: «من چه کاره ام که نگذارم بروی؟ من تو را در راه خدا قربانی میکنم!» و همین هم شد وقتی پیکر سوخته علی را برای مادر آوردند بوسهای بر سینه سوخته علی زد و دست بر آسمان گرفت و گفت خدایا این قربانی را از من بپذیر. متن پیش رو حاصل همکلامی ما با زهرا مقدسی خواهر شهید علی مقدسی است.
مبارز انقلابی
علی متولد ۲۰ دی ۱۳۴۱ بود. زندگی پرمشغله روستایی ما فرصت زیادی برای درس و تحصیل باقی نمیگذاشت. علی در مکتبخانه روستا خواندن را یاد گرفته بود. ۱۳ ساله بود که صحرا و کار روستا را گذاشت و به تهران سفر کرد و در کارگاه تراشکاری برادر بزرگتر، مشغول کار شد. علی، اما در کنار کارهایش یک مبارز انقلابی شد و مقابل طاغوت قد علم کرد و تا پیروزی انقلاب به مبارزه ادامه داد. یک روز با لباس و سر وضع خاکی وارد خانه شد. وقتی چشممان به صورتش افتاد زدیم توی سرمان که «یاابوالفضل (ع)! علی جان! چی شده؟ چرا کفش و لباسهایت خاکی است؟ چرا صورتت خونی است؟ کجا بودی؟ چه بلایی سرت آمده؟» علی گفت: «رفته بودیم شهر راهپیمایی.» گفتیم: «آخر برای چه میروی که این بلاها سرت بیاید؟» لبخندی زد و گفت: «وظیفه است! باید برویم!» علی همان اولین سالهای انقلاب خودش را برای انجام خدمت سربازی معرفی کرد. هنوز یکی دو ماهی نگذشته به علت دیسک کمر و عمل جراحی از ادامه خدمت معاف شد. کمی بعد با جلب رضایت پدر و مادرمان از بسیج روستا داوطلبانه به جبهههای جنگ اعزام شد.
اسماعیلی برای قربانی
گرفتن رضایت والدینمان چندان هم کار راحتی نبود. علی وقتی نتوانست رضایت پدرمان را برای رفتن به جبهه بگیرد رفت و کنار مادرمان نشست. بعد از چند لحظه سکوت با صدایی گرفته گفت: «مادرجان! تو چی؟ اجازه میدهی بروم جبهه؟» مادرم گفت: «من چه کاره ام که نگذارم بروی؟ من تو را در راه خدا قربانی میکنم!» آن قدر خوشحال شد که از بالای کرسی پرید پایین و پیشانی مادرم را بوسید. مادر میگفت: «از یک طرف مانده بودم که این چه جوابی بود که از دهانم بیرون آمد و از طرفی از شور و شعف علی به وجد آمده بودم.» علی با همان حال ادامه داده بود: «اگر شهید شدم گریه نکنید ها! نگویید چرا این طوری داماد شدهای؟» هاج و واج گفتم: «ببینم! پس چی بگم؟» گفت: «برام رباعی بخون. بگو به اون قرآن که آیش پیش مایه/ به اون آقا که تیغش ذوالفقاره/ سر از بالین عشقت برندارم/ که تا دین محمد برقراره.»
انگار کسی به دلم چنگ انداخت. خندیدم و با گوشه چارقدم اشکهای بی اختیارم را پاک کردم. بعد از جلب رضایت من هم رفت سراغ پدرش. دو زانو مقابل پدر نشست و گفت: «بابا! مادر اجازه داد شما اجازه نمیدهی؟» گفتم: «جانبابا! مادرت که بهت شیر داده بیشتر از من حق دارد! وقتی او اجازه بدهد من هم راضی ام! برو خدا به همراهت!»
رمضان و شهادت
برادرم راهی میدان شد و در رزمگاه عملیات رمضان شرکت کرد و بعد با اصابت گلوله تانک به سنگر، در منطقه شرق بصره به شهادت رسید و هنوز پس از سالیان سال خاطرات علی و مزارش در روستای سبز غنی آباد زیارتگاه عاشقان اهل دل است.
قاب عکس حجله
وارد که شد قاب عکسی را مقابل چشمان اهل خانه گذاشت. خواهرم خندید و به شوخی گفتیم: «علی آقا! چقدر خودت را تحویل گرفتی. چه عکس رنگیای از خودت انداختی! چه قابی کردی!» گفت: «راستی راستی خوب شده؟» گفتیم: «معلوم است! یک آدم خوش تیپ مثل تو عکس بگیرد بد میشود؟» خندید و گفت: «پس خواهرجان حلیمه! این عکس را بگذار تو حجله ام!» دلمان لرزید؛ زبانمان خشک شد؛ دیگر جرئت نداشتیم به عکسش نگاه کنیم.
خواب شهادت
خواهرم فاطمه تعریف میکرد که در پشه بند کنار مادر خوابیده بودم که مادر از خواب پرید. گفتم: «چیزی شده؟» نگاهم کرد و گفت: «فاطمه جان! داغ علی روی دلم میماند.» از جایم بلند شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: «خدا نکند! خوابی دیدی؟» گفت: «خواب دیدم علی حنا درست کرد و روی سرم گذاشت و بعد هم کتری آب داغ را آورد و ریخت روی سرم. آنقدر آبش داغ بود که دلم سوخت!» بعد هم سرش را تکان داد و گفت: «فاطمه! به گمانم داغ علی روی دلم میماند.» چند دقیقهای نگذشته زنگ خانه به صدا درآمد. چادرم را برداشتم و رفتم جلوی در. پدر شهید ابوالفضل مقدسی بود؛ میخواست آرامآرام خبرمان کند که مادر صدا کرد: «ها فاطمه! میگویند علی شهید شده؟» خبر شهادت که آمد رفتیم برای شناسایی پیکر. برادرم حاج علی اکبر دور و بر مادر میچرخید و میگفت: «مادرجان! قربانت بشوم! آرام باش! جلوی دوست و دشمن، منافق و ضدانقلاب خودت را کنترل کن! صبور باش! آبروداری کن!»
اللهم تقبل منا
وقتی بالای سر جنازه علی رسیدیم یک چشممان به مادر بود چشم دیگرمان به پیکر سوخته علی. مادر کنار پیکر علی نشست. دهانش را روی سینه سوخته علی گذاشت و به عادت همیشه سینه اش را بوسید. بعد هم از جایش بلند شد دستش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! این قربانی را از من بپذیر!»