سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: ماجرای رزمندگان لشکر فاطمیون عجب حکایتی دارد. بسیاری از آنها در حالی به جبهه دفاع از حرم میرفتند که سالها از خانواده خود دور بودند و با شهادتشان دیدار خانواده و رزمنده به قیامت موکول میشد. شهید رضا سلطانی نیز در ۱۴ سالگی از خانواده خود دور افتاد. پدر و مادرش به اتفاق چند نفر از فرزندانشان به افغانستان برگشتند و هشت سال بعد، وقتی رضا در نهم مرداد ۱۳۹۵ در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید، سالها از آخرین دوری او با والدینش میگذشت. رضا در حالی که پرچم فاطمیون را بعد از فتح بر بالای بلندیهای تدمر برافراشته میکرد، مورد اصابت گلوله قناسه تک تیرانداز داعشی قرار گرفت و شهید شد، در این زمان خانواده پس از سالها دوری، در سردخانه با پیکرش ملاقات کردند. همکلامیمان با خانواده شهید بوی غربت و دلتنگی میداد. از همه سختتر گفتگو با خواهر کوچک شهید بود که بعد از شهادت برادر از فرط گریه سوی چشمهایش را از دست داده بود. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با خانواده شهید رضا سلطانی، فرمانده یکی از گروهانهای تیپ حضرت ابوالفضل (ع) از لشکر فاطمیون است.
محمد سلطانی پدر شهید فصل جدایی از رضا
من اهل افغانستان هستم و همانجا هم ازدواج کردم و بعد به ایران مهاجرت کردیم. پنج پسر و دو دختر داشتم که از میان پسرها رضا به شهادت رسید. همه بچهها ایران متولد شدند. بعد از ۲۵ سال زندگی در ایران من و چند تا از بچهها به افغانستان برگشتیم و رضا همراه یکی از برادرها و خواهرهایش اینجا ماند. امروز که با شما صحبت میکنم ۷۰ سال دارم و پدر شهید مدافع حرم رضا سلطانی هستم. وقتی رضا ۱۴ سال داشت ما از او جدا شدیم و به افغانستان رفتیم و بعد از شهادتش دوباره به ایران برگشتیم و الان در کرمان زندگی میکنیم.
سربازی حضرت زینب (س)
در افغانستان مشغول کار و زندگیمان بودیم که رضا با من تماس گرفت و از اوضاع عراق و سوریه گفت. از وضعیت مردم مسلمان و شرارتهای تکفیریها و داعشیها برایم صحبت کرد. من هم بدون هیچ تأملی به او اجازه دادم که برود. رضا در تماس تلفنی که با من داشت، از اعزام رفقایش به منطقه صحبت کرد و گفت پدر جان چیزی نمانده داعشیها حرم بیبی زینب (س) را بگیرند. باید بروم. رفت و سربازی حضرت زینب (س) نصیبش شد. رضا چهار دوره اعزام شد و در آخرین اعزام در حالی که ۲۰ روز به اتمام دورهاش مانده بود به شهادت رسید.
به وقت شهادت!
قبل از شهادت و در آخرین اعزام رضا به منطقه به من الهام شد که این رفتن را بازگشتی نیست. دیگر وقت شهادت رضا فرا رسیده است که همین طور هم شد. همان وقت که رضا شهید شد؛ مرداد ۹۵ ما در افغانستان بودیم. همراه پسرم در خانه نشسته بودیم که ناگهان رضا را در خانه دیدم. خیلی تعجب کردم. او در خانه چرخی زد و رفت. با خودم گفتم حتماً رضا شهید شده که روح او تا اینجا آمده است. برادرش مرتب با شماره رضا تماس میگرفت، اما کسی جواب نمیداد. فردای آن روز برادرم به خانه ما آمد و خبر شهادت رضا را به ما داد.
اهتزاز پرچم فاطمیون
وقتی خبر شهادت رضا را شنیدم، گفتم یا حضرت زینب (س) این هدیه من به تو و به فرزندان توست. خودت قبول کن و در فردای قیامت شفیع ما باش. بعدها همرزمانش از چگونگی شهادت رضا اینگونه روایت کردند: «رضا زمان شهادت فرمانده یک گروهان از تیپ حضرت ابوالفضل (ع) بود که در تاریخ ۹ مرداد ۱۳۹۵ در تدمر، حین عملیات در حالی که پرچم داعش را پایین کشیده و پرچم فاطمیون را نصب میکرد بر اثر اصابت گلوله قناسه به سر و چشمش به شهادت رسید.»
سالها دوری از پسرم
رضا خیلی خوب و مهربان بود. در همان ۱۴ سال زندگی مشترکمان با هم در ایران خاطرات خوبی از او در ذهنممان رقم زده است. هر بار که او را یاد میکنم جز نیکی و خوبی هیچ چیز دیگری یادم نمیآید. پسرم مرد شده و غیرت داشت که مسیر حق طلبی و مبارزه با ظلم را انتخاب کرد. الان پنج سال از نبودنش میگذرد. شاید جسم او در میان ما نباشد، اما روح و حضور معنویاش را به خوبی حس میکنیم. هر بار که دلم برای رضا تنگ میشود خودم را سر مزارش در گلزار شهدای رفسنجان میرسانم. همیشه میگویم شاید این دوری هفت، هشت ساله از رضا تمرینی بود برای این روزهایمان. تمرینی که به خواست خدا کمکمان کند تا روزهای بدون او را راحتتر تاب بیاوریم.
فاطمه نظری مادر شهید برادرهای مدافع حرم
من ۵۵ سال سن دارم. همسرم راست میگوید شاید این صبوری و تحمل ما ماحصل سالها دوری از رضا بود. ممارستی که به خواست خدا بهانهای شد تا امروز نبودش را بهتر تاب بیاوریم. زمان جنگ تحمیلی ایران و رژیم بعث ما در ایران بودیم. برای همین معنا و مفهوم ایثار و شهادت را خوب میدانستیم. میدانستیم باید برای دفاع از اسلام همه زندگیمان را بدهیم. آن سالها فرصتی نشد تا در کنار خانوادههای ایرانی و دیگر رزمندگان افغانستانی در میدان جنگ تحمیلی باشیم، اما رضا مدافع حرم و باعث افتخار ما شد. برادر بزرگش هم مدافع حرم بود و به سوریه اعزام شد، اما رضا از او خواست برگردد و به زندگی و زن و بچهاش برسد. رضا گفت برادر جان من مجردم، اما تو متأهلی و مسئولیتهای بیشتری به دوش داری. بیا و اجازه بده من راه تو را ادامه بدهم. برادرش برگشت و رضا در جبهه ماندگار شد.
اذن جهاد
بعد از مهاجرت و بازگشت ما به افغانستان، رضا ترک تحصیل کرد و برای اداره زندگی و کمک به مخارج خانه به کار مشغول شد. کشاورزی، دامداری، بنایی و هر کاری که از دستش بر میآمد انجام میداد تا رزق حلال کسب کند. این آموزهای بود که هم در تربیت خانوادگیاش دیده بود و هم به آن اعتقاد داشت. وقتی رضا با پدرش تماس گرفت و برای سوریه رفتن از او اجازه خواست پدرش گفت لباس رزمت را محکم بپوش و راهی شو. وقتی با من تماس گرفت و از من خواست تا رضایت بدهم که به سوریه برود به شهادت، جانبازی یا اسارتش فکر نکردم. رضا اهل دین و مطیع دستورات اسلامی بود. قرآن میخواند و به اهل بیت علاقه زیادی داشت. ارادت زیادی به امام رضا (ع) داشت. به من گفت مادر جان من راهم را پیدا کردم و میروم. مادر من راه شهادت را انتخاب کردم از من نخواه که ازدواج و سرم را به کار و زندگی دنیایی مشغول کنم. من هیچ کدام از این وابستگیهای دنیایی را نمیخواهم. من هم گفتم تصمیم درستی گرفتی و اگر میخواهی در این راه قدم برداری من مانع تو نمیشوم.
آخرین تماس
رضا وقتی میخواست برای بار چهارم اعزام شود گفتم رضا جان تو سه بار اعزام شدی، دینی که بر گردن داشتی ادا کردی، بمان و اجازه بده دامادیات را ببینم. گفت مادر نه من این مسیر را تا راه رسیدن به شهادت انتخاب کرده و ادامه خواهم داد. من گریه میکردم و از پشت تلفن میگفتم مادر جان نرو. گفت مادر برای خواهرها و برادرها دعا میکنم. نهایتاً رضایت دادم. رفت و اینبار به شهادت رسید.
رضا وقتی ۱۴ سال داشت ما از او جدا شدیم و به افغانستان رفتیم. بزرگی رضا و قد کشیدنها و مرد شدنش را از صحبتها و حرفهایی که از پشت خطوط تلفن میزد حس میکردیم. اما تماس آخرش از سوریه را به خوبی به یاد میآورم. با من تماس گرفت و گفت مادر من دارم میروم منطقه. مرا ببخش و شیرت را حلالم کن. گفتم شیرم حلالت پسرم. وقتی خبر شهادت رضا را به ما دادند تا زمان رسیدن ما پیکرش را در سردخانه نگه داشتند. بعد ما به کرمان آمدیم. من و رضا بعد از هشت سال دوری با هم دیدار کردیم. نوجوان ۱۴ سالهام ۲۲ ساله و شهید شده بود. دیدن قد و بالای رعنایش در آن وضعیت دلم را لرزاند، اما هدیهای بود که تقدیم اهل بیت (ع) کردیم. مدتها بعد از شهادت رضا دلتنگی امانم را بریده بود. اشک چشمم بند نمیآمد. خیلی برایم سخت بود تا اینکه خواب رضا را دیدم. رضا به خوابم آمد و گفت مادر ناراحت نباش جای من خوب است. تا این را گفت از خواب بیدار شدم و از آن روز به بعد آرامتر هستم.
لیلا سلطانی خواهر شهید از گریه نابینا شدم
داداش رضا ۱۲ فروردین ۱۳۶۹ در مهمانشهر بردسیر کرمان متولد شد. برادرم سالها مادر و پدر را ندید، اما خودش را ساخت و در مسیری قرار گرفت که الحمدلله به عاقبت بخیری رسید. من از رضا کوچکتر هستم. آخرین روزی که از هم جدا شدیم تا من همراه خانواده به افغانستان بروم، من را بوسید و اشکهایش روی صورتم ریخت. مرا خیلی دوست داشت. این جدایی برایم سخت بود. خیلی گریه کردم. سالها بعد با شنیدن خبر شهادت رضا برگشتیم، اما دیگر داداش رضایی نبود که به استقبال ما بیاید. بعد از هشت سال این اشکهای من بود که روی پیکر بیجان رضا جاری شد.
در غم جدایی او بسیار بیتابی کردم و افسردگی گرفتم. آنقدر گریه کردم که دیگر چشمهایم نمیبیند و کور شدهام. اگر بخواهم از خانه بیرون بروم باید دستهای مادرم را بگیرم و راه بروم. پلکهایم افتادگی پیدا کرده است. میدانم جای برادرم خوب است و شهادت مقام بالایی است. او سرباز حضرت زینب (س) شده، اما دلتنگی که این چیزها سرش نمیشود. برادرم بسیار به فقرا و نیازمندان توجه میکرد و هوایشان را داشت. کار خیر انجام میداد. البته ما بعد از شهادتش متوجه شدیم که او از همان روزهایی که توانست روی پای خود بایستد و با کارگری نان حلالی در بیاورد، دست خیر داشته و به نیازمندان کمک میکرده است. دوست داشت مشکل همه آنها حل شود.