سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: حکایت امروزمان روایتی عجیب است از برادرهای مجاهد خانواده محمدی که یکی پس از دیگری راهی جبهه جنگ سوریه میشوند. ابتدا مرتضی میرود و خبر شهادتش بعد از ۹ ماه حضور به خانواده میرسد. سپس مسعود و محسن بیخبر از هم ثبت نام میکنند، اما تنها یکی از آنها باید برود و دیگری کنار خانواده بماند. قرعه شهادت به نام مسعود میافتد. او راهی میشود تا پس از مدتی جهاد در ۱۱مرداد ۹۵ شهید و بعد از پنج ماه مفقودالاثری پیکرش به کشور بازگردد. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با محسن محمدی برادر شهیدان مدافع حرم لشکر فاطمیون مرتضی و مسعود محمدی است.
شما اهل افغانستان هستید، چه زمانی به ایران مهاجرت کردید؟ کمی از حال و هوای خانوادهتان برایمان بگویید.
پدر و مادرم ۲۷ سال پیش به ایران مهاجرت کردند و همین جا ماندگار شدند. پدرم در ایران یک ساندویچی راه انداخت و از همین راه کسب درآمد کرد. الحمدلله وضعیت مالی خوبی داریم. ما شش برادر بودیم که همگی در ایران متولد شدیم و با رزق حلالی که پدر به خانه میآورد امورات زندگی را میگذراندیم.
پدر بسیار زحمتکش و اهل کار بود. مهمترین آموزهای که همیشه از پدر در ذهن دارم غیرتی است که به ما آموخت روی پای خودمان بایستیم، ادب در گفتار و کردار داشته باشیم و احترام یکدیگر را رعایت کنیم. مادرمان هم قاری قرآن و اهل دین بود. هر دو بسیار ما را به رعایت حلال و حرام و پرداخت خمس و زکات و توجه به نماز اول وقت تشویق میکردند. من و برادرها در همین فضا رشد پیدا کردیم. ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشتیم و الحمدلله مداحی اهل بیت (ع) نصیب من و مسعود شد. از میان برادرها من، مرتضی و مسعود رفاقت زیادی با هم داشتیم.
اولین رزمنده خانهتان که بود؟
مرتضی اولین مدافع حرم خانه ما بود. یک سال از من کوچکتر بود، اما بسیار خودساخته و غیرتی بود. مرتضی متولد ۵ شهریور ۱۳۷۴ بود که در ۲۶ فروردین ۹۴ به شهادت رسید.
مرتضی از همان ۱۴ سالگی تأکید داشت نمازهایش را به وقت و به جماعت بخواند. همه از اخلاق و رفتارهای نیک او صحبت میکردند.
به چه کاری مشغول بود؟ چطور شد راهی جبهه و جنگ شد؟
داداش مرتضی گچکار بود. برادر دیگرم هم معمار و گچکار بود. بیشتر اوقات که سرش شلوغ میشد، مرتضی برای کمک پیش او میرفت. سه، چهار روز در هفته هم پیش من میآمد و در کار خیاطی به من کمک میکرد. دو روز در هفته هم میرفت پیش مادر و پدر و به آنها کمک میکرد و هرکاری داشتند برایشان انجام میداد. الحمدلله بیکار نمیماند. همه از او راضی بودند و با همه مشغلهها حواسش به همه بود. مرتضی اهل هیئت بود.
همان ابتدای جنگ سوریه با تکفیر و داعش، چندتا از رفقای هیئتیاش به سوریه رفتند و همین انگیزهای شد تا مرتضی هم تصمیم بگیرد برای جهاد با داعش راهی شود.
مرتضی چطور موضوع را با پدر و مادرتان مطرح کرد؟
داداش مرتضی به پدر و مادرم گفت میخواهم به سوریه بروم. از من راضی باشید. پدر و مادرم گفتند آرزوی ماست که تو در این راه قدم بگذاری و...
وقتی قضیه رفتنش را مطرح کرد، پدر و مادرمان مخالفتی نکردند. ابتدا فکر میکردیم حالا مرتضی صحبتی کرده و حرفی زده، تازه ۱۹ سالش شده بود، اما گویا تصمیمش برای رفتن خیلی جدی بود. او ثبتنام کرد و خیلی زود حضرت زینب سربازیاش را پذیرفت و همراه دوستان رزمندهاش راهی شد. مرتضی وقتی فیلمها و تصاویر شهید رضا اسماعیلی اولین شهید بیسر فاطمیون را مشاهده کرد، به مادرم گفت: «مادر خواب دیدم به سوریه رفتم و حضرت زینب من را پذیرفتند.»، اما ما باور نمیکردیم لطف خدا شامل ایشان شود.
شما در جریان اعزامش بودید؟
خیر، مرتضی بعد از اعزام به تهران با مادرم تماس گرفت و با خوشحالی فراوان ایشان را در جریان قرار داد. مادر از آن روز اینگونه برایمان روایت کرد: «مرتضی پشت تلفن به من گفت تهرانم و قرار است به سوریه اعزام شوم. حلالم کنید. من هم در پاسخش گفتم شیرم را حلالت کردم برو، اما فقط همین یک بار اجازه داری بروی! دیگر نباید بروی. مرتضی گفت چشم مادر هر چه شما بگویید. من فقط دوست دارم سرباز گمنام امام زمان (عج) باشم. فعلاً به کسی حرفی نزن تا خودم بیایم و به همه بگویم. بعد با پدر هم صحبت و او را هم با همین حرفها راضی کرد.»
مرتضی علاقه زیادی به حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) داشت و همیشه پای روضه اهل بیت (ع) مینشست. از پا منبریهای برادر بزرگم بود و همیشه بر مصیبت اهل بیت (ع) و غربت حضرت زینب (س) میگریست. برادرم متعصب بود و دلسوزی و فداکاری که در وجودش داشت او را به خادمی و جهاد در این مسیر سوق داد.
چه مدت در جبهه حضور داشت؟
مرتضی ۹ ماه در جبهه بود. در سه ماه ابتدایی سرباز پیاده بود و بعد از سه ماه دوم راننده پی ام پی شد. مرتضی بسیار خوشحال بود.
قرار بود فقط یکبار اعزام شود چطور مجدداً رضایت والدینتان را جلب کرد؟
مرتضی وقتی بعد از اعزام اول به خانه بازگشت، باز با پدر و مادرمان صحبت کرد. خوشرو بود و زبان نرمی داشت. با همان لبخندهای همیشگی آنها را راضی کرد. دو هفته بیشتر مهمان ما نبود. دوستانش از جبهه تماس میگرفتند و اعلام نیاز میکردند. مرتضی هم خیلی زود رفت و بعد از اعزام دوم همانطور که گفتم راننده شد. کارشان بسیار حساستر و سختتر شده بود؛ و همچنان این رفتنها ادامه داشت؟ آخرین اعزامش را به یاد دارید؟
بله دقیقاً. انگار خیال مادر و پدرم راحت شده بود. بار سوم که میخواست برود والدینمان راضی بودند. آنها بسیار با ایمان بودند برای همین مانع نمیشدند. مادرم میگفت: «پسرم فدای بانوی دمشق. اگر لیاقت شهادت داشته باشد حضرت زینب خودش میداند. من پسرم را به ایشان سپردم. او فدای اسلام.»
نحوه شهادت مرتضی چطور رقم خورد؟
دو روز مانده به اتمام مأموریتش، یعنی روز پنجشنبه با مادرم تماس گرفت و گفت: «مادر من خواب دیدم شهید میشوم از من راضی باشید. به پدر هم بگو هر چه خواست خدا باشد همان خواهد شد.»
مرتضی بعد از آخرین تماسش در عملیات شرکت میکند و شهید میشود. دوستانش از لحظه شهادتش اینگونه روایت کردند: «مرتضی که همچنان راننده پی ام پی بود، نیروها را در منطقه پیاده کرد و دوباره برگشت تا نیرو بیاورد. بعد از طریق بیسیم به او اطلاع میدهند اوضاع خط بههم ریخته به اینجا برنگرد! داعش خط را گرفته است. مرتضی که همرزمانش و رفیقهایش شهید شده بودند حالش خراب میشود برای همین تنها به سمت خط میرود تا ببیند میتواند کسی را عقب بیاورد. خودرو مرتضی در راه برگشت به سمت خط و کمک به بچهها با موشک کورنت مورد اصابت قرار میگیرد و از ناحیه چپ بدن ترکش میخورد. نیروهای پشتیبانی مرتضی را عقب میآورند و بعد از دو روز بستری شدن در بیمارستان به شهادت میرسد.
قطعاً شنیدن خبر شهادت برادرتان سخت بود. چطور متوجه شهادتش شدید؟
از طرف لشکر فاطمیون با خانه تماس گرفتند و اطلاع دادند. پدرم با شنیدن خبر شهادت مرتضی حالش دگرگون شد، اما به مادرم گفت گویا مرتضی مجروح شده و در بیمارستان بستری است. مادرم اصرار میکند برای دیدار مرتضی به بیمارستان بروند. پدر مخالفت میکند و میگوید مرتضی خودش میآید. مادر همانجا متوجه میشود مرتضی شهید شده است و برای پدرم خواب شهادت مرتضی را تعریف میکند و میگوید ما به تو نگفتیم مرتضی خودش خواب شهادتش را دیده و به من گفته بود.
کمی بعد عمویم با خبر شهادت مرتضی به خانه ما آمد. مادرم رو به آسمان کرد و گفت: «مرتضی بالاخره به آرزویت رسیدی، حضرت زینب تو را برگزید. عاقبت بخیر شدی، خوش بهحالت پسرم و بعد گریه کرد.»
بعد از شهادت مرتضی نوبت به مسعود رسید. او چطور راهی شد؟
بعد از شهادت مرتضی حال من و مسعود خیلی گرفته شد. ما خیلی با هم رفیق بودیم. برای همین تصمیم گرفتیم اجازه ندهیم اسلحه مرتضی روی زمین بماند. داداش مرتضی از هر دوی ما کوچکتر بود، اما توانسته بود بزرگترین تصمیم زندگیاش را بگیرد و مدافع حرم شود. برای همین من و داداش مسعود بدون اطلاع از همدیگر برای اعزام به جبهه ثبت نام کردیم. نه من از ثبت نام مسعود خبر داشتم و نه مسعود از ثبتنام من. فردای ثبت نام رفتم تا از بچههای لشکر سؤال کنم که چه زمانی اعزام دارند؟ بنده خدایی که آنجا بود، تا من را دید گفت: «شما که همین نیم ساعت پیش آمدی پرسیدی!»
من که متوجه منظورش نشدم، گفتم نه بهخدا اشتباه دیدی، من تازه آمدم. ما همشهریها خیلی به هم شباهت داریم. بعد نگاهی به من کرد و گفت: «دو هفته دیگر اعزام داریم.»
همانجا بود که متوجه شدم داداش مسعود هم ثبتنام کرده و پیگیر اعزام است. من و داداش مسعود خیلی به هم شباهت داشتیم. از مسئول ثبتنام پرسیدم مسعود محمدی هم در لیستتان دارید؟ او نگاهی به لیست کرد و گفت بله.
یک هفته بعد رفتم پیش مسعود و گفتم داداش میدانم شما هم ثبتنام کردی؟ اما چرا به من نگفتی؟! مسعود گفت رفیقم لو داده؟ گفتم نه و بعد جریان را برایش تعریف کردم و مسعود هم کلی خندید.
هر دوی شما ثبتنام کرده بودید. چه شد که قرعه به نام مسعود افتاد و او مدافع حرم شد؟
مسعود بعد از اینکه متوجه شد من هم ثبت نام کردم، گفت داداش محسن اجازه بده اول من به منطقه بروم. شما مراقب پدر و مادر و خانه و برادرهای کوچکترمان باش. من که آمدم تو برو سوریه و خدمت کن. من به خودم اجازه ندادم روی حرف برادر بزرگترم حرفی بزنم، به امید اینکه او یک مرحله اعزام میشود و زود برمیگردد، قبول کردم و گفتم چشم.
پدر و مادرتان چطور رضایت دادند بعد از شهادت مرتضی، مسعود هم راهی شود؟
مسعود موضوع را با مادرم در میان گذاشت و گفت میخواهد به سوریه برود. او هم مثل مرتضی زبان راضی کردن مادر را خوب بلد بود، اما پدرم چندان راضی نبود و مدام بهانه میکرد که مسعود نرود. میگفت ما یک شهید دادهایم همین را اگر امام حسین (ع) از ما قبول کند، کافی است.
پدر تا روز اعزام مسعود هم ناراضی بود، اما مادر با رضایت کامل مسعود را راهی کرد و گفت: «تو هم فدای حضرت زینب (س).»
وقتی مسعود رفت و سوار اتوبوس شد، پدر تصمیم گرفت برود و مسعود را از اتوبوس پیاده کند و برگرداند. مسئول اعزام که پدرم را میشناخت تا او را دید گفت حاج آقا اگر راضی نیستید پسرتان را برگردانم و اسمش را خط بزنم. این سؤال را دو سه بار از پدرم پرسید. اما پدرم گفت همان لحظه زبانم بند آمد. چیزی نتوانستم بگویم. گویا خواست خدا بود و اینطور شد که مسعود راهی شد.
مسعود چه مدت افتخار حضور در جبهه را داشت؟
بعد از دو ماه حضور در جبهه و در همان اعزام اول در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ به شهادت رسید. در بخش ادوات لشکر مشغول خدمت بود. البته مسعود به کسانی که او را میشناختند سپرده بود به کسی نگویند او برادر شهید است تا مانع حضور او در خط مقدم نشوند. دوست نداشت در عقبه خدمت کند.
کمی از حال و هوای مسعود بگویید چطور برادری برای شما بود؟
مسعود خیلی با اراده و سختتر از داداش مرتضی و الگوی من و مرتضی بود. روضه خوان و مداح اهل بیت (ع) بود. این روزها مداحیهایی که سال ۱۳۹۰ مسعود در رثای حضرت زینب (س) خوانده را گوش میکنم، گویی خودش میدانست که شهادت در این راه نصیبش خواهد شد. او خیلی راحت میتوانست با حقوقی که در ایران از راه کارگری و گچکاری به دست میآورد زندگی کند، اما خودش این مسیر را انتخاب کرد و شهید شد. مسعود حتی از گرفتن حقوق ماهانه منطقه هم امتناع کرده و گفته بود من فقط آمدهام خادم حضرت زینب (س) باشم، همین!
شهادتش چطور رقم خورد؟
در یکی از هجومها بچههای فاطمیون از سه طرف در محاصره و هجمه شدید آتش دشمن قرار میگیرند و به خاطر تمام کردن تجهیزات و نرسیدن نیروهای کمکی مجبور به عقبنشینی میشوند. در همین حین همرزم مسعود تیر میخورد و غیرت مسعود اجازه نمیدهد او را رها کند. برای همین دوستش را روی کول خود سوار میکند و به عقب برمیگرداند. در مسیر مسعود از هر دو پا تیر میخورد و به زمین میافتد. بعد یک خمپاره ۵ متری کنارشان اصابت میکند. کمی بعد منطقه به دست داعشیها میافتد و دیگر کسی از سرنوشت مسعود و دوستانش اطلاعی نداشت.
پس از سرنوشت مسعود اطلاع نداشتید؟
هیچ خبری از سرنوشت او و همرزمانش نداشتیم. مشخص نبود اسیر شدهاند یا شهید. یا بعد از اسارت و شکنجه او را به شهادت رساندهاند. اصلاً خبری نبود. تا اینکه بعد از پنج ماه توانستیم منطقه را از دست داعشیها پس بگیریم.
بعد از شناسایی منطقه، داداش مسعود را همراه چند نفر دیگر در گور دسته جمعی تفحص کردند و خبر قطعی شهادت را به ما دادند و بعد از پنج ماه هم استخوانهای او را برایمان آوردند که از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
البته مادرم شب شهادت مسعود خواب دیده بود. مادرم تعریف میکرد: «خواب دیدم بانویی که گویا حضرت زینب (س) بودند، روی سرم شکلات میریختند و میگفتند شما مادر دو شهید والامقام شدهاید. مادرم میگوید من گفتم، اما یک پسر من شهید شده است! که آن خانم مجدداً تکرار میکند نه شما مادر دو شهید هستید.»
مادر طعم چشم انتظاری را هم کشید، از آن پنج ماه انتظار برایمان بگویید.
تنها وسایلی که بعد از مفقودالاثری مسعود برایمان آوردند، پلاک، دو انگشتر و کاغذهای مداحیاش بود. از روزهای چشمانتظاری مادر و پدرم فقط همین را بگویم که در این پنج ماه پدر و مادرم را با آمپول آرام بخش میخواباندیم. امیدوارم مسعود روی قولش بماند و بعد از او نوبت به من هم برسد.