تهران قدیم، تاکنون سوژه تحقیق بسیاری از پژوهندگان بوده است. با این همه اثری که هماینک درباره آن سخن میرود، سبکی بدیع در روایت خویش دارد. داستانی است از کسی، که پدربزرگ و پدرش، ناچار از مهاجرت به پایتخت شده و بسا وقایع، آداب و عادات تهرانیان را، به نظر تیزبینی نگریستهاند. «رؤیای طهران قدیم» به قلم حمید گروگان آمده و پژوهشکده مطالعات تاریخ معاصر ایران، آن را منتشر ساخته است. مؤلف در دیباچه خود بر این اثر، در باب موضوع این کتاب و پیشینه ارتباط ذهنی خویش با آن، چنین آورده است:
«پدرم میگفت با خانواده، برای زندگی آمدیم طهران و پس از چند ماه، پدرم گم شد! نمیدانم چه شد و کجا رفت! به هر حال، داییام، ما را در پناه خود گرفت و در خانهاش، حوالی امامزاده سیدناصرالدین، اتاقی به ما داد و از فردای همان روز، مرا در دکان حلبیسازی خودش، حوالی توپخانه، به کار واداشت، از صبح زود تا حوالی غروب. ما به طهران آمدیم و بقیه خانواده پدری، در تبریز ماندند. حالا چه زمانی است؟ سال ۱۲۹۰ شمسی است. یعنی دو سال است که احمدشاه، در سن ۱۲، ۱۳ سالگی بر تخت نشسته و، چون بچه است، کارها را دادهاند دست یکی از درباریها، به نام عضدالملک. در طهران با بدبختی و بیچارگی و فقر زندگی میکردیم و اگر یک روز کار نبود، گرسنه میماندیم! کار کردیم و کار کردیم و هفت سال گذشت و من شده بودم ۱۴، ۱۵ ساله، که اوج قحطی بزرگ بود و چیزی برای خوردن پیدا نمیشد! جلوی نانواییها دعوا بود و مردم، نان را از دست هم قاپ میزدند! شنیده بودیم یک مرد با غیرت، به نام میرزاکوچکخان، در جنگلهای شمال، رودرروی انگلیسها و روسهای خدانشناس ایستاده و با یک عده تفنگچی، هنگامهای راه انداخته و از جانب حکومت هم پشتیبانی نمیشود. از ولایات شمالی و اینطرف و آنطرف، عدهای خودشان را به میرزا میرساندند و قسم میخوردند و با او دست میدادند که پای کارش ایستادهاند، از جمله هفت، هشت نفری از خانواده پدری ما هم، که کلهشان بوی قرمهسبزی میداده، از تبریز راه میافتند و میروند جنگلهای شمال و از یاران میرزا میشوند. تا اینکه کمکم سروکلَه رضاخان میرپنج پیدا میشود و فرمانده فوج قزاق میشود و دو سال بعد، کودتا میکند و اسمش میشود سردارسپه و به عنوان فرمانده کل قوا، میخواهد به حساب میرزاکوچکخان هم برسد. ولی مگر میرزا به این سادگی، دم به تله میدهد؟ حدود یک سال، درگیر جنگ با قوای دولتی رضاخان میشود و بگیر و ببندهایی بین دو قشون پیش میآید. از جمله اینکه، در یک درگیری قوای سردارسپه، چند نفری از یاران میرزا را دستگیر میکنند و مثلاً گروگان میگیرند و این گروگانها، پنج، شش نفرشان، همان اقوام پدری من بودند. حالا چه سالی است؟ حدود سال ۱۳۰۰ شمسی، که عدهای از یاران میرزا به او خیانت میکنند و عدهای تسلیم میشوند و عدهای هم آواره کوه و جنگل میشوند و میرزا تنها میماند! جنگ به نفع رضاخان- که حالا شده بود وزیر جنگ احمدشاه- مغلوبه میشود و میرزای غریب با یکی از همرزمانش، در درَهای از سرما یخ میزند و داغ دستگیریاش به دل رضاخان میماند! کار جنگل که تمام میشود، یاران میرزا خلع سلاح میشوند. بعضیهاشان را میکُشند و بعد از مدتی اقوام ما هم، پس از سختیها و آزار بسیار، آزاد میشوند. از آن به بعد، به جای زاویه، به گروگانها مشهور میشوند و در طهران میمانند...».