کد خبر: 1069661
تاریخ انتشار: ۳۰ آبان ۱۴۰۰ - ۱۵:۴۰
خاطره‌ای از جانباز ابراهیم جباری

متن زیر خاطره کوتاهی از جانباز ابراهیم جباری است که به دلیل زیبایی این خاطره به صورت جداگانه تقدیم حضورتان می‌کنیم.

گاهی نیرو‌های جایگزین در جبهه داشتیم که اسلحه را به آن‌ها آموزش می‌دادیم. فشنگ به آن‌ها می‌دادیم و می‌گفتیم تیراندازی کنید تا بعد به آن‌ها خشاب بدهیم. یکبار چهار خشاب به رزمنده‌ها دادم و گفتم نفری پنج گلوله بیندازید. در همین لحظه گفتند انگار جلو خبری است. واحد اطلاعات را برداشتیم و جلو رفتیم. حدود ۵ هزار متری جلو رفته بودیم که دیدیم زمین دارد می‌لرزد. حالت تهاجمی گرفتیم. یکهو دیدم چیزی در حدود صد‌ها رأس خوک وحشی به طرف ما می‌آیند. اگر خوک‌ها در حال فرار به ما برخورد می‌کردند مثل این بود یک کامیون به ما زده باشد. اگر می‌خوابیدیم هم زیرپای این‌ها داغون می‌شدیم. خیلی سخت بود. یک آن تصمیم گرفتیم که فرار کنیم. گفتم، اما با سرعتی که داشتند به ما می‌رسیدند. بسم‌الله گفتم و اسلحه را روی رگبار گذاشتم. آمدم بچکانم که اسلحه‌ام خالی بود. قبل از اینکه شلیک بکنم گفتم آماده. اسلحه‌ام صدای تق داد. با همان صدای ایستم حیوانات ایستادند و بعد برگشتند. از عقب کسانی خوک‌ها را به جلو هدایت می‌کردند. خوک‌ها راهشان را کج کردند و رفتند. من خشاب گرفتم که دوباره تیراندازی بکنم یکهو نزدیک ۴۰ نفر از بعثی‌ها از پشت خوک‌ها بیرون آمدند. یعنی اگر اسلحه‌ام تیر داشت یا ما را اسیر یا همه ما را شهید می‌کردند. چون اصلا حواسمان به بعثی‌های پشت سر خوک‌ها نبود. وقتی برگشتیم فرمانده شهید ذبیح‌الله عالی گفت چطور شد؟ گفتم خالی بستیم! خدا به ما یاری داد با خالی بستن. شهیدذبیح‌الله عالی یکی از فرماندهان گردان لشکر ۲۵ کربلا و خط‌شکن بود. حاج‌علی فردوس فرمانده تیپ یک لشکر ۲۵ کربلا بود. آن شب به ما اطلاعاتی داده بودند که نیرو‌های عراقی بالای سر شهدای بسیجی می‌آیند و از پیکر ارباً اربای آن‌ها که روی سیم خاردار آویزان است عکس می‌گیرند تا از این طریق روحیه رزمندگان را تضعیف کنند. اطلاعیه برای ارتشی‌ها می‌گذاشتند که تسلیم شوید با شما جنگ نداریم. سزای بسیجی‌ها این است. اگر بیایند به این روز می‌افتند. آن شب من و علی فردوس و شهید ذبیح‌الله عالی و فرمانده گروهان دیگر رفتیم نزدیک خط دشمن. دیدیم یک چیزی روی زمین پرید و تکان می‌خورد. فردوس به مازندرانی به من گفت سینه خیز برو ببین اگر آدم هستند کلکشان را بکن. حقیقتاً ترسیدم. به علی فردوس گفتم فارسی صحبت کن. من مازندرانی بلد نیستم. فهمید ترسیده‌ام! فردوس خودش جلو رفت، دید دو تا پتو را عراقی‌ها را روی چوب گذاشتند که براثر باد تکان خورده و به نظر ما آدم آمده است. برگشتیم من تا نماز صبح خوابم نبرد. صبح پیش ذبیح‌الله عالی رفتم. گفتم می‌دانی چیه. من شجاع نیستم لطف کنید به جای من جانشینم را فرمانده کنید. او از من شجاع‌تر است. شهید عالی گفت تو از جانت ترسیدی ما هم ترسیدیم. راه این نیست بگویی استعفا بدهی. غلبه کردن بر ترس این است که در دل ترس بروی. بعد از آن با عراقی‌ها درگیر شدم و ترسم ریخت.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار