برای مریم حیدری بیان همه خصوصیات و سیره اخلاقی برادرش در چند سطر سخت بود. نمیتوانست از سالها برادری، دوستی و رفاقتهای او خیلی سریع بگوید و عبور کند. شهید «حسن حیدری» آنقدر برادر خوبی بود که مریم را امروز پای میز مصاحبه با ما بکشاند. شهید حسن حیدری ۶ آذر ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید و مریم از همان روزهای اولیه اعزام برادر خودش را برای خواهر شهید شدن آماده کرده بود. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با مریم حیدری خواهر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون، حسن حیدری است.
شما مهاجر هستید، کمی از شرایط خانوادهتان بعد از مهاجرت به ایران بگویید.
ما یک خانواده شش نفره هستیم و من جز خودم سه برادر دارم که از بین پسرها حسن به شهادت رسید. او متولد اول فروردین ۱۳۶۸ بود که در ششمین روز از آذر ۱۳۹۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در سالهای بسیار دور خانوادهام به دلیل جنگ، ناامنی و بیکاری در افغانستان مجبور شدند به ایران مهاجرت کنند. زمانی که به ایران آمدند ابتدا به شهر چناران رفته و چندسال آنجا ماندند و به دامداری و کشاورزی پرداختند. پدرم به روزی حلال خیلی اهمیت میداد و هیچ وقت اهل کمکاری در کسبوکار نبود و ما هم در کارهای معمول در خانه به مادرم کمک میکردیم و ایشان ما را به کسب روزی حلال خیلی سفارش میکرد. پدرم به مسائل دینی خیلی اهمیت میداد. طوری که وقتی بچهها به سن تکلیف میرسیدند حتماً همه وظایف دینیشان را انجام میدادند.
رابطه برادرتان با شما چطور بود؟
من تنها دختر خانواده بودم که برادرم حسن خیلی با من صمیمی بود و بیشتر درددلهایش را به من میگفت. حسن اخلاق خوبی داشت، خیلی اهل تفریح بود. دست و دلباز و مهربان بود. خیلی تلاش میکرد خانواده از او راضی باشد. حسن به ائمه اطهار احترام بسیار میگذاشت و امام رضا (ع) را بسیار دوست و ارادت خاصی به ایشان داشت. او بعد از حضور در جبهه مقاومت سوریه با شهدای آن دوران و شهدای جنگ تحمیلی آشنا شد و به آنها ارادت پیدا کرد.
چند بار به جبهه اعزام شد؟ چقدر با شرایط جنگ و جبهه مقاومت آشنا بودید؟
اولین بار سال ۱۳۹۳ بود که به سوریه رفت و مدافع حرم شد. برادرم در اعزام دومش که مصادف با عید قربان بود روز ۶ آذر ۱۳۹۴ به شهادت رسید. حسن آقا در جبهه یک بار قبل از شهادتش مجروح شده بود ولی به ما چیزی نگفت. برای اینکه ما ناراحت و نگران شرایط منطقه نشویم از آنجا برایمان زیاد صحبت نمیکرد. مرتبه دوم و آخرین باری که حسن به سوریه رفت، روز جمعه بود. پدر و مادرم خانه نبودند، فقط من بودم. وقتی از لشکر فاطمیون با او تماس گرفتند، باید خیلی سریع میرفت. برای همین فرصتی نبود تا از پدر و مادرمان خداحافظی کند. من به جای همه از او خداحافظی کردم. خانواده با رفتن حسن به جهاد مشکلی نداشتند. این شرایط را خیلی پیش از این در افغانستان لمس کرده بودیم. ما خودمان را برای شهادتش آماده کرده و او را به خدا سپرده بودیم. هر تقدیری که خدا برای او رقم میزد به آن راضی بودیم.
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
چند روز بعد از اعزام دومش از بنیاد با من تماس گرفتند و یکسری سؤالات درباره حسن پرسیدند و گفتند ما برای آشنایی بیشتر با خانواده رزمندهمان میخواهیم به منزلتان بیاییم. فردای آن روز چهار نفر از بنیاد آمدند و خبر شهادت برادرم را به من دادند. ابتدا گفتند حسن زخمی است و حالش خوب نیست، برای او دعا کنید و سفره صلوات بگیرید. همین جمله را که شنیدم، گوشهایم بسته شد و هیچ صدای دیگری نمیشنیدم. خیلی اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، ولی آنها گفتند فقط زخمی شده است. من باور نکردم و فهمیدم او شهید شده است. بعد از شهادت تا دو ماه خوابش را میدیدم و همیشه به یادش بودم. مادر و پدرم بعد از شهادت برادرم به زیارت حرم حضرت زینب (س) رفتند. مادرم تعریف میکرد یک روز بعد از زیارت از شدت گریه غش کردم. در همان حال دیدم حسن با لباسی زیبا و سفید به همراه چند نفر روحانی و سبزپوش آمد و دست مرا گرفت و گفت مادر چرا اینقدر گریه میکنی؟ ببین من در چه حال خوبی هستم. دیگر گریه نکن. در همین لحظه از خواب بیدار شدم و دیدم کنار ضریح هستم و عدهای از زائران دورم جمع شدهاند.