کد خبر: 1072547
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۴۰۰ - ۲۱:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید فاطمیون سیداسحاق موسوی به مناسبت ۲۷ آذر سالروز شهادتش
سیدحسن موسوی معروف به علمدار از رزمندگان مدافع حرم و برادر شهید سیداسحاق موسوی از فرماندهان شهید لشکر فاطمیون است. در وقت همکلامی‌مان با او از روایت‌های خانواده‌اش و داستان زندگی‌شان به وجد آمدیم و به ارادت‌شان به اهل بیت (ع) غبطه خوردیم.
صغری خیل‌فرهنگ

سیدحسن موسوی معروف به علمدار از رزمندگان مدافع حرم و برادر شهید سیداسحاق موسوی از فرماندهان شهید لشکر فاطمیون است. در وقت همکلامی‌مان با او از روایت‌های خانواده‌اش و داستان زندگی‌شان به وجد آمدیم و به ارادت‌شان به اهل بیت (ع) غبطه خوردیم. خانواده‌ای که سال‌ها پیش در جهاد افغانستان حضور داشتند و در آن جبهه نیز شهدایی را تقدیم کردند. از «بی‌بی شیرین» مادربزرگ شهید سیداسحاق گرفته تا همسر و فرزندش که به دست طالبان در دوره قبلی تسلط‌شان بر افغانستان، به شهادت رسیدند. شهید سیداسحاق موسوی زندگی پر فراز و نشیبی داشت. بعد از فوت مادرش تحت تربیت مادربزرگش قرار گرفت، اما شهادت مادربزرگ خسران دیگری در زندگی او شد. با ازدواج مجدد پدر، لیلاسادات حسینی نقش مادری را برای او ایفا کرد تا اینکه سیداسحاق در دفاع از حرم شهید شد و کسی توجهی به لیلاسادات نمی‌کند چراکه از نظر بنیاد شهید، او مادر شهید سیداسحاق موسوی به حساب نمی‌آید! شهید موسوی از بازماندگان و فرماندهان سپاه محمد رسول‌الله (ص) بود که سابقه مجاهدت در افغانستان در دوره پیشین تسلط طالبان را داشت. روایت‌های سیدحسن موسوی برادر شهید را پیش رو دارید.

بی‌بی شیرین
ما هفت برادر و خواهر هستیم که برادرم سیداسحاق متولد یکم خرداد ۱۳۵۶ در افغانستان است. پدرم سیدمحمد از سادات افغانستان بود که در کنار دیگر شیعیان برای حفظ تمامیت ارضی افغانستان در خط مقدم جهاد بود. سیداسحاق هنوز دو سالش نشده بود که بیماری و قحطی حاصل از حمله شوروی سابق، امان مادر سیداسحاق را برید و ایشان به رحمت خدا رفت. سیداسحاق تحت تکفل مادربزرگش «بی‌بی شیرین حسینی» قرار گرفت؛ چندی نگذشت که بی‌بی شیرین بر اثر اصابت موشک بالگرد‌های شوروی سابق مصادف با ۲۷ رمضان سال ۵۸ به شهادت رسید. آن زمان اسحاق تنها دو سال داشت. پدر سیداسحاق با خانم لیلاسادات حسینی (مادر من) ازدواج کرد و شهید سیداسحاق موسوی زیر چتر مادرانه خانم لیلاسادات حسینی رشد کرد.

یوسف خانه
مادرم آن‌قدر به سیداسحاق محبت داشت که گاهی ما به او غبطه می‌خوردیم. مثل حضرت یوسف (ع) عزیزکرده مادر شده بود. سیداسحاق علاقه عجیبی به مادر داشت و بدون اجازه او کاری نمی‌کرد. از طرفی هم لیلاسادات او را مانند فرزند خود پرورش داده بود و به او توجه و محبت ویژه‌ای داشت. سیداسحاق شش سالش تمام نشده بود که پدرمان به خاطر جنگ و مصائب حاصل از آن، برای حفظ جان خانواده‌اش تصمیم به مهاجرت به ایران گرفت و در مشهد ساکن و به کار کشاورزی مشغول شد و از این راه امرار معاش می‌کرد.

شهادت همسر و فرزند
سیداسحاق در مشهد مشغول تحصیل شد، اما به خاطر مشکلات موفق به ادامه تحصیل نشد و به کار نقاشی ساختمان و چهره‌آرایی رو آورد. بعد از اینکه سیداسحاق ازدواج کرد و صاحب فرزند شد، به یکباره پدر به خاطر خروج شوروی از افغانستان میل بازگشت به وطن کرد و همراه مادر، برادران و خواهران عازم وطن شد، ولی سیداسحاق به همراه همسر و فرزندش به زندگی در ایران ادامه داد. همزمان با ورود پدر به افغانستان، حمله طالبان اتفاق افتاد و این بار او و همسر و فرزندش عازم وطن شدند و پدرمان دوباره به ایران برگشت. سیداسحاق وارد شهرستان پلخمری در استان بغلا شد و همراه حزب حرکت اسلامی، با طالبان وارد جنگ شد. در این برهه دیگر برادرم را ندیدم. چون در لباس سپاه محمد (ص) به جنگ با طالبان پرداخت و از همان جا با شهید حکیم و ابوحامد (علیرضا توسلی) ارتباط دوستانه‌ای پیدا کرد. در همین ایام بود که سیداسحاق همسر و فرزندش را که ساکن خانه‌های سازمانی اسماعیل‌خان در هرات بودند، بر اثر اصابت موشک از دست داد و هر دو به شهادت رسیدند. این داغ خیلی برای سیداسحاق سخت بود. بعد از این اتفاق، سیداسحاق خسته از جفای روزگار و درد از دست دادن همسر و فرزند، درمانده به ایران مهاجرت کرد و چند ماه در خانه پدری‌اش ساکن شد. اصرار پدرش هم نتوانست او را راضی به ازدواج مجدد کند. برادرم هرگز نتوانست همسر و فرزندش را فراموش کند. مدتی به فیروزکوه رفت و به نقاشی ساختمان مشغول شد، اما دوباره به مشهد بازگشت. در مشهد هفته‌ای یک بار به دیدار مادر و پدرش که فلج هم شده بود، می‌رفت و کمک خرج ایشان بود. برادرم سیداسحاق توانایی عجیبی در چهره‌آرایی و خطاطی داشت. اگر یک نفر روبه‌رویش می‌نشست و او دست به قلم می‌شد چهره آن فرد را درست همانند خودش نقاشی می‌کرد.

شهید مدافع حرم ابراهیم عالمی
یک روز که پدر دوست‌مان ابراهیم عالمی به رحمت خدا رفته بود و به مراسم تشییع ایشان رفته بودیم، سراغ پسر مرحوم را گرفتیم و گفتیم ابراهیم کجاست؟ دوستان گفتند ابراهیم شهید شده است. با تعجب پرسیدیم کجا؟ گفتند سوریه. از همان جا بود که متوجه وضعیت و تحولات سوریه شدم. برای همین تصمیم گرفتم برای دفاع از حرم راهی شوم. اول از همه پیش سیداسحاق که مشغول کار ساختمانی بود رفتم و گفتم می‌خواهم بروم سوریه. سیداسحاق گفت زیارت قبول باشد. بعد مکثی کرد و گفت سوریه که جنگ است! گفتم خب من هم می‌خواهم بروم جنگ. ایشان گفت از کی تا حالا مرد جنگ شده‌ای؟ گفتم تکفیری‌ها بر این سرزمین تسلط پیدا کرده‌اند و قبر حجر بن عدی را تخریب کرده و تهدید کرده‌اند که به حرم حضرت زینب (س) هم رحم نخواهند کرد. همین جمله را که شنید برآشفت و گفت غلط کرده‌اند. به حرم اهل بیت (ع) چه کار دارند؟ مگر ما اجازه می‌دهیم؟ گفتم من تحقیق کرده‌ام و می‌خواهم بروم. گفت من هم می‌آیم. گفتم سیداسحاق من اجازه پدرمان را با سختی گرفتم، اگر تو هم بخواهی بیایی پدر با رفتن من هم مخالفت می‌کند. اجازه بده من بروم و بیایم بعد تو برو! برای همین و برای حل شدن مشکل هر دو آمدیم پیش بابا. سیداسحاق به پدرمان گفت ما می‌خواهیم برویم سوریه! پدر به ما نگاهی کرد و گفت با رفتن شما چیزی حل می‌شود؟ اسحاق گفت بله ما مانع می‌شویم پدرجان، یک نفر هم یک نفر است. گفت بروید فقط رضایت مادرتان را هم بگیرید. بعد محضر مادر رفتیم و شرایط سوریه و تصمیمی که برای اعزام گرفته بودیم را با مادر مطرح کردیم. ایشان با کمی اکراه پذیرفتند. بعد به مادر گفتم مادرجان سیداسحاق را هم می‌خواهم با خودم ببرم. مادر گفت نه اصلاً! سیداسحاق را نباید ببری. گفتم مادرجان چرا؟ گفت حالا که می‌خواهی بروی باید تنها بروی وگرنه شما هم نرو! سیداسحاق آمد کنار مادر و به مادر گفت مادرجان فردای قیامت حضرت زینب (س) جلوی شما را می‌گیرد و می‌گوید شما که می‌توانستی فرزندت را سپر حرم من کنی چرا نکردی؟ چرا مانع شدی؟ مادرجان مگر شما زیارت عاشورا نمی‌خوانی؟ مگر نمی‌گفتی کاش من بودم و شما را یاری می‌کردم؟ خب الان این‌طور پیش آمده است. مادر وقتی این صحبت‌ها را از زبان سیداسحاق شنید گفت باشد بروید.
فرمانده یگان تخریب
ما ۲۷ آذر ۱۳۹۲ وارد دمشق شدیم. سیداسحاق به یگان تخریب فاطمیون رفت. آن زمان فاطمیون شامل فاطمیون دمشق، فاطمیون حلب و فاطمیون حماء بود و به دستور ابوحامد فرمانده فاطمیون سیداسحاق به فرماندهی یگان تخریب منصوب شد و در یگان تخریب رشادت‌ها و از جان گذشتگی‌های زیادی از خودش نشان داد. سیداسحاق موسوی فرماندهی عملیات یگان تخریب را در مناطق مختلف دمشق امثال حران عوید، احمدیه، زمانیه، فروسیه، قریه، شامیه و بهاریه را به عهده داشت. آن زمان ما نیروی داوطلب بودیم و اعزام‌ها ۴۵ روزه بود. بعد از اتمام دوره به مرخصی می‌آمدیم، اما به دلیل لیاقت داداش سیداسحاق و تأثیر ایشان در منطقه، ابوحامد با مرخصی رفتن‌های ایشان مخالفت می‌کرد. بالاخره سیداسحاق بعد از سه ماه به مرخصی آمد. من و اسحاق چند مدتی دور و بر پدر بودیم که در آن روز‌ها سکته کرده و زمینگیر شده بود. یک روز پدر به ما گفت دست‌های من را بگیرید و کمکم کنید تا با هم به مسجد برویم. رفتیم مسجد و برگشتیم. به خانه که رسیدیم پدر رو به آسمان کرد و گفت خدایا این پسر (سیداسحاق) را عاقبت به‌خیر کن! قبل از اعزام مجدد من از سیداسحاق خداحافظی کردم و به ایشان گفتم شما نیا جبهه! سیداسحاق با تعجب پرسید برای چه؟ گفتم پدر خیلی با خلوص قلب برایت دعا کرد. برادر نیا، شهید می‌شوی! گفت شهادت که بد نیست. اما از کجا می‌دانی؟ گفتم حالا نیا، اما سیداسحاق یک ماه بعد دوباره عازم سوریه شد.

عملیات حندرات ۲
سیداسحاق در اعزام دوم به خواست ابوحامد فرمانده فاطمیون وارد حما شد و جانشین فرمانده فاطمیون در حما یعنی سیدحکیم شد. این انتصاب بعد از شهادت شهیدحسین براتی فرمانده فاطمیون در حما بود. سیداسحاق به دستور ابوحامد همراه نیروهایش وارد حلب شد و در عملیات حندرات۲ شرکت کرد. هدف این عملیات بازگرداندن شهدای جامانده از عملیات حندرات۱ و شکست محاصره نبل و الزهرا دو شهر شیعه‌نشین بود که مدت‌ها در محاصره داعش قرار داشت. او در کنار نیروهایش و دوستانی همچون مهدی صابری و شهید خدابخش خاوری (علی شارژی) مجاهدت‌ها کرد. اهداف عملیات محقق شده بود. بچه‌ها به تمام اهداف دست یافتند، اما متأسفانه، چون منطقه صعب‌العبور و سنگلاخی بود با آن منطقه آشنایی نداشتیم و امکانات و مهمات کافی به خاطر کوهستانی بودن منطقه به بچه‌ها نرسید ایشان به کمک شهید خدابخش خاوری (معروف به علی شارژی) تمام شهدا را به عقب آوردند. سیداسحاق دستور عقب‌نشینی داد، ولی دیر شده بود، چون توسط تکفیری‌ها محاصره شده بودند. محاصره به سختی شکسته شد و سیداسحاق توانست تمامی نیروهایش را از قتلگاهی که تکفیری‌ها ترتیب داده بودند، نجات دهد و شخصاً تمام مجروحان و شهدا را به عقب بازگرداند و از منطقه خارج ساخت، اما خودش مورد هدف تک‌تیرانداز دشمن قرار گرفت و دو تیر بر قلب او نشست. او شربت شهادت را در تاریخ ۲۷ آذر ۹۳ نوشید و به دیدار سالار شهیدان، دوستان همرزمش، مادربزرگ شهید، همسر و فرزند شهیدش شتافت.

فاتح و مرخصی اجباری
من در منطقه درعا بودم که شهید فاتح آمد و گفت سید وسایلت را جمع کن برویم دمشق. گفتم برای چه؟ ما آنجا نیرو نداریم! نیرو‌هایی که به اینجا اعزام شدند جدید هستند. لازم است که من همراه شما بیایم؟ گفت بله لازم است. من و شهید فاتح راه افتادیم. ایشان در مسیر شروع کرد صحبت کردن با من و گفت مرد باش، کمرت را در برابر مشکلات خم نکن! هر مردی در زندگی سختی‌ها و مشکلاتی دارد. پیش خودم گفتم خب فاتح می‌خواهد نصیحتم کند و متوجه نشدم که برادرم به شهادت رسیده. آمدیم تا اینکه به مقر فاطمیون رسیدیم. در مقر ایشان یک برگه مرخصی دست من داد و خودش هم امضا کرد. بعد یک برگه تسویه هم داد و گفت برو اسلحه‌ات را تحویل بده. بعد من را به سمت فرودگاه برد. کمی دلخور شدم. گفتم مشکل من چیست که داری من را از منطقه اخراج می‌کنی؟! گفت برو ۴۰ روز دیگر برگرد خیلی زحمت کشیدی، خسته شدی و...
هنوز هم در تعجب بودم که سوار هواپیما شدم. در هواپیما تعدادی از بچه‌های فاطمیون را دیدم که مجروح شده و تعدادی کف هواپیما دراز کشیده‌اند. از بچه‌ها پرسیدم شما کجا بودید؟ چرا این‌قدر آسیب دیدید؟! گفت حلب بودیم. در عملیات حندرات ۲ مجروح شدیم. گفتم نتیجه چه شد؟ آن‌ها توضیح دادند و من هم به شوخی گفتم شما شاخ فاطمیون را شکستید. ما آن زمان شکست نداشتیم. بچه‌ها کمی از سختی مسیر و منطقه عملیاتی برایم صحبت کردند و گفتند با شهادت فرمانده روحیه بچه‌ها خراب شد. پرسیدم فرمانده‌تان که بود؟! گفتند سیداسحاق. گفتم عکسش را دارید نشانم بدهید؟ عکس سیداسحاق را نشانم دادند. برادرم بود. برای لحظاتی دنیا روی سرم خراب شد. از آن لحظه به بعد همه‌اش به این فکر می‌کردم که چطور باید به پدرم بگویم!

برادرت نمی‌آید!
وقتی به مشهد رسیدم پدرم با تعجب گفت این مرتبه خیلی زود برگشتی. با خنده گفتم خیلی از خودم جانفشانی نشان دادم و بچه‌های فاطمیون به من مرخصی دادند. گفت برادرت کجاست؟ گفتم می‌آید. گفت نه برادرت نمی‌آید؛ سیداسحاق شهید شده! گفتم بابا هر کسی که می‌رود منطقه شهید نمی‌شود. منطقه به منطقه و جبهه به جبهه شرایط فرق دارد. پدرم رو به من کرد و گفت از من چیزی را مخفی نکن. برادرت شهید شده است. بعد از مدتی از لشکر فاطمیون تماس گرفتند و خبر شهادت سیداسحاق را به من دادند و گفتند شما به پدرت بگو! گفتم من نمی‌توانم. آن‌ها هم خودشان به منزل پدر آمدند و از شهدا و سعادت شهادت صحبت کردند. وقت اذان که شد پدرم گفت من می‌خواهم بروم مسجد شما می‌خواهید به من بگویید که پسرم شهید شده است؟ گفتند بله. گفت خدا رحمت کند. عاقبت به‌خیر شد. حالا برویم مسجد و به نماز اول وقت برسیم. بعد از شهادت سیداسحاق من خیلی بی‌تابی می‌کردم. پدرم گفت شهادت لیاقت و سعادت می‌خواهد. خوشا به حالش که شهید شد و به مرگ طبیعی از این دنیا نرفت. من که به شما گفتم برادرت شهید شده و شما از من مخفی کردی. پیکر برادرم در تاریخ ۱۰ دی ۹۳ بعد از انتقال به ایران همزمان با شهادت امام حسن عسکری (ع) روی دستان مردم مشهد قرار گرفت و بعد از طواف بر گرد بارگاه ملکوتی حضرت ثامن‌الحجج (ع) در بلوک ۳۰ ردیف ۸۷ قبر۴۰، گلزار شهدای بهشت رضا (ع) آرام گرفت. پدرم نتوانست نبود برادر را تحمل کند و خیلی زود به فرزند شهیدش پیوست. بعد از شهادت سیداسحاق پدر و مادرم به همه برادر‌ها اجازه حضور در منطقه را دادند و حالا من اسلحه سیداسحاق را به دست گرفته و راه پرنورش را ادامه می‌دهم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار