خاطره زیر را رضا سوری از سربازان ارتشی دفاع مقدس برایمان بازگو کرده است. آقای سوری ساکن کرج است و در دوران دفاع مقدس به مناطق مرزی غرب و شمال غرب کشور اعزام شده بود.
خدمت سربازی من مصادف شده بود با ماههای آخر دفاع مقدس. ما در منطقه غرب مستقر بودیم، آن زمان بعثیها فشار میآوردند تا از این مناطق اسیر بگیرند. شنیده بودیم که هدفشان از حمله به غرب بیشتر به اسارت گرفتن نیرو است، اما در جبهه جنوب به دنبال تصاحب خاک هستند.
تیر ۱۳۶۷ که عراق تک سنگینی را در سرپلذهاب و قصرشیرین اجرا کرد، ما در شمال این منطقه و نزدیکی مرز استان کرمانشاه و کردستان بودیم. مقر تیپ ما مستقیماً مورد حمله قرار نگرفته بود، اما از تیپ خواسته بودند جابهجا شود تا مثل دیگر واحدها دچار غافلگیری نشوند. در آن زمان من و چند نفر از همرزمانم برای مأموریتی به بلندیهای اطراف رفته بودیم و از این عقبنشینی با خبر نشدیم. وقتی به خط خودی آمدیم دیدیم همه جا را هرج و مرج گرفته است. از بچههای خودی خبری نبود و تصمیم گرفتیم به سمت عمق خاک خودی برویم.
در ابتدای حرکت از بلندیها میرفتیم تا کمتر در معرض دید باشیم و بعد که به دشتهای باز رسیدیم، مجبور شدیم باقی راه را شبها برویم و روزها در جایی مخفی بمانیم. یک شب که از بیراهه میرفتیم، صدایی به گوشمان خورد. مثل ناله شخصی بود، اطراف را گشتیم، دیدیم یک جوان چوپان که از لباسهایش مشخص بود از اکراد است، مار نیشش زده و روی زمین افتاده است، بنده خدا سعی کرده بود خودش را درمان کند، اما اثر سم باعث ناتوانیاش شده بود.
پیدا کردن این چوپان هم برای ما و هم برای خودش خوب شد! چون او همراهش غذا داشت و راه را هم بلد بود و ما هم که گرسنه بودیم، میتوانستیم کمکش کنیم. با کمی آب که در قمقمهمان مانده بود به چوپان آب دادیم و سعی کردیم حالش را جا بیاوریم. اثر زهر داشت کمکم از بدنش بیرون میرفت و نیاز به استراحت داشت. او به ما از نانی که در کولهاش بود، داد و با خوردن آن جان گرفتیم. بعد با راهنماییهای چوپان او را نوبتی روی دوش انداختیم و به سمت روستایی که آدرس داده بود، رفتیم.
آفتاب نزده به نزدیکی روستا رسیدیم. تا آنجا که حافظهام یاری میدهد، این روستا در فاصله مرز بین استان کرمانشاه و کردستان بود. هنوز به روستا نرسیده بودیم که یک پیرزن از بالای یک بلندی فریادی زد و خودش را به پایین انداخت. چنان سرپایینی را با سرعت میآمد که فکر کردیم عن قریب به دره میافتد، اما او توانست تعادلش را حفظ کند و به ما برسد. وقتی پیرزن به چوپانی که روی دوش یکی از بچهها بود، رسید او را غرق بوسه کرد و متوجه شدیم مادرش است.
پیرزن آنقدر سر و صدا کرد که اهالی از خانههایشان بیرون آمدند و همگی ما را دوره کردند. آنها از اینکه همولایتیشان را نجات داده بودیم، از ما تشکر کردند. آن روز مهمان مردم روستا شدیم و روز بعد با پوشیدن لباس اکراد و سوار بر موتور اهالی، خودمان را به مقر خودی رساندیم.
یکی از بچهها که از اهالی کرمانشاه بود، بعدها گفت پس از اتمام دفاع مقدس به منطقه برگشته و چوپان را پیدا کرده، گویا ازدواج کرده و صاحب اولاد هم شده است. همرزمم و این چوپان تا مدتها با هم ارتباط داشتند و با هم دوست خانوادگی شده بودند. جنگ هرچند پر از اتفاقهای تلخ بود، اما گاهی چنین اتفاقهای شیرینی هم در آن میافتاد و دوستیهای ماندگاری شکل میگرفت.