شهید غلامعلی بیدی هرچند جزو شهدای خطه کردستان به شمار میرود، اما اصالتاً اهل سبزوار بود. او که در دوران دفاع مقدس به کردستان رفت تا با ضد انقلاب و متجاوزان بعثی بجنگد، با دختر یکی از پیشمرگان مسلمان کُرد ازدواج کرد و همانجا ماندگار شد. شهید بیدی در جبهه کردستان سمتهای مختلفی، چون فرماندهی یکی از گردانهای تیپ بوکان را تجربه کرد و بارها تا مرز شهادت پیش رفت. عاقبت در عملیات والفجر ۹ در تاریخ ۱۳/۱۲/۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی پنجوین عراق به شهادت رسید. از او یک دختر و یک پسر به یادگار مانده است که در گفتگو با سمیه بیدی دختر شهید، برگهایی از خاطرات این شهید را تقدیم حضورتان میکنیم.
مجروح انقلاب
پدرم متولد سال ۱۳۳۷ بود و هنگام انقلاب ۲۰ سال داشت. مثل خیلی از جوانهای آن دوران در تظاهرات و راهپیمایی علیه رژیم شاه شرکت میکرد و در این مسیر بسیار فعالیت داشت. تا جایی که در یکی از راهپیماییها از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت. او را مخفیانه به منزل یکی از علما بردند و آنجا پای پدرم را عمل کردند. در این زمان چیزی به بازگشت امام خمینی از تبعید نمانده بود. وقتی پدرم خبر آمدن حضرت امام (ره) را شنید، خودش را به فرودگاه مهرآباد رساند و آنجا ماند. آن قدرماند تا اینکه از فرط خستگی و فشاری که به پایش آمد، برای بار دوم در بیمارستان بستری شد. پدرم در همان اولین ماههای حضور حضرت امام در ایران به عنوان یکی از محافظان ایشان در بیت امام پاسداری کرد. بعد از تشکیل سپاه هم به عضویت آن در آمد و سال ۱۳۶۰ همراه سردار شهید ناصر کاظمی به کردستان آمد. چند سال بعد جانباز انقلاب شهید دفاع مقدس شد.
آشنای غریب
آشنایی پدر و مادرم به اوایل دفاع مقدس برمیگردد. وقتی پدرم برای حضور در جبهههای دفاع مقدس به سنندج میآید، با پدربزرگم که از پیشمرگان مسلمان کرد بود آشنا میشود. چون بابا در شهر سنندج غریب بود، چند باری به خانه پدربزرگم میرود و آنجا مهمان میشود. در همین رفت و آمدها با مادرم آشنا میشود و رفته رفته این آشنایی به جایی میرسد که آنها با هم ازدواج میکنند.
پدر و مادرم از همان سالهای ۶۰، ۶۱ زندگی مشترکشان را آغاز میکنند و این زندگی تا اواخر سال ۶۴ که بابا به شهادت رسید ادامه پیدا میکند. ماحصل ازدواجشان یک پسر و یک دختر میشود. البته به دلیل کار پدرم که مرتب به مأموریت میرفت، هر کدام از ما بچههای خانواده در یک شهر به دنیا آمدهایم. من سال ۶۳ در شهرری به دنیا آمدم و بعد از چند جابهجایی، دوباره به سنندج برگشتیم و تا زمان شهادت بابا در این شهر ماندگار شدیم.
ماشین بیتالمال
پدرم به عنوان یک رزمنده پاسدار در مدت حضورش در کردستان سمتهای مختلفی را تجربه کرده بود. ایشان مدتی فرمانده یکی از گردانهای تیپ بوکان بود و در مقطعی دیگر فرماندهی یکی از گردانهای تیپ مریوان را برعهده داشت. مدتی هم در یگان حفاظت بود و نهایتاً فرماندهی یگان لجستیک سپاه کردستان را برعهده گرفته بود. مادرم میگوید پدرم آن قدر در استفاده از امکانات بیتالمال حساس بود که حتی اجازه نمیداد من که همسرش بودم سوار ماشین سپاه شوم. چون پدرم مسئول لجستیک بود، یک ماشین به او تحویل داده بودند، اما پدرم اجازه نمیداد مادرم سوار آن ماشین شود و از او میخواست پیاده به خانهمان برود تا مبادا از اتومبیل سپاه استفاده شخصی صورت گیرد.
آخرین شب
زمانی که پدرم به شهادت رسید، من خیلی کوچک بودم. یک سال و هشت ماه داشتم. بنابراین خاطرات زیادی از او به یاد ندارم. روزی از مادرم درباره آخرین لحظههای حیات پدرم سؤال کردم که گفت: «پدرت شب آخر تا نزدیکیهای صبح مشغول نماز و تلاوت قرآن و راز و نیاز بود. لحظاتی قبل از نیمه شب، پیش من آمد و گفت امشب، آخرین شبی است که کنار شما هستم. وصیتهایی دارم. سعی کن بعد از شهادتم، به آنچه گفتهام عمل کنی. آرام حرفهایش را زد و حتی ساعت شهادت خودش را هم گفت. بعدها که از همرزمانش در مورد ساعت شهادتش پرسیدم، دقیقاً با ساعتی که پدرت گفته بود، مطابقت داشت.»
شبی که پدرم برای آخرین لحظات کنار خانواده بود، تمام آن شب را به راز و نیاز پرداخته و تنها یکی دو ساعت خوابیده بود. گویا بابا همان شب خواب شیرینی میبیند و بعد از بیدار شدن به مادرم میگوید بشارت شهادتش را گرفته است. بابا قبل از رفتن غسل شهادت میکند و، چون میدانست آخرین لحظات عمرش را سپری میکند، پیش مادرش (مادربزرگم آن موقع پیش ما زندگی میکرد) میرود و او را در آغوش میگیرد و از او حلالیت میطلبد. بعد از خانه خارج میشود و دیگر برنمیگردد.
کیلومترها دورتر
بعد از شهادت بابا، پیکرش را به سبزوار انتقال دادند. پدرم اهل خراسان بود و به همین دلیل پیکرش را به آنجا بردند و دفن کردند. بعد از شهادت بابا، مادرم در همین سنندج ماند و ما بچههای خانواده هم در همین شهر بزرگ شدیم. الان خانه ما در شهر سنندج است. هر سال تابستان برای زیارت مزار پدرم به مشهد میرویم. در یکی از این سفرها، غروب وقتی از مزار پدرم برمیگشتیم، حال و هوای عجیبی داشتم. درد بیپدری را با همه وجودم احساس میکردم.
تصاویر پدرم را مدام در ذهنم مرور میکردم. خیلی دلتنگ بودم. آن شب زودتر از شبهای دیگر خوابیدم. نیمههای شب در خواب دیدم پدرم پیشم آمده است. چون عکسهای او را قبلاً دیده بودم، او را شناختم. کنارم نشست و مرا بوسید و گفت دخترم، من را میشناسی؟ گفتم بله، شما پدر من هستید. گفت از کجا فهمیدی؟ گفتم هم عکسهای شما را قبلاً دیدهام، هم بوی محبت پدری را از وجود شما استشمام کردم. اشک در چشمان هر دو نفر ما حلقه زده بود. گفتم پدر جان! به ما گفتهاند شما شهید شدهای، اما شما که زندهای. گفت دخترم مگر نشنیدهای که میگویند شهدا زنده هستند. این یک شعار نیست بلکه حقیقت است. پدرم در خواب حتی سراغ یاسر برادرم را هم گرفت، در حالی که یاسر زمان شهادت پدرم هنوز به دنیا نیامده بود.
شیرزنی به نام مادر
به نظر من اگر ما بخواهیم صرفاً به جهاد رزمندهها در جبهههای دفاع مقدس بپردازیم، در حق همسران و مادرانشان ظلم کردهایم. مادرم زمان شهادت بابا، یک زن بسیار جوان بود که یک دختر یک سال و چند ماهه داشت و فرزند دیگرش را هم باردار بود. ایشان بعد از شهادت بابا دست مرا گرفت و به سنندج آمد و در خانه پدریاش ساکن شد و همانجا هم برادرم را به دنیا آورد. واقعا این شیر زن به سختی من و برادرم را بزرگ کرد و در این راه سختیهای زیادی کشید.