کسی نمیدانست که عملیات مرصاد در پنجمین روز از مرداد ۶۷ کمینگاهی برای نابودی منافقین خواهد شد. منافقینی که آمده بودند سه روزه تهران را تصرف کنند. آمده بودند تا به تصور خودشان با همراهی خیل عظیمی از مردم و همراهی و پشتیبانی صدام کار را به نفع صدام تمام کنند، اما همه نقشههایشان با حضور مردم و رزمندگان نقش بر آب شد. به جرئت میتوان گفت شهدای عملیات مرصاد در آخرین لحظات پایانی جنگ خودشان را به قافله شهدا رساندند. شهید محمد رهبری یکی از همین شهدا بود. در سالروز انجام عملیات مرصاد، فاطمه رهبری مادر شهید با همراهی خواهر و برادر شهید راوی سیره زندگی شهید خانوادهشان محمد رهبری میشوند.
صافکار ماشین
پسرم محمد در یکی از محلههای قدیمی تهران به دنیا آمد. در کودکی خیلی ساکت بود. تا جایی که گاهی اوقات یادم میرفت بچه کوچک دارم. وقتی میخوابید بلند نمیشد تا اینکه خودم میرفتم و او را صدا میزدم. زمان میگذشت و هر روز محمد بزرگ و بزرگتر میشد. دوران کودکی و شیطنتهایش بسیار شیرین و دلپذیر بود.
محمد آرام، صبور، کمتوقع و پرتلاش بود. در اوقات فراغتش بیشتر به بسیج و مسجد میرفت. به نماز اولوقت خیلی اهمیت میداد. پس از اتمام تحصیلات راهنمایی دنبال کار رفت و به شغل صافکاری ماشین مشغول شد. پسرم درپی کسب وکار بود تا بتواند روی پای خودش بایستد.
خدا بزرگ است
محمد زمان جنگ سن وسال کمی داشت. اواخر دفاع مقدس ۱۸ سال بیشتر نداشت که با شور و شوق داوطلبانه راهی جبهه شد. برای اینکه بتواند رضایت من و پدرش را بگیرد، هر شب به ما میگفت: «من میخواهم به جبهه بروم.» یک شب خیلی قاطعانه گفت: «باید بروم تا روی صدام را کم کنم!» به او گفتیم: «فعلاً برادرت آنجاست. حالا تو نمیخواهد بروی.» گفت: «من باید بروم.» گفتم: «واقعاً میخواهی بروی؟» گفت: «بله.» پدرش عصبانی شد و گفت: «صبرکن بگذار علی بیاید بعد تو برو.» گفت: «نه.» پدرش گفت: «اگر تو بروی ما اینجا تنها میمانیم.» او هم در جواب گفت: «خدا بزرگ است!»
آتش بس!
همان مرتبه اولی هم که میخواست راهی شود به او گفتم: «مادرجان! تو سن و سالی نداری، نرو» ولی نپذیرفت. پدرش او را همراهی کرد ولی من دلش را نداشتم که تا پای ماشین بروم و بدرقهاش کنم. خواهرش طاهره هم با چشمانی گریان بدرقهاش کرد. یکدفعه دیدم پدرش برگشته و دارد توی سرش میزند و میگوید: «این پسر مثل پرنده پر زد و رفت.»
بعد از ۴۰ روز محمد مرخصی آمد. هشت روز ماند. وقتی داشت دوباره میرفت به دل من افتاده بود که دیگر محمد زنده برنمیگردد. او رفت و ۴۵ روز بعد با ما تماس گرفت. من سریع گوشی تلفن را از دست پدرش کشیدم و گفتم: «محمد! کی برمیگردی؟» گفت: «مادرجان! فردا برمیگردم.»
فردا رسید و فرداها گذشت، اما از محمد هیچ خبری نشد. خبردار شدیم آتش بس شده و جنگ تمام شده است. خوشحال شدیم، اما چند روز بعد باخبر شدیم منافقین حمله کردند. ما همچنان چشم بهراه محمد بودیم. نه زنگ میزد و نه خبری از او داشتیم. هرچه به سپاه و بنیاد شهید زنگ میزدیم، کسی خبری از محمد به ما نمیداد. انگار خود آنها هم هیچ خبری از او نداشتند.
مرصاد و مفقودالاثری
محمد در ۵ مرداد سال ۱۳۶۷در عملیات مرصاد به شهادت رسید، اما خبری از پیکر محمد نبود. شب و روز کارم گریه بود. سراغ همه آنهایی که از جبهه میآمدند، میرفتم. بعضیها میگفتند از او خبر نداریم، یک عده هم میگفتند آنجا مشغول تعمیر ماشین است! بعضیها هم برای اینکه دل من خوش شود، خبر سلامتی او را به من میدادند ولی دلم آرام نداشت. برادرش علیرضا دنبال محمد رفت. اهواز، اسلامآباد و خرمشهر همه جا را دنبال او گشت. حتی به همه سردخانهها سر زده بود ولی از محمد اثری نبود.
۴۵ روز بیخبری
گویا جنازه محمد را به سردخانهای در تهران انتقال داده بودند. سرش ضربه خورده بود و او را بعد از مجروحیت در یک بیمارستان صحرایی عمل کرده و پلاکش را قبل از عمل درآورده بودند. پسرم دو ساعت بعد از عمل به شهادت رسیده و جنازهاش بدون پلاک مانده بود. برای همین شناساییاش کار سختی بود. پسرم را به عنوان شهید گمنام به تهران انتقال داده بودند.
برادرش علیرضا به همه سردخانههای تهران سر زده بود. در یکی از سردخانهها عکس محمد را دیده و او را شناسایی کرده بود. بعد از ۴۵ روز بیخبری، جنازهاش پیدا شد. وقتی پیکر محمد پیدا شد من از خانه بیرون رفته بودم. یکی از آشناها به نام محمد سبحانی را در راه دیدم. گفتم شما از محمد من خبر ندارید؟ گفت محمد پیداشده. گفتم کجاست؟ گفت سوار شوید شما را برسانم. او مرا به خانه برد، همانجا بود که متوجه شلوغی جلوی درِ خانه شدم. تازه فهمیدم چرا محمد سبحانی به من گفت محمد پیدا شده! محمد پیدا شده، یعنی شهید شده بود. یکمرتبه محمد پیش از شهادتش به من گفته بود: «مادرجان! اگر من شهید شدم یک وقت سروصدا راه نیندازی! ناراحتی نکنی.» میگفت: «خوشحال باش که فرزندی را در این راه دادی!» وقتی میدید من ناراحت میشوم میگفت: «حالا چرا اینقدر جدی میگیری؟» بعد از شهادتش خدا انگار یک صبر دیگری به من داده بود. سعی کردم به وصیتهایش عمل کنم.
داغ مادری
محمد همین که وارد خانه میشد، صدا میکرد مادر! کجایی؟! تا جوابش را نمیدادم همینطور جلوی در میایستاد. یک روز به او گفتم: «شما اینقدر مرا صدا میکنی، اینقدر به من وابستهای! اگر من بمیرم چکار میکنی؟» گفت: «خدا نکند مادر! من طاقت ندارم داغ مادر ببینم.»
بعد از شهادت پسرم، پدرش همیشه به من میگفت محمد همهجا با من است. میآید و با من صحبت میکند. فکر کنم من را میخواهد پیش خودش ببرد. داخل حیاط، داخل آشپزخانه هر جایی میروم محمد با من است. آنها غیر از رابطه پدر و پسری خیلی با هم رفیق بودند.
طاهره رهبری، خواهر شهید
الگوی خانواده
من و محمد همبازی بودیم و من او را خیلی دوست داشتم. در مورد حجاب خیلی به من سفارش میکرد و میگفت حتی جلوی در هم میخواهی بروی حجابت را رعایت کن. نظم و انضباط محمد خیلی خوب بود. تا لباسش را اتو نمیکرد از خانه بیرون نمیرفت. هر موقع محمد میخواست برود نماز جمعه به ما میگفت شما هم بیایید با هم برویم. من اسم پسرم را محمد گذاشتم از بس که محمد را دوست داشتم. سعی میکنم محمد خودم را مثل داداشم تربیت کنم. همیشه به او میگویم: «تو هم مثل داییات نمازت را سر وقت بخوان و با دوستان ناباب رفت و آمد نداشته باش!» من الگوی خودم را برادرم قرار دادهام. تا جایی که بتوانم و در توانم باشد راه برادرم را ادامه میدهم و نخواهم گذاشت خون برادرم و امثال او پایمال شود.
علیرضا رهبری، برادر شهید
بستنی فروش!
محمد اخلاق و رفتار خوبی داشت. همیشه به فکر خانواده بود. دلش میخواست وقتی بزرگتر شد باری از روی دوش خانواده بردارد. از نظر اقتصادی خانواده ضعیفی بودیم. مستأجر بودیم. خیلی برایمان سخت بود. بیشتر اوقات بعدازظهرها بعد از آمدن از مدرسه من و محمد با هم میرفتیم دستفروشی میکردیم. بستنی میفروختیم تا کمکخرجی برای خانواده باشیم. اوایل انقلاب با هم تظاهرات میرفتیم. یک روز بعد از تظاهرات مأموران به ما حمله کردند. ما هر دو بچه بودیم، اما محمد را پلیسها گرفتند و من به خاطر ترس از خانواده آن شب را نزدیک کلانتری خوابیدم تا فردا صبح آزاد شد با هم به خانه برگشتیم. یادم میآید محمد برای رفتن به جبهه خیلی تلاش کرد و زمانی که من با رفتن او مخالفت کردم در جوابم گفت: «پس چرا خودت میروی؟» این را که گفت من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.