کد خبر: 1099157
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
تعهد نانوشته ظهر عاشورا
سرم گرم شد به دسته‌های عزاداری که در میدان امام حسین (ع) برپا شده بود و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم، چشمم که به ساعت افتاد، یکهو دلشوره گرفتم، چطور باید در این زمان کوتاه خودمان را می‌رساندیم به مسجد محله‌مان؟! بغض کرده بودم، انگار یک تعهد نانوشته و بی‌امضا با خودم داشتم که هر سال نماز عاشورا را زیر آسمان آنجا بخوانم
پریسا گربندی

سرم گرم شد به دسته‌های عزاداری که در میدان امام حسین (ع) برپا شده بود و اصلاً متوجه گذر زمان نشدم، چشمم که به ساعت افتاد، یکهو دلشوره گرفتم، چطور باید در این زمان کوتاه خودمان را می‌رساندیم به مسجد محله‌مان؟! بغض کرده بودم، انگار یک تعهد نانوشته و بی‌امضا با خودم داشتم که هر سال نماز عاشورا را زیر آسمان آنجا بخوانم، نمی‌دانم باورپذیر است یا نه، ولی برای من آسمان مسجد محله‌مان در ظهر عاشورا آبی‌تر و زمینش عطرآگین است، اصلاً انگار آفتابی که هنگام قنوت به کف دستانم می‌تابد، نورانی‌تر است و هوای اطرافم مطبوع‌تر. به خاطر همین‌ها دلشوره نرسیدن داشتم، چون من به آن حس ناب نیاز داشتم و نمی‌توانستم تا سال بعد صبر کنم، پس تمام تلاشم را کردم که برای نماز آنجا باشم.

با عجله حرکت کردیم، از ترافیک خیابان‌ها گذشتیم، صدای اذان در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر پیچیده بود و استرس مرا بیشتر می‌کرد، نمازگزاران جانماز به دست صف می‌بستند، نماز در حیاط مساجد و خیابان‌ها اقامه می‌شد و درست لحظه‌ای که نوبت به اقامه مسجد ما رسید، من آنجا بودم.
هیئت ما هم مثل همه جا‌های دیگر ظهر عاشورا به رسم میهمان‌نوازی از عزاداران امام حسین (ع) غذا می‌داد. نماز را که خواندیم، هیئت که تمام شد، موقع خروج از در غذای تبرکی هم به من دادند. رفتم در پیاده‌رو ایستادم تا همسرم هم از هیئت بیرون بیاید. یک خانم میانسال با مانتوی مشکی و روسری کرم‌رنگ از خیابان اصلی وارد خیابان مسجد شد، وقتی که دید دارند غذا می‌دهند، جلوی در هیئت ایستاد، چند ثانیه‌ای داخل را نگاه کرد و دوباره به راهش ادامه داد، نمی‌دانم چرا ولی از بین آن همه جمعیت توجهم به او جلب شده بود، از جلوی من که رد شد برگشتم و نگاهش کردم، چند بار خواستم صدایش کنم خجالت کشیدم، چند قدم راه رفته را برگشت و به سمت من آمد و پرسید: «اینجا هیئت است؟» جواب دادم: «بله، غذای تبرکی می‌خواهید؟» لبخند زد و گفت: «نمی‌دهند! می‌دهند؟» گفتم: «غذای من را بگیرید، من خانه غذا دارم، همسر و دایی‌هایم هم اینجا هستند، همان برای‌مان کافی است.» قبول نکرد، گفت بگذار بروم بهشان بگویم شاید یک غذا هم به من دادند. نمی‌توانستم نگاهم را از او بردارم، می‌خواستم ببینم چه می‌شود، غذا می‌گیرد یا نه! اولش رفت قسمت زنانه، نمی‌دانم چه گفت و چه شنید، ولی دست خالی برگشت، بعد رفت قسمت مردانه آنجا هم بهش غذا ندادند، ولی همان جا ایستاد، وقتی دیدم دست خالی مانده، خودم رفتم سمتش، دیدم به آقای مسنی که جلوی در نشسته می‌گوید: «غذا نمی‌دهید خب ندهید، چرا بد صحبت می‌کنید» مرد گفته بود: «می‌خواستی بیایی هیئت» و زن جوابش را داد: «یعنی چه؟! اصلاً دلم نمی‌خواست بیایم!» حرفش که تمام شد، گفتم: «خانم! لطفاً این غذا را از من بگیرید، من واقعاً خانه غذا دارم.» کمی تند شد و با ناراحتی گفت: «نمی‌خواهم خانم، این روزی شماست، چقدر اصرار می‌کنید، خودش بخواهد می‌دهد دیگر!» خجالت‌زده از او فاصله گرفتم و دوباره به پیاده‌رو برگشتم، دیدم که همسرم در ماشین منتظر من است ولی سوار نشدم، برخلاف همیشه خیلی سمج شده بودم و می‌خواستم ببینم بالاخره آن خانم غذا می‌گیرد یا نه! دیدم نگرفت، سرش را انداخت پایین و از یک گوشه‌ای تندتند راه رفت و پیچید در یک کوچه. دنبالش دویدم در کوچه نبود، تند‌تر دویدم، دیدم در کوچه سمت راستی دارد می‌رود، صدایش کردم: «خانم! خانم! لطفاً صبر کنید!» ایستاد. گفتم: «خانم! خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم! لطفاً این غذا را از من بگیرید، این روزی شماست، از لحظه‌ای که دیدم‌تان ناخودآگاه به دلم افتاد این غذا را بدهم به شما، من تا اینجا دویدم که این غذا را بهتان بدهم، لطفاً دستم را رد نکنید.» برایم غیرقابل تصور بود ولی یکهو گریه‌اش گرفت، گفت: «ای خانم! از دست شما! چطور مرا پیدا کردید؟ چرا دنبال من آمدید. من یواشکی از کنار خیابان رد شدم که فرار کنم و من را نبینید.» اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض ادامه داد: «دو سال است به هیئت نیامده‌ام، دو سال پیش یک گرهی افتاد به زندگی‌ام که از امام حسین (ع) خواستم درستش کند، نکرد! من هم قهر کردم و دیگر پایم را در مراسم عزاداری‌اش نگذاشتم. چند روزی است دلتنگ خودش و هیئت‌هایش شده‌ام، امروز که از اینجا رد می‌شدم، در دلم گفتم می‌دانم که تو هم با من قهری، می‌دانم از من ناراحتی، ولی می‌خواهم بدانم اگر هنوز هم حواست به من است، از هیئتت یک غذای تبرکی به من می‌دهی؟ اگر بدهی یعنی آشتی هستی و من دوباره در خانه‌ات را می‌زنم، ولی اگر نگاهم نکنی، می‌روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم! وقتی رفتم و غذا خواستم و ندادند و تازه با لحن بدی هم با من حرف زدند، دلم بیشتر شکست، گفتم پس آنقدر‌ها هم که می‌گویند حواست به ما نیست، پس با من قهری! باور کنید داشتم همین‌ها را با خودم می‌گفتم و گلایه می‌کردم و می‌رفتم خانه که یکهو شما صدایم زدید! باورم نمی‌شود دنبالم آمده باشید، انگار از نیت من خبر داشتید، دستانم را نگاه کنید، دارد از هیجان می‌لرزد»، گفتم: «من که قطعاً از نیت و خواسته شما بی‌خبر بوده‌ام، ولی از لحظه‌ای که در کوچه پیچیدید، ناخودآگاه توجهم به شما جلب شد! دو بار خواهش کردم که غذا را بگیرید، ولی شما قبول نکردید، در صورتی که این غذا هم برای همان هیئتی است که شما با صاحبش قول و قرار گذاشته‌اید. باور کنید من هم خیلی خجالتی هستم و هم آنقدر سمج نیستم که پی یک چیز را آنقدر بگیرم، ولی نمی‌دانم چرا تا این غذا را به دست‌تان نمی‌رساندم، آرام نمی‌گرفتم! بفرمایید، نوش جان‌تان، هم غذا و هم حس ناب آشتی‌کردن‌تان!» غذا را با گریه گرفت و محکم بغلم کرد و گفت: «باور نمی‌کنم، انگار خواب است یا از این داستان‌ها که از اینور و آنور می‌شنوی و فکر می‌کنی الکی است، ولی اگر خواب هم باشد، شیرین است، خیلی شیرین!»
دوان دوان به سمت ماشین آمدم! سرشار از یک حس ناشناخته ولی درجه یک و ناب. در ماشین را که باز کردم قبل از اینکه همسرم چیزی بگوید، پرسیدم: «استرس امروزم را دیدی؟ یعنی ممکن است منِ پرخطا را به اینجا دعوت کرده باشد؟»
از نصیحت‌های پایان یادداشت‌ها خوشم نمی‌آید، فقط این را بگویم اگر شما مسئول پخش کردن غذای هیئت‌ها هستید، دم‌تان گرم باشد! چون واقعاً مسئولیت سنگینی است، چون قبول داریم نمی‌شود به همه آن‌هایی که دم هیئت‌ها صف می‌کشند غذا داد، یعنی معمولاً هر هیئتی به اندازه میهمانان خودش تدارک می‌بیند و اگر بخواهد به همه آن‌هایی که بیرون ایستاده‌اند غذای تبرکی بدهد، تعدادی از عزادارانی که به هیئت آمده‌اند، دست خالی برمی‌گردند، فقط لطفاً حواس‌تان باشد اگر از عبارات «نه» و «غذا نداریم» استفاده می‌کنید، محترمانه و نرم باشد، چون گاهی آن کسی که برای گرفتن غذا در خانه‌ای را می‌زند که عزاداری امام حسین (ع) برپاست، به دید خودش در خانه امام حسین (ع) را زده و ممکن است آنچه از شما می‌شنود بگذارد به حساب رانده‌شدنش از در خانه امام حسین (ع) و این مسئولیت‌تان را سنگین می‌کند! همین!

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
خبرهای مرتبط
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار