دهه آخر مرداد ۱۳۶۷ مصادف شده بود با ایام عزاداری ماه محرم. آن روزها آتش بس هنوز به شکل رسمی در جبههها برقرار نشده بود و نیروهای سازمان ملل موسوم به یونیفل در خط مرزی مستقر نشده بودند. به همین دلیل هنوز امکان داشت آتش جنگ شعلهور شود و دوباره از سوی دو طرف تبادل آتش صورت گیرد.
در چنین شرایطی ما در خرمشهر و مرز شلمچه خط داشتیم. بچههایی که در خط مقدم بودند نمیتوانستند به صورت گروهی عزاداری کنند. آنجا سنگرهای اجتماعی ما نهایتاً گنجایش چهار یا پنج نفر را داشتند و تجمع بیش از این تعداد ممنوع بود. به ایام محرم که رسیدیم، دستور رسید هر کس که میخواهد عزاداری کند باید در همان سنگر خودش همراه همسنگرانش مراسم بگیرد. من شاهد بودم که بچهها حتی شده به صورت انفرادی سینهزنی میکردند. مثلاً مداحی داشتیم که خودش برای خودش میخواند و سینه میزد. یا دیگر بچهها دو نفره یا سه نفره در سنگرها مراسم میگرفتند.
البته در عقبه گردان که خرمشهر بود امکان برگزاری مراسم به صورت گروهی وجود داشت و اعلام شده بود که هر روز یک دسته میتواند به صورت نوبتی به خرمشهر برود و آنجا عزاداری کند، اما یک دسته که از نوبتش استفاده میکرد، چند روز طول میکشید تا مجدداً نوبت به آن برسد و نیروهایش بتوانند به خرمشهر بروند.
وقتی به شامگاه تاسوعای حسینی رسیدیم، آخرین فرصت برای برگزاری مراسم عزاداری روز عاشورا را در اختیار داشتیم. چون در روشنایی روز به هیچ عنوان نمیشد گروهی عزاداری کرد بچهها از معاون گروهان که در منطقه بود خواستند اجازه بدهد ولو برای دقایقی گروهان یکجا جمع شود و مراسم بگیریم. ایشان گفت باید از فرماندهی کسب تکلیف کند و نمیتواند خودش چنین اجازهای به ما بدهد. با رایزنیهایی که صورت گرفت، قرار شد از خطی که حضور داشتیم چند کیلومتری عقبتر برویم و به قبرستانی که به نظرم اسمش باغ رضوان بود برویم و آنجا در اتاقکی جمع شویم و مراسم بگیریم. جانشین گروهان اعلام کرد توانسته است فقط به اندازه یک ربع برای ما وقت در نظر بگیرد و شرعاً ما باید در همان یک ربع مراسم بگیریم و بعد به سرعت متفرق شویم.
برنامه هم اینطور بود که روحانی باید سه رکعت نماز مغرب را میخواند و سپس بدون تعقیبات و حتی گفتن اذان و اقامه، میرفت سر وقت نماز عشا و بعد هم پنج دقیقه منبر و پنج دقیقه روضه و پنج دقیقه هم سینهزنی انجام میشد. طبق قرار کل گروهان در آن اتاقک جمع شدیم، اما روحانی نفس نفس زنان آمد. متوجه شدیم موتورش بنزین تمام کرده و مجبور شده است آن را پیاده دنبال خودش بکشاند. ایشان نماز مغرب را خواند و ما هم به او اقتدا کردیم. بعد بلند شد گفت اجازه بدهید که یک مسئله شرعی را بگویم. ما اعتراض کردیم که وقت نداریم و نماز عشا را شروع کنید. گفت نه فقط یک جمله. بعد گفت کسی که شک داشته باشد وضو دارد یا نه حکمش چیست؟ تازه فهمیدیم که ایشان به خاطر تمام شدن بنزین موتور و شرایطی که داشته یادش رفته است وضو بگیرد. یکی از بچهها در قمقمهاش آب داشت. داد و ایشان وضو گرفت و مجدداً نماز مغرب را خواندیم و بعد از نماز عشا طبق قرار ۱۵ دقیقه عزاداری کردیم، اما چه عزاداری که هرچند زمان کمی داشت، اما کیفیتش فوقالعاده بالا بود و ۱۵ دقیقهای ما را از فرش به عرش رساند.