کد خبر: 1101143
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با بانویی که دختر شهید، همسر شهید و خواهر شهید مقاومت است
به مناسبت سالروز مقاومت اسلامی پیگیر مصاحبه با بانوان جبهه مقاومت بودم. بخش اعظم این بانوان، مادران و همسران شهدای این جبهه هستند که به گفته شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی زمینه‌ساز ظهور امام زمان (عج) هستند
صغری خیل‌فرهنگ

به مناسبت سالروز مقاومت اسلامی پیگیر مصاحبه با بانوان جبهه مقاومت بودم. بخش اعظم این بانوان، مادران و همسران شهدای این جبهه هستند که به گفته شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی زمینه‌ساز ظهور امام زمان (عج) هستند. در این میان توئیتی از الهام عابدینی، خبرنگار صداوسیما به دست‌مان رسید که قابل توجه بود. ایشان تصویری از یک بانوی عراقی را منتشر و با متن ذیل معرفی کرده بود: «ایشان خانم فاطمه شیبانی اهل عراق است. فرزند ابوجعفر شیبانی که در دفاع مقدس دوشادوش همرزمان ایرانی جنگید، جانباز شد و به شهادت رسید. همسر مدافع حرم که در لاذقیه شهید شد و خواهر محمد شیبانی که راننده خودروی ابومهدی المهندس بود و شهید شد؛ زینب‌های امروزمان.» پیگیری‌های‌مان نتیجه داد و توانستیم با خانم شیبانی ارتباط بگیریم. بعد از هماهنگی‌های لازم برای ساعاتی در دفتر روزنامه میزبان فاطمه و خواهرش سکینه بودیم تا از پدرشان شهید ابوجعفر شیبانی، مجاهد و جانباز شهید روز‌های جنگ تحمیلی، سجاد شیبانی داماد خانواده و شهید لاذقیه و برادرشان محمد شیبانی که همراه حاج قاسم و ابومهدی در فرودگاه بغداد به شهادت رسیدند، برای‌مان روایت کنند؛ خانواده‌ای مجاهد که شجاعت‌شان در محور مقاومت مثال‌زدنی بود.

تأثیرپذیری از شهید محمدباقر صدر
از همان لحظات ابتدایی دیدارمان آرامش درونی این دو خواهر عراقی عجیب به دلم نشست. متانت و صلابت‌شان در میان مصاحبه مثال‌زدنی بود. فاطمه و سکینه کنار‌مان نشستند تا از خانواده‌شان بگویند؛ خانواده‌ای که ایمان و ارادتش به اهل بیت (ع) را با تقدیم عزیزان‌شان نشان دادند.
فاطمه شیبانی می‌گوید: پدرم ابوجعفر از دوران کودکی ارادت بسیاری به اهل بیت (ع) داشت. برادر بزرگ‌ترش با شهید محمدباقر صدر همراه بود. همین مجاورت و همنشینی برادر، تأثیر زیادی در روحیات بابا گذاشت. روحیه مقاومت در وجود او از همان دوران رشد کرد و در ادامه در روز‌هایی که در ایران گذراند، پرورش یافت. ایشان زمانی که ۱۵ سال داشت راهی کویت شد، اما بعد از سه سال همزمان با جنگ تحمیلی به ایران مهاجرت کرد. روحیه جهادی ابوجعفر او را به جبهه مبارزه با بعثیون کشاند و همراه برادر بزرگ‌ترش لباس رزم بر تن کرد و همگام با رزمندگان ایرانی به جبهه‌های جنگ اعزام شد.

رزم با بعثیون
ابوجعفر و همسرش هر دو اهل عراق هستند. آن‌ها در ایران ازدواج کردند و حاصل این ازدواج شش فرزند است: چهار دختر و دو پسر. ابوجعفر بعد از سقوط صدام به عراق بازگشت و یکی از دخترهایش در بغداد متولد شد.
اگر چه او اصالتاً عراقی بود، اما دفاع از حق و اسلام برایش حد و مرزی نداشت. چرایی حضور ابوجعفر در سنگر رزمندگان اسلام در مصاف با صدامیان سؤالی بود که بار‌ها ذهن بچه‌هایش را به خود مشغول کرده بود. فاطمه می‌گوید: یک بار از بابا پرسیدم مگر شما عراقی نبودید، مگر آن‌ها هموطن‌های شما نبودند، چرا با آن‌ها وارد مبارزه شدید؟! بابا نگاهی محبت‌آمیز به من کرد و گفت: بابا جان برادری در دین است. وطن من هر کجا که می‌خواهد باشد، اگر با دین اسلام مخالف باشد چه باید کنم؟! اگر برادر من هم دشمن دین محمدی (ص) باشد، من با او هم مبارزه خواهم کرد. فاطمه تأکید می‌کند: ما با همین اعتقادات، روحیه، تفکر مذهبی و نگاه ویژه به ولایت فقیه پرورش پیدا کردیم.

خوابی که به پدرم آرامش داد
شهید ابوجعفر هشت سال در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشت. بار‌ها طعم ترکش بعثی‌ها بر جانش نشست تا اینکه نهایتاً ۱۲ سال پیش بر اثر عارضه‌های شیمیایی به شهادت رسید. دخترش در ادامه می‌گوید: بابا آرزو داشت که از یاران امام حسین (ع) باشد. خیلی شوق شهادت در ایام جنگ را داشت. در روز‌های دفاع مقدس یکی از دوستان بابا شهید می‌شود و او از ناراحتی تا صبح بیدار می‌ماند. بابا می‌گفت: برای شهادت دوستم آنقدر گریه کردم تا اینکه وقت نماز شب شد. نمازم را خواندم و با همان حال و هوا به نماز صبح ایستادم. بعد از نماز برای لحظاتی چشمانم سنگین شد و خوابم برد. دوست شهیدم به خوابم آمد و گفت: جعفر! چرا اینقدر بی‌طاقت شده‌ای؟ چرا اینقدر ناراحتی؟! گفتم: تو شهید شدی و من جا ماندم، دوستم دستم را گرفت و با خود به آسمان برد. طبقاتی را در آسمان نشانم داد و گفت: ابو‌جعفر من در طبقه چهارم هستم. تو کوشش کن که به طبقات بالا‌تر از من برسی. تلاش کن که مدارج را خیلی خوب طی کنی. این خواب بسیار به پدرم آرامش داده بود. بعد از آن تمام تلاشش را گذاشت پای طی کردن مدارج معنوی.

زیارت مخفیانه عتبات حاج قاسم با ابوجعفر
آشنایی ابوجعفر با حاج قاسم و ابومهدی المهندس به روز‌های جبهه و جنگ برمی‌گردد. حاج قاسم به خانواده شهید ابو‌جعفر می‌گفت: کاش پدرتان را خیلی زود‌تر می‌شناختم. پدرتان از اولیاالله بود. در دوران جنگ مرا برای شناسایی برد. ابو‌جعفر برایم عبایی خرید و پوشیدم. توانستم به صورت مخفیانه و بدون اینکه کسی متوجه شود وارد عراق شوم. ما باهم به زیارت امام حسین (ع) مشرف شدیم. من این خاطره را هرگز از یاد نمی‌برم.
مسجد «سهله» و عشق به امام زمان (عج)
فاطمه از رابطه قلبی و علقه عجیب شهید به امام زمان (عج) می‌گوید: زمانی که ما در عراق بودیم، بابا بسیار ما را به زیارت کربلا، نجف، کاظمین و سامرا می‌برد. ایشان علاقه زیادی به مسجد سهله داشت. خوب یاد دارم یک بار بابا بعد از نماز جماعت در مسجد سهله غیبش زد. خیلی پیگیرش شدیم.
بابا عاشق امام زمان (عج) و بسیار منتظر ظهور ایشان بود. هر بار که این حال و روحیه بابا را می‌دیدم، می‌گفتم خدایا چه روحیه‌ای به بابا داده‌ای، صبح تا شب کار می‌کند و پاسی از شب را می‌خوابد! بعد بلند می‌شود و برای رازونیاز و نماز به درگاهت می‌ایستد. من بار‌ها زمزمه‌ها و رازونیاز‌های پدرم را در نیمه‌های شب شنیدم. دستان لرزان پدرم را در قنوت نماز‌های شبش دیدم؛ دستانی که برابر خدا به لرزه می‌افتاد، در میدان نبرد و در مصاف با دشمنان خدا محکم و باصلابت بود. بابا بسیار مؤمن و با خدا بود. آنقدر که نمی‌دانم با چه کلماتی از ایشان و حال و هوای معنوی‌اش برای‌تان بگویم. شاید نتوانم حق مطلب را برای‌تان ادا کنم.

شرکت در روضه‌های امام حسین (ع)
خانواده ابوجعفر بعد از سقوط صدام، به عراق بازمی‌گردند، اما به لحاظ امنیتی وضعیت ابوجعفر مناسب نبود و خانواده شرایط سختی را در عراق سپری می‌کنند. بچه‌ها نمی‌توانند تحصیل کنند و همه این‌ها بهانه‌ای می‌شود که در کمتر از چهار سال به ایران بازگردند. ابو‌جعفر در همان شرایط هم از جلسات اهل بیت (ع) و روضه امام حسین (ع) دست برنمی‌داشت. او در این مراسم و مجالس شرکت می‌کرد و مردم را با همان ایمان و مهری که داشت به سمت اهل بیت (ع) می‌کشاند.

عوارض شیمیایی او را آسمانی کرد
ابوجعفر خاطرات بسیاری از امداد‌های غیبی جبهه و معنویات رزمندگان اسلام برای خانواده‌اش تعریف کرده بود. از شهید اسماعیل دقایقی و محبت و برادری‌اش نسبت به مجاهدین عراقی یاد و نقل می‌کرد که شهید دقایقی به مجاهدین عراقی گفته بود: اجر و ثواب شما در این رزم بسیار بالاتر از ماست. شما پا به پای ما دور از کشورتان در حال مبارزه هستید. ابوجعفر در سال‌های پس از جنگ با عوارض شیمیایی دست به گریبان بود، اما هرگز بروزش نداد و ناله نکرد. نمی‌خواست خانواده‌اش متوجه دردهایش بشوند. همین اواخر بود که خانواده متوجه شرایط جسمی و حالات ابوجعفر شد. کبد و ریه‌ها بسیار درگیر شده بود. تاول‌ها امانش را بریده بودند. فاطمه از روز‌هایی که پدرش در بیمارستان بستری بود به تلخی یاد می‌کند و می‌گوید: مدتی که بابا در بیمارستان بود، ابومهدی و حاج قاسم به دیدارش می‌آمدند و در آن لحظات سخت در کنار ما بودند. حاج قاسم به مسئولان بیمارستان گفته بود: ابوجعفر خود من هستم. هر کاری می‌توانید برایش انجام دهید، اما پدر بعد از آخرین عمل جراحی‌اش در بیمارستان به شهادت رسید. دل‌مان خیلی سوخت. در مدت بیماری‌اش ما را به صبر دعوت می‌کرد و به ما روحیه می‌داد.

حضور حاج قاسم در کنار خانواده ابوجعفر
فاطمه از دلتنگی‌های بعد از شهادت پدر یاد می‌کند و از تسلی خاطری که حاج قاسم به آن‌ها می‌داد، می‌گوید: بعد از شهادت بابا حاج قاسم اصلاً اجازه نداد ما احساس یتیمی کنیم. تمام روز‌های بعد از شهادت بابا را با حاج قاسم گذراندیم. هر زمانی که فرصت داشت به ما سر می‌زد. می‌گفت: ابو‌جعفر بسیار شجاع و باغیرت بود. او یک فدایی بود که در راه اسلام خودش را فدا کرده بود. پدرتان انسان بزرگی بود.
هر بار که دلتنگ می‌شدم با حاج قاسم تماس می‌گرفتم. ایشان می‌گفت: فاطمه جان بابا! همیشه دلخوشی‌ات پدرت باشد. همیشه به او فکر کن. خودت را محکم و قوی کن. تو زنی هستی که به قبله‌گاه می‌رسی. باید صبور باشی و سختی‌ها را فی‌سبیل‌الله تحمل کنی. اگر این کار را بکنی، ان‌شا‌ءالله به حضرت زینب (س) می‌رسی. آن روز‌ها نمی‌دانستم معنای حرف‌های حاج قاسم چه بود.
ازدواج با سجاد
دو سال بعد از شهادت ابوجعفر، دومین شهید خانواده شیبانی‌ها به او ملحق می‌شود. حالا نوبت به روایت از شهید سجاد شیبانی داماد خانواده ابوجعفر می‌رسد. اینجا دیگر اشک‌های فاطمه است که لب به سخن می‌گشاید و از عاشقانه‌هایش روایت می‌کند: سجاد پسرعموی من است. زمانی که در عراق بودیم، دیداری داشتیم. کمی بعد از بازگشت ما به ایران، سجاد به خواستگاری من آمد. او جوانی مؤمن، ساده و اهل کار و تلاش بود. مغازه شیشه‌بری داشت و از این راه کسب درآمد می‌کرد. ارادت سجاد به امام حسین (ع) و عشقی که نسبت به اهل بیت (ع) در دل داشت، مهری شد که بر دل من نشست و جواب مثبت به خواستگاری‌اش دادم.
خانه‌ای برای فاطمه و سجاد تهیه می‌شود و آن‌ها زندگی مشترک‌شان را در نجف در جوار حرم امیرالمؤمنین (ع) آغاز می‌کنند. فاطمه و سجاد در کنار هم زندگی آرام و خوبی داشتند، اما چه کسی می‌دانست این زندگی مشترک چهار سال بیشتر طول نخواهد کشید. همه چیز از یک خواب شروع شد. فاطمه می‌گوید: یک شب خواب بابا را دیدم. آمده بود با یک عبای بلند و سفید، اما پریشان بود. چشمم به خرابه‌هایی افتاد که صدای ناله و ضجه زنانه و بی‌تابی دخترکان از آن به گوش می‌رسید. همزمان روی دیوار‌های خرابه این عناوین نوشته می‌شد: لبیک یا زینب (س) ... لبیک یا حسین (ع) و ندایهَلْ مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ را می‌شنیدم که مرا می‌خواند.
همه این‌ها با صدای شیون بچه‌ها همراه بود. ناگهان مردی بلندقامت را دیدم که سوار بر اسب به سمت بچه‌ها آمد تا آن‌ها را نجات دهد. به یک باره از خواب بیدار شدم و بدون هیچ اراده‌ای گریه کردم. آن زمان بحث جبهه مقاومت اسلامی و دفاع از حرم اهل بیت (ع) نبود. از این خواب یک سالی گذشت، اما هرگز از یادم نرفت.

سجاد و عزم دفاع از حرم
یک روز سجاد به خانه آمد و به من گفت: فاطمه جان من درخواستی از شما دارم و می‌خواهم با درخواستم موافقت کنی! گفتم: سجاد جان بگو، اگر بتوانم قبول می‌کنم. سجاد رو به من کرد و گفت: من می‌دانم تو به من نه نمی‌گویی. فاطمه جان حرم سیده زینب (س) و حرم سیده رقیه (س) در خطر است. تو به من اجازه می‌دهی که برای دفاع از حرم آن‌ها به سوریه بروم؟ باورتان نمی‌شود وقتی این کلمات بر زبان سجاد جاری می‌شد، من ناخودآگاه به یاد خوابم افتادم و اشک ریختم. آری! خوابم تعبیر شد.
دستان سجاد را بوسیدم و گفتم: من مانع تو نمی‌شوم. سجاد نگاهم کرد و گفت: فاطمه جان من می‌روم. گفتم: خیالت از ما راحت باشد، برو. آن زمان پسرمان علی ۵/۲ سال و مریم ۵/۱ سال داشت. سجاد گفت: از پس بچه‌ها و زندگی برمی‌آیی؟ گفتم: بله ان‌شاءالله خدا توانش را به من بدهد، من از عهده‌اش برمی‌آیم و اینگونه سجاد راهی سوریه شد.

دفاع از مدافعان حرم
سجاد می‌رود و فاطمه می‌ماند و دو یادگار عزیزش. روز‌ها و شب‌ها اللهم رضاً برضائک و تسلیماً لامرک را زمزمه می‌کند. فاطمه با صلابت، مرد خانه‌اش را راهی کرد، بهانه نیاورد و اشک نریخت و گلایه نکرد که نکند پای مردش بلرزد و مانع عاقبت‌بخیری او شود. او هر بار که به سجاد فکر می‌کرد، سجده شکر به جای می‌آورد. خوشحال بود که سجادش به یاری امام زمانش رفته است تا زنی به اسارت نرود و حریمی نشکند.
فاطمه اینگونه آن روز‌ها را مرور می‌کند: سجاد مدتی در جبهه مقاومت بود و دقیقاً در نیمه شعبان به خانه بازگشت. من هم مولودی گرفتم. تعدادی از بستگان که متوجه حضور سجاد در سوریه شدند، شروع کردند به خرده گرفتن که چرا برای جهاد به کشور دیگر رفته است؟ من در پاسخ‌شان گفتم: هر جایی که حضرت زینب (س) باشد، وطن ماست.
ما قبل از اعزام دوم سجاد به ایران آمدیم. او ما را به زیارت امام رضا (ع) برد. چند باری هم میان صحبت‌هایش به من گفت: فاطمه جان روز‌های آخر است که باهم هستیم. من آنقدر از بودنش و حضورش در کنار بچه‌ها خوشحال بودم که اصلاً متوجه منظورش نمی‌شدم. نمی‌دانم او در جوار امامش چه گفت و چه آرزو کرد. سجاد ماه مبارک رمضان برای بار دوم به سوریه اعزام شد. برادرم محمد هم همراه سجاد به سوریه رفت.

خدایا راضی به رضای تو هستم
مأموریت‌شان که در منطقه تمام شد، سجاد، محمد را به خانه فرستاد. نوز نیروی جایگزین سجاد به منطقه نرسیده بود، برای همین او باید در سوریه می‌ماند. سجاد به محمد سفارش کرده بود به خانه بازگردد و تا زمان بازگشت خودش مراقب خانواده باشد، اما محمد از این جدایی ناراحت بود، دوست داشت کنار سجاد باشد.
فاطمه از روز‌های قبل از شهادت همسرش اینگونه روایت می‌کند: چند باری با سجاد تصویری صحبت کردم. چهره سجاد در این اواخر بسیار نورانی شده بود. حال و هوای عجیبی داشت. به من گفت: فاطمه جان خیلی مراقب خودت باش. من به داشتنت افتخار می‌کنم. اینکه تو کنار بچه‌ها هستی، خیالم راحت است. اگر تو نبودی من در کنار مدافعان حرم نبودم و نمی‌توانستم به اینجا بیایم.
وقتی سجاد این حرف‌ها را به من می‌زد، حس خوبی داشتم. حرف‌هایش به من عزت می‌داد. همان روز‌ها بود که مجدداً خواب دیدم. دیگر داشتم به یقین می‌رسیدم که سجاد شهید خواهد شد. به خدا گفتم: خدایا می‌خواهد اتفاقی بیفتد؟ إلهی ان کان هذا یرضیک فخذ حتی ترضی.
خدایا! اگر می‌خواهد، قربانی راه تو باشد، من راضی‌ام. فقط تو از من راضی باش.

به دلم آمد سجاد شهید می‌شود
فردای همان روز سجاد با فاطمه تماس می‌گیرد و می‌گوید خوابی دیده که باید تعریف کند، اما تماس تلفنی قطع می‌شود و حرفش ناتمام می‌ماند. فاطمه با بغض در گلو که گاهی می‌شکند، می‌گوید: شهادت سجاد مصادف با شهادت حمزه سیدالشهدا بود. آن روز حالم اصلاً مساعد نبود. نمی‌دانم چرا نفسم به تنگ می‌آمد. به دلم آمد که سجادم امروز شهید می‌شود. خیلی دگرگون بودم. شهادتش را احساس کردم. همان لحظه حیاط را می‌شستم، ناگهان به قلبم فشاری وارد شد که همان جا رو به آسمان کردم و از اهل بیت (ع) مدد خواستم و گفتم یا زینب (س) یا ام‌البنین (س)، من سجاد را به شما سپردم، بعد هم دست سمت چپم کلاً بی‌حس شد.

«مبروک الشهاده» سجاد
نگرانی‌های فاطمه تمامی ندارد. تلفن را برمی‌دارد و شماره سجاد را می‌گیرد. تماس برقرار می‌شود، اما فقط هیاهو به گوش می‌رسد. آن روز محمد در منزل پدری‌اش در نجف بود. او هم مانند خواهرش بی‌تاب شد، دائم از خانه خودشان به خانه فاطمه می‌آمد و برمی‌گشت.
فاطمه می‌گوید: محمد با حالی پریشان به خانه آمد و گفت: فاطمه چرا پریشانی؟! گفتم احساس می‌کنم سجاد در جایی است که رهایی ندارد. انگار سجاد در محاصره است.
محمد با دوستانش که در منطقه بودند، ارتباط می‌گیرد. او منتظر خبری است که شک دارد. گویا خبر شهادت ابومریم را داده‌اند، اما هنوز قطعی نشده که کدام ابومریم است. محمد رو به فاطمه می‌کند و می‌گوید: فاطمه چه در دل داری؟ فاطمه می‌گوید: سجاد شهید شده است.
همان لحظه تلفن محمد زنگ می‌خورد، محمد لحظاتی به چهره خواهر خیره می‌شود. دیگر جمله‌ای نمی‌تواند بر زبان بیاورد، همین نگاه تکلیف فاطمه را مشخص می‌کند. محمد هر طور شده خودش را جمع و جور می‌کند و به فاطمه می‌گوید: فاطمه سجادت، پدر فرزندانت رفت. (مبروک الشهاده زوجک، شهادتش مبارکت باشد.)
فاطمه می‌گوید: حالا محمد بود و بی‌تابی‌هایش. اشک امانش نمی‌داد. می‌گفت من باید می‌رفتم. من باید شهید می‌شدم. من همسر و فرزند ندارم، باید در منطقه و کنار سجاد می‌ماندم و شهید می‌شدم. تو نباید بیوه می‌شدی. فرزندانت نباید یتیم می‌شدند.
به محمد گفتم: برادر جان! این حرف‌ها را نزن. رسالت سنگینی بر دوش من گذاشته شده است. ان‌شاءالله به نحو احسن وظایفم را انجام می‌دهم.
فاطمه در ادامه این همسخنی از صبر بعد از شهادت سجاد برای‌مان گفت؛ از موهبتی که نصیبش شده و رسالتی که با شهادت همسرش بر دوش دارد.

تشنگی و روضه عمو عباس (ع)
فاطمه نحوه شهادت سجاد را از زبان دوستانش برای‌مان اینگونه روایت می‌کند: سجاد در منطقه مسئولیت نگهداری از سلاح و تجهیزات را بر عهده داشت، اما وقتی متوجه می‌شود دوستانش در محاصره داعش افتاده‌اند، خودش را به نیرو‌های حزب‌الله می‌رساند و با کمک ۱۰ نفر از نیرو‌های حزب‌الله به یاری همرزمانش می‌رود. در این میان سجاد از ناحیه دست چپ مجروح می‌شود. با همین شرایط تیراندازی می‌کند تا دوستانش بتوانند از حلقه محاصره رها شوند. همرزمانش از دست داعشی‌ها نجات پیدا می‌کنند، اما او و دو نفر از نیرو‌ها در حلقه محاصره داعش می‌افتند. شرایط برای سجاد سخت می‌شود. او با بی‌سیم با دوستش علی تماس می‌گیرد و می‌گوید به دادم برس. دارم خفه می‌شوم. نمی‌توانم نفس بکشم. شیمیایی زده‌اند. هر چند نفس کشیدن برایش دشوار است، اما ارتباط را قطع نمی‌کند و به دوستش علی می‌گوید: علی جان! مراقب همسر و دو فرزندم باش. امانتی هم که به تو رسانده‌ام به همسرم فاطمه برسان. علی تشنه‌ام... ناگهان سجاد با صورت به زمین می‌افتد و شهید می‌شود.
حرف‌های فاطمه بوی روضه ابوالفضل (ع) می‌دهد و ذهن را به کنار فرات می‌کشاند. تشنگی و دستان مجروح و بر زمین خوردن بی‌آنکه بخواهی، دل را به ضریح عمدار کرب و بلا گره می‌زند.
تبریک حاج قاسم!
همان روزی که خبر شهادت سجاد را به ما دادند، حاج قاسم با من تماس گرفت و گفت: فاطمه بابا! چنین مقامی مبارکت باشد. بعد گفتم: بابا فکر نکنید من تردیدی در این راه دارم! نه هرگز. من پسری دارم که ان‌شاءالله به گونه‌ای او را تربیت می‌کنم که همه بدانند او فرزند شهید سجاد و نوه شهید ابوجعفر است.
بعد حاج قاسم گفت: من انتقام سجاد و ۱۱نفر دیگر از بچه‌ها که در آن منطقه به شهادت رسیدند را گرفتم.
۱۴روز بعد از شهادت سجاد، پیکرش به نجف آمد. یکی از توصیه‌های سجاد این بود: وقتی جنازه‌ام را برایت آوردند بی‌تابی و جزع نکن. فقط هلهله کن و میان حاضران در مراسم شکلات توزیع کن. من شرایطش را نداشتم برای همین مادرم شکلات را پخش کرد. همسرم سجاد در سن ۲۴سالگی در لاذقیه به آرزویش رسید. ما چهار سال باهم زندگی کردیم. بچه‌ها متوجه شهادت سجاد شده بودند. سراغ بابای‌شان را که می‌گرفتند، می‌گفتم بابا رفته پیش خدا. شرایط سختی بود. دخترم مریم یک سال و هشت ماه بیشتر نداشت، اما وابستگی زیادی به سجاد داشت. سفارش زیادی نسبت به بچه‌ها و تربیت‌شان داشت.

جمهوری اسلامی «سفینه‌النجاه»
وصیت‌های سجاد و توصیه‌هایش به من شفاهی بود. چند وصیت عام داشت و چند وصیت خاص. یک روز به من گفت: فاطمه جان من مقلد امام خامنه‌ای هستم. نظام جمهوری اسلامی سفینه‌النجاه است. باید سوار این کشتی شویم تا به سر منزل مقصود برسیم.

برگشت محمد از جبهه
شهادت سجاد محمد را برای حضور در جبهه مقاومت مصمم‌تر کرد. محمد در حالی که ۱۶ سال داشت، راهی شد. فاطمه شیبانی می‌گوید: وقتی محمد منطقه بود با حاج قاسم تماس گرفتم و گفتم: محمد به دنبال شهادت است. خانه ما مرد ندارد. کاش محمد بماند تا پشت‌مان به وجودش گرم باشد. حاج قاسم گفت: محمد باید بماند تا کمکی برای خانواده‌اش باشد.
کمی بعد محمد را برگرداندند. او متوجه صحبت‌های من با حاج قاسم شده بود، گفت: چرا در کار‌های من دخالت می‌کنید؟!
گفتم: محمد جان! تو باید حامی ما باشی. ما کسی را نداریم، گفت: نه خواهر جان! دفعه پیش هم سجاد را تنها گذاشتم و آمدم. نباید این کار را می‌کردم. من لیاقت ندارم. فرصتی بود که از دست دادم. من هم دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: این حرف را نزن. تو با حمایت از ما اجر بزرگی می‌بری. اینجا خاطره پدر و جاماندنش از رفقای شهیدش و خوابی که بابا دیده بود را برایش تعریف کردم و گفتم: محمد جان ان‌شاءالله درجات عالی را طی کنی. نگران نباش. بابا حواسش به ماست.
بعد از شهادت سجاد به خانه پدری‌ام که در نجف بود نقل مکان کردم و در کنار محمد ماندم. روز‌های سخت با وجود برادرم محمد برایم قابل تحمل‌تر می‌شد. او کم‌وکسری بچه‌های شهید را فراهم می‌کرد. ما را به زیارت می‌برد و اجازه نمی‌داد نبود سجاد را حس کنیم.

ولادت امام حسین (ع) و ازدواج محمد
فاطمه در مورد ازدواج محمد می‌گوید: خواهرم سکینه با یکی از فرزندان شهید دوران دفاع مقدس و برادر شهید مدافع حرم ازدواج کرد. محمد بعد از عقد سکینه خواهرشوهر او را دید و پسندید. موضوع را با ما مطرح کرد و گفت: من این خانم را برای همسری انتخاب کرده‌ام. ایشان فرزند شهید دفاع مقدس و خواهر شهید مدافع حرم و خانواده‌ای مجاهد دارد. جشن ازدواج محمد روز پنج‌شنبه ۲۶ ذی‌القعده ۱۴۳۶ بود.

فدک
حاصل ازدواج محمد دختری به نام فدک است. ارادت او به خانم حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) باعث شد که این نام را برای دخترش انتخاب کند. فاطمه می‌گوید: محمد بعد از ازدواج به پابوس امام رضا (ع) آمد و بعد به عراق بازگشت. من، محمد و همسرش و بچه‌های‌مان کنار هم زندگی می‌کردیم و الحمدلله زندگی پر از نشاطی داشتیم.
همسر محمد همیشه از علاقه‌ای که بین ما و محمد بود، صحبت می‌کرد. محمد خیلی عاقل بود. با اینکه سن و سال زیادی نداشت، اما بسیار پخته و سنجیده عمل می‌کرد. او ما را بسیار به زیارت حرم می‌برد. ما به وادی‌السلام سر مزار شهید سجاد و دیگر شهدای کتائب سیدالشهدا می‌رفتیم.

راز مزار خالی
فاطمه می‌گوید: در طول سال‌ها شهدای زیادی را به قطعه کتائب سید‌الشهدا آوردند تا اینکه قطعه شهدا پر شد و فقط یک مزار خالی ماند. همیشه برای این قطعه خالی، بین محمد و دوستانش بحث بود؛ رقابتی شیرین برای شهادت. هر کدام به دیگری می‌گفت که اینجا برای من است. چند باری هم مزار را باز کردند تا شهیدی را در آن تدفین کنند، اما قسمت‌شان نشد. مثلاً یکی از اعضای خانواده شهید می‌گفت می‌خواهیم مزار شهید‌مان در قطعه خودمان باشد. برای همین این مزار مدت‌ها خالی ماند. راز خالی ماندن این مزار با شهادت محمد حل شد و نهایتاً این مزار نصیب محمد شد؛ او که همیشه به عاقبت شهدای آرام گرفته در آنجا غبطه می‌خورد.

ابوجعفر کوچک!
محمد دائم به منطقه می‌رفت و می‌آمد تا اینکه شهید حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس محمد را در عملیات موصل می‌بینند. حاج قاسم به محمد می‌گوید: محمد جان! اینجا چه می‌کنی؟ کجا می‌روی؟ محمد می‌گوید: حاجی من هم در کنار دیگر همرزمانم به عملیات می‌روم. این چه سؤالی است که می‌پرسید؟
حاج قاسم با لحن پدرانه به محمد می‌گوید: نه، جای شما اینجا نیست. تو برای ما ابو‌جعفر کوچک هستی. باید بمانی و از خانواده‌ات نگهداری کنی، خودت هم که پدر شده‌ای.
هر طور بود حاج قاسم و ابومهدی المهندس محمد را به خانه برمی‌گردانند.

تشریفات حشدالشعبی در فرودگاه
کمی بعد به درخواست شهید ابومهدی المهندس و حاج قاسم، محمد وارد تشریفات حشدالشعبی در فرودگاه بغداد می‌شود. حالا دیگر فکر خانواده از وضعیت محمد آسوده می‌شود. فاصله او از خط نبرد خیال فاطمه و همسر محمد را راحت‌تر می‌کند، اما سرنوشت محمد طور دیگری رقم می‌خورد و حاج قاسم و ابومهدی المهندس بال شهادت محمد می‌شوند.
فاطمه از آن روز‌ها می‌گوید: دیدار گاه و بی‌گاه محمد با حاج قاسم و ابومهدی که حس پدرانه زیادی به این دو بزرگوار داشت، باعث تقویت روحیه‌اش شده بود. گاهی هم محمد همراه با حاج قاسم و ابومهدی به منطقه می‌رفت.

تماس‌های حاج قاسم و دعای شهادت
فاطمه می‌گوید: وقتی محمد با ما تماس می‌گرفت تا حال ما را بپرسد، حاج قاسم با ما صحبت می‌کرد و از حال ما جویا می‌شد. یک بار صدای حاج قاسم خیلی سخت شنیده می‌شد و دائم قطع و وصل می‌شد، گفتم: بابا جان صدای‌تان خوب نمی‌رسد، گفت: جایی هستم فاطمه جان، خوب آنتن نمی‌دهد. بابا خوبی؟ بچه‌هایت خوب هستند؟ کم و کاستی نداری؟ حاج قاسم مرد بزرگی بود. میان جبهه نبرد در وسط معرکه نبرد با داعش و تکفیری‌ها به یاد خانواده شهدا بود و جویای احوال‌مان می‌شد. این شاخصه اخلاقی ایشان بسیار ستودنی بود. محمد که تماس می‌گرفت و می‌گفت: فاطمه جان! عزیزی اینجاست که می‌خواهد با شما صحبت کند، متوجه می‌شدم حاج قاسم پشت خط است. خوشحال می‌شدم و خدا را شکر می‌کردم. همیشه حاج قاسم از ما می‌خواست که برایش دعا کنیم. من به خوبی می‌دانستم که منظور حاج قاسم از دعا برایش همان توفیق شهادت است. راستش دلم نمی‌آمد که برایش از خدا آرزوی شهادت کنم. تلخی از دست رفتن پدر را یک بار تجربه کرده بودیم و نمی‌خواستیم که این اتفاق مجدداً با شهادت حاج قاسم برای ما تکرار شود. می‌گفتم: حاجی خدا شما را برای اسلام نگه دارد، اما لحظه‌ای که دیگر خدا بخواهد، شهادت نصیب‌تان شود.

نامه‌ای برای حاج قاسم
فاطمه می‌گوید: یک روز نامه‌ای برای حاج قاسم نوشتم و به محمد گفتم: اگر حاج قاسم را دیدی این نامه به ایشان برسان. محمد گفت: با حاج قاسم به منطقه رفتیم. یاد نامه‌ات افتادم و همان جا به ایشان گفتم: بابا جان! این نامه را فاطمه برای شما نوشته است. حاج قاسم نامه را گرفت و خواند، بعد آن را در جیبش گذاشت و به شهید پورجعفری که کنارش بود، گفت: آقای پورجعفری این نامه با من دفن شود.
محمد برای عمل چشم‌هایش دو هفته‌ای به خانه آمد. عملش را انجام داد و من از او پرستاری می‌کردم. قطره‌های چشمش را مرتب می‌ریختم و آبمیوه برایش آماده می‌کردم. می‌گفتم: محمد عجب پرستاری داری؟!
می‌گفت: فاطمه می‌دانی من چقدر تو را دوست دارم خواهر جان. در مدتی که محمد پیش من بود، تمام خاطرات کودکی و شیطنت ها‌ی مان را مرور می‌کردیم. کمی از دلتنگی‌های‌مان می‌گفتیم و گریه می‌کردیم. چند روز بعد از عمل که حالش بهتر شد، به من گفت فاطمه جان جای وصیتنامه‌ام امن است؟ گفتم: چطور؟
گفت: همین طوری. (محمد وقتی در سوریه بود وصیتنامه‌اش را نوشته و به من سپرده بود تا بعد از شهادتش آن را باز کنیم.)
من بدون هیچ توجه و پیگیری به سؤال محمد از آن گذشتم. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم محمد می‌دانست که قرار است چه اتفاقاتی برایش بیفتد. چهره محمد مانند چهره قبل از شهادت سجادم شده بود؛ نورانی و تماشایی. محمد خیلی مهربان بود. اگر غصه عالم را در دل داشت، باز هم لبخند می‌زد. محمد ۱۴ روز بعد از بهبودی به محل کارش بازگشت. گفتم: محمد گردوغبار برای چشمت ضرر دارد. محمد رو به من کرد و گفت: نه فاطمه جان باید بروم، نباید بیش از این بمانم...
اعزام به بغداد
محمد قبل از اعزام به بغداد می‌رود تا همسر و فرزندش را ملاقات کند. همسرش بعد‌ها ماجرای آن روز را اینگونه روایت می‌کند: محمد به دیدار ما آمد. تلویزیون روشن بود. همین که ابومهدی المهندس را دید، کلی قربان صدقه‌اش رفت و به من گفت: خانم ساک من را ببند. به محمد گفتم: شما سه روز بیشتر نماندی! محمد گفت: باید بروم. شما مراقب خودت و دخترم باش. هوای خواهرهایم را هم داشته باش. مراقب مادرم باش. نمی‌دانستم این وصیت‌های آخر محمد است. گفتم: محمد جان من کوتاهی کرده‌ام؟ محمد گفت: نه. همین طوری سفارش می‌کنم.
انفجار در فرودگاه بغداد
محمد عازم بغداد می‌شود و از همان روز نگرانی‌های فاطمه هم شروع می‌شود. فاطمه از حال و هوای آن روزهایش می‌گوید: شب قبل شهادت محمد تلفنی با او صحبت کردم. فردای آن روز حال عجیبی داشت، نگرانی‌هایی سراغم می‌آمد که تمامی نداشت. تلفن را برداشتم و با همه خواهرهایم تماس گرفتم و حال‌شان را پرسیدم. بعد با مادرم تماس گرفتم. به مادرم گفتم: مادر نمی‌دانم، ته دلم غم عجیبی است. مادرم گفت: فاطمه از خدا چه پنهان، من هم همینطور شدم.
شب شد و من بچه‌ها را خواباندم. هنوز حالم بد بود. بیدار ماندم. تسبیح را برداشتم. نماز و قرآن خواندم و بعد رفتم سراغ اخبار. خبری را دیدم: سماع دوی ثلاث انفجارات فی مطار بغداد.
برای یک لحظه قلبم ایستاد. همه حواسم رفت سمت محمد. اصلاً فکرش را نمی‌کردم حاج قاسم و ابومهدی المهندس هم آنجا باشند. خیلی سریع با محمد تماس گرفتم. گوشی زنگ می‌خورد، اما کسی جواب نمی‌داد. به خودم دلداری دادم و گفتم: محمد می‌آید و خودش تماس می‌گیرد.
خیلی منتظر شدم و خبری نشد. چشمانم سنگین شده بود و یک لحظه خوابم برد که با صدای تلفن از خواب پریدم. صدای پشت تلفن خبر شهادت محمدم را داد. محمدم رفته بود. شک کردم. خودم تلفن را برداشتم و با یکی از دوستان محمد تماس گرفتم. گفتم: به من بگویید، حال محمد چطور است؟! گفت: اختی عظم‌الله اجرک بشهاده أخیک محمد، دیگر نمی‌دانستم چه کنم.

محمدت شهید شد
فاطمه می‌گوید: آن لحظه می‌خواستم پرنده‌ای باشم که خودم را زود به فرودگاه بغداد برسانم و بالای سر پیکر برادرم حاضر شوم. اصلاً نمی‌دانستم چطور باید خبر شهادت محمد را به مادرم بدهم. شب از نیمه گذشته بود، با مادرم تماس گرفتم و گفتم: مادر بیا خانه ما. مادر گفت: چه اتفاقی افتاده به من بگو! من اصرار می‌کردم به خانه‌ام بیاید، اما مادرم مرا به روح پدرم قسم داد و من سکوت کردم و گفتم: محمدت شهید شد.
شهادت محمد داغ شهادت بابا را برای مادرم زنده کرد. به مادرم گفتم: با دفتر حاج قاسم تماس بگیر و از آن‌ها بخواه که ما را خیلی زود به بغداد بفرستند تا به برادر شهیدم برسیم.
مادرم هم تماس گرفت و گفت: من همسر شهید ابوجعفر شیبانی هستم. حاج قاسم هستند که جواب من را بدهند؟
صدای گریه از پشت خط تلفن شنیده می‌شد. برادری که گوشی را برداشته بود از مادرم پرسید: حاج خانم چه شده؟
مادرم گفت: محمدم شهید شده. مجدداً پرسید: کجا شهید شده؟ مادرم گفت: نیمه‌های شب در فرودگاه بغداد. آن بنده خدا آن طرف خط به شدت به هم ریخت و گفت: حاج قاسم هم شهید شده است.
مادرم گفت: چه می‌گویید؟! مگر می‌شود، گفته بود: بله حاج قاسم در فرودگاه به شهادت رسیده است. شنیدن صدای گریه از دفتر حاج قاسم همه وجودمان را می‌لرزاند. باورمان نمی‌شد، ما دوباره یتیم شده باشیم. ما سه عمود خانه‌مان را در یک لحظه از دست دادیم. حاج قاسم، ابومهدی المهندس و برادرم محمدم.
ما خوشحالیم که چنان سعادتی نصیب محمد شد و با این افراد به شهادت رسید. نال الشرف الشهاده مع قاده النصر (الشهید الحاج قاسم سلیمانی و الشهید الحاج ابومهدی المهندس...).
محمد فکر می‌کرد وقتی همراه سجاد به شهادت نرسیده، دیگر همه چیز برای او تمام شده است، اما خدا او را طور دیگری خرید. محمد طبق سفارش پدر درجاتی را طی کرد که به این مقام رسید. محمد خلوص نیت داشت. خالص بود برای خدا. محمد هم در سن ۲۴ سالگی و بعد از چهار سال زندگی مشترک به خواسته‌اش رسید.

پیکر ارباً اربای محمد
فاطمه شیبانی از دیدار با پیکر ارباً اربای برادر می‌گوید: در آن شرایط با استمداد از شهدای‌مان و کمک دوستان محمد در شرایطی که هیچ پروازی به سمت بغداد نبود، راهی بغداد شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم. از جزئیات حادثه چیزی نمی‌دانستیم. وقتی به بغداد رسیدیم، متوجه شدیم محمد همراه حاجی و ابومهدی المهندس به شهادت رسیده است. پیکر برادرم همچون حسین بن علی (ع) بی‌سر و مثال علمدار نینوا بی‌دست و نظیر حضرت علی اکبر (ع) ارباً اربا شده بود. به ما اجازه دیدار با پیکرش را ندادند. شرایط سختی بود.

هیهات مناالذله
شهید محمد شیبانی چقدر زیبا خودش را به مردان مقاومت رساند و در جوارشان به شهادت رسید. فاطمه از تشییع پیکر شهدای مقاومت می‌گوید: پیکر شهدا تشییع شد و ما فریاد هیهات منا‌الذله سر می‌دادیم و می‌گفتیم: اللهم تقبل منا هذه القربان. اللهم ان کان هذا یرضیک فخذ حتی ترضى. همسر محمد از حال می‌رفت و دخترش فدک زهرا پدرش را صدا می‌کرد. دیگر دوشی نبود که تکیه‌گاه‌مان باشد. همه مردان خانه‌مان رفته بودند. شهادت سعادتی بود که مزد مجاهدت‌های‌شان شده بود و ما راضی بودیم به رضای خدا.

تشییع عظیم شهدا
فاطمه می‌گوید: برای تشییع ابتدا راهی کربلا شدیم و بعد نجف رفتیم. در حرم امیرالمؤمنین (ع) خطاب به ایشان گفتم: یا علی یا أبًا الأیتام و الأرامل.
هر چه اصرار کردیم که محمد گل خانه‌مان را، شمع وجودمان را ببینیم، نشد که نشد. تشییع شهدا بسیار عظیم و باشکوه بود. مانند تشییع پیکر امام خمینی (ره) بود.
تابوت‌ها روی دستان مردم می‌رفت. بچه‌های مقاومت حلقه حفاظتی اطراف خانواده شهدا درست کردند و گفتند با ما همراهی کنید تا ما به قول‌مان عمل کنیم و شما را بالای سر مزار شهدای‌تان برسانیم. آن‌ها ما را به قطعه شهدا در وادی‌السلام بردند. بالای مزاری رسیدیم که سال‌ها محمد و دوستانش برای جای گرفتن در آن باهم رقابت می‌کردند.
ما پیکر محمد را در همان مزار دفن کردیم. آنجا باز هم اصرار کردم که پیکر محمد را در آغوش بگیرم، اما باز هم اجازه ندادند و گفتند از محمد چه می‌خواهی؟ سری که دیگر در بدن ندارد! یا دستی که قطع شده. می‌خواهی ارباً اربا شدنش را ببینی؟ من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. سکوت کردم و برادرم را به خدای شهدا سپردم.

وصیتنامه محمد
دو روز بعد از شهادت محمد وصیتنامه‌اش را باز کردم. محمد در وصیتنامه‌اش نوشته بود:
بسم رب الشهدا و الصدیقین
به مادر و خواهرانم وصیت می‌کنم که برای من عزاداری نکنند و جشن بگیرند. مراقب خودتان باشید. روح من همیشه با شماست و جسمم در خاک آرمیده. می‌دانم برای شما دوری از من سخت است، اما این سختی را تحمل کنید. از شما می‌خواهم پیکرم را در قبری که در وادی‌السلام است دفن کنید، کنار شهدای کتائب سیدالشهدا. این آرزوی محمد بود که الحمدلله محقق شد.

تشییع دوباره محمد
فاطمه شیبانی خواهر شهید از تشییع دوباره محمد و آرزویی که به خواست شهدا محقق شد برای‌مان می‌گوید: زمانی که پیکر شهدا در فرودگاه المثنی بود، به خاطر درآمیخته شدن پیکر شهدا باهم از برادرم آزمایش دی‌ان‌ای گرفتند که در صورت نیاز بتوانند باقی‌مانده پیکر محمد را شناسایی کنند. ما دوست داشتیم که پیکر محمد همراه با پیکر شهیدان حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش به ایران بیاید و در مشهد‌الرضا تشییع شود. خیلی دل‌مان می‌خواست که امام خامنه‌ای بر پیکر محمدمان نماز بخواند، ولی شهدای ما را در بغداد تدفین کردند، اما خیلی زود به آرزوی‌مان رسیدیم. کمی بعد تکه‌های پیکر برادرم که به همراه پیکر شهید حاج قاسم بود، تفکیک شد و در روز اربعین شهدا به عراق بازگردانده شد. ما مزار محمد را باز کردیم و تکه‌های پیکر شهید را در مزار محمد به خاک سپردیم. در حقیقت محمد ما دو بار تشییع شد، هم در عراق و هم ایران. خدا خواسته ما را اجابت کرد و پیکر محمد همراه با دیگر شهدا به مشهد رفت و رهبر و مولایش حضرت آقا بر آن نماز خواند.

امانتداری حاج قاسم و ابومهدی
وابستگی ما به حاج قاسم و ابومهدی به وصیت بابا برمی‌گشت. او در وصیتنامه‌اش از این دو بزرگوار نام برده و نوشته بود: خانواده‌ام را به امانت به دست شما سپردم. از محمدم خوب نگهداری کنید. این دو شهید هم خیلی خوب به وصیت بابا عمل کردند و برای ما کم و کاستی نگذاشتند و امانت بابا را که محمد بود به پدر رساندند. شهیدان حاج قاسم و ابومهدی المهندس امانتدار واقعی بودند.

روایت زینب‌های زمان...
مصاحبه‌مان به اتمام می‌رسد، اما روایات زینب‌های زمان از برادران و مجاهدان اسلامی هیچ‌گاه تمامی ندارد. مرور زندگی مردان خانه شیبانی ما را به این فرموده امام خمینی (ره) می‌رساند که: از دامن زن، مرد به معراج می‌رود. فاطمه شیبانی در انتهای همکلامی گریزی به تل زینبیه می‌زند، به نینوای حسین بن علی (ع)، به اسارت زنان کاروان حسین (ع).
می‌گوید: همه ما را با حرمت و احترام مشایعت کردند، اما چه کردند با عقیله بنی‌هاشم. ما کجا و آن دریای عظیم زینب کبری (س) کجا. امید داریم شفاعت شهدا شامل حال ما شود.
هر چه از فاطمه شیبانی در این گفتگو شنیدم، همه‌اش عشق بود و غیرت، همه‌اش ایمان بود و رشادت. هر چه از این دو خواهر دیدم صبر بود، اما مگر می‌شود دختر باشی و دلتنگ بابا نشوی، خواهر باشی و دلت برای مهربانی برادر نگیرد، همسر باشی و آخرین وداع با همسرت بغض گلوگیر نشود. همه این‌ها بار‌ها گفت‌و‌گوی‌مان را متوقف می‌کرد، اما فاطمه شیبانی عهد کرده بود زینب‌وار بماند و پیام‌رسان مجاهدت‌های اهل خانه‌اش شود. فاطمه شیبانی در پایان می‌گوید: بابا به من گفت: من برای این زندگی زحمات زیادی کشیده‌ام. برای آنچه امروز به آن افتخار می‌کنیم، بسیار تلاش کرده‌ام. سعی کنید نام و نشان من را در مقاومت زنده نگه دارید. ما هم به او قول دادیم و به قول‌مان عمل کردیم، ما هم ادامه‌دهنده راه شهدای‌مان هستیم و تنها یک آرزو داریم آن هم دیدار با امام خامنه‌ای عزیز است. امیدوارم حضرت آقا گوشه چشمی به ما بیندازند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار