سیدنعمت آرامی، هنرمند آزادهای است که در اسفند ۱۳۶۲ به اسارت ارتش بعث عراق درآمد و حدود ۷۸ ماه در اردوگاه خیبر اسیر بود، اما دوران سخت اسارات او و سایر رزمندگان در بند را مهجور و مغموم نکرد، بلکه توانستند با تلاش و همت خود کارهای فرهنگی و هنری زیادی انجام بدهند. گفتوگوی «جوان» را با این هنرمند آزاده میخوانید.
درباره فعالیتهای فرهنگی و هنری در اردوگاه بگویید.
در اردوگاه بچهها اکثراً فرهنگی و هنری بودند و خیلیها توان بالقوهای داشتند که به فعلیت درآوردند و همین باعث ظهور برکاتی شد که رنگ زیست را در اردوگاه تغییر داد. هرکسی که کار هنری و فرهنگی میدانست در اسارت انجام میداد. مثلاً بعضیها که بیسواد یا کمسواد بودند به کمک افراد تحصیلکرده سواد آموختند؛ آموزش قرآن، بحث تئاتر و سرود داشتیم. یک نکنه جالب، بعضی بچهها را دعا میکردیم انشاءالله آزاد بشوی و کمی بخوابی، چون بچههایی که دغدغه داشتند اصلاً خواب و استراحت نداشتند.
کارهای هنری و فرهنگی بچهها در اردوگاه طیف وسیع و حجم بالایی داشت، چون دوستان پرتلاش بودند به این اعتبار که اسیر هستند و توجیه اینکه امکانات نیست، کار ضعیفی ارائه نمیدادند. مثلاً در ایام فجر با حداقل امکانات برنامهای زیبا تدارک دیده بودند. با بچهها معبری از نور درست کردیم و سرود خمینیای امام را همراه با صحنه فرودگاه درست کردیم که اسلاید هواپیما تحرک داشت. خیلی جالب بود چراغهای معبر نور را از دبههای روغن و لامپهایی که از حمام کمکم برداشته بودیم، درست کردیم. سرود به صورت زنده برگزار میشد، حالا تازه این تشکیلات باید دور از چشم نگهبان بود. فرد مراقب هر بار میگفت سیاه یا آشغال! یعنی سرباز آمد، جمع کنید و باید سریع جمع میکردیم. پر از هیجان بود، آخر هم برنامه لو رفت و بچهها غافلگیر شدند و همه را به همراه وسایل گرفتند تا به مسئول اردوگاه نشان بدهند. یکی دو تا از بچهها با دعوای زرگری، گونی وسایل را با گونی لباسهای کثیف عوض کردند و بخیر گذشت.
در آن شرایط چگونه تئاتر برگزار میکردید؟
اتفاقاً تئاترهای زیاد و تأثیرگذاری داشتیم که در فیلمهای سینمایی چنین تأثیراتی وجود ندارد. مثلاً تئاتر «افتخار آفرینان» درباره اسرای کومله و دموکرات بود. در قسمتی که پاسدار را شکنجه میکردند، به قدری فضا اثرگذار شده بود که یکی از تماشاچیها روی صحنه رفت و بازیگر شکنجهگر را کتک زد و اصلاً متوجه نبود این فقط نمایش است.
خود شما هم بازی داشتید؟
در کارهای فرهنگی به خصوص تئاتر زیاد تمایل به کار نداشتم، به هر دلیل گاهی مسائلی پیش میآمد که چارهای نبود، ولی مجموعه زیست و نگاه همه دوستان فرهنگی و هنری بود، برای همین وارد کار شدم و در اردوگاه همه یکدست و یکپارچه بودیم. عراقیها هر چه تلاش میکردند، موفق نمیشدند این اتحاد را بشکنند، برای همین از اردوگاههای دیگر نیرو آوردند تا باعث اختلاف بین بچهها بشوند که با درایت بچهها به هدف خودشان نرسیدند، ولی یکسری اختلافنظرها با تازهواردان بود. من وارد تئاتر شدم تا از این راه منظور خودمان را برسانیم. البته در اردوگاه هم مسئول آشپزی و هم مسئول سخنرانی بودم؛ وقتی مشغول حرف زدن بودم، دیگ غذا روی گاز بود به محض آمدن نگهبان سریع سراغ دیگ میرفتم، ولی در کل من بیشتر تدریس را دوست داشتم؛ در زمینه عربی و منطق درس میدادم.
مگر فرصت تدریس هم داشتید؟
اوایل اسارت، عراقیها بیسوادها را از باسوادها جدا کردند. انبوه بیسوادها من را شرمنده کرد و تصمیم گرفتم با سایر افرادی که سواد داشتیم، دست به کار شویم، طوری که در پایان اسارت به ندرت بیسواد داشتیم، مگر اینکه خیلی پیر و ناتوان بودند. در رشتههای مختلف زبان اعم از فارسی، عربی، انگلیسی و فرانسه آموزش زبان داشتیم، بعضیها به قاریان و حافظان قرآنی تبدیل شدند. در واقع یکی از آثار مثبت اسارت همین سوادآموزی، رشد و کمالات همه بچههای اردوگاه بود.
در اردوگاه چه تئاترهایی داشتید؟
تئاتر «اعتبار» و دو تئاتر در بستر آن اجرا میشد؛ یکی کمدی و دیگری «بدبیاری» و یکی هم «به سوی نور» بود، یک نمایش معنوی همراه با طنز درباره شهید مسعود زاهدی نوجوانی ۱۲ ساله که داستان جبهه رفتنش به صورت طنز بود، مخصوصاً امضاگرفتن از پدرش. همه را به صورت تئاتر درآوردیم و با این کار میخواستیم هم بخندانیم، هم عبرت بگیریم و هم پیام داشته باشیم. تئاتر «وروجک و قاسم انقلاب» را هم به مناسبت دهه فجر کار کردیم. نکته جالبی که داشت دو اسمی بودن آن بود؛ وروجک و قاسم انقلاب. خاطرهای از عباس پارسا مشهدی دارم. مداح ریزنقشی که صدایش سوز عجیبی داشت. ریزنقشی او در نقش وروجک به درد نمایش ما میخورد و من او را انتخاب کردم، اما بقیه رد کردند و گفتند این آقا مداح است، نمیتواند وروجک شیطان تئاتر باشد، من گفتم چشمانش شیطنت دارد و مناسب است. خدا را شکر خیلی خوب هم از عهده نقش برآمد و باعث تحسین همه شد. تئاتر «مرگ ارزشها» برعکس اسمش کاملاً طنز بود. تئاتری هم بعد از رحلت امام و مدتها گریه و ناراحتی اسیران و به مناسبت آغاز زعامت آقا به عنوان جشن و تجدید روحیه بچهها برگزار کردیم که سه بخش بود؛ اولی، تجربه دوران کارگری خودم و دومی، تجربه عموحسن و سومی از پیرمردهای با حال اردوگاه بود و یکی هم اقتباس از وضعیت جامعه آن زمان بود؛ ما خیلی تئاتر داشتیم.
اجرای عکسهای رنگی امامخمینی چطور بود؟
بچهها خلاق و هنرمند بودند. از هیچ برنامهای ساده و سطحی نمیگذشتند. جمال محرر، هنرمند بسیار توانایی بود. محرر مهرهایی با عکسهای رنگی از امام خمینی درست کرده بود تا برای ورود به ایران داشته باشیم. صدام برای تبلیغات در اواخر اسارت دوستان را زیارت میبرد، وقتی بچهها را کربلا بردند همه دیدند از آزادی خبری نیست و تصمیم گرفتند عکسها را بین مردم در کربلا پخش کنند. عراقیها فهمیدند و فکر کردند ما در اردوگاه دستگاه چاپ رنگی داریم با تهدید و شکنجه زیاد متوجه شدند همه عکسها فقط با چند سیبزمینی درست شده بود و ما چاپگری نداریم.
چگونه در جریان اخبار قرار میگرفتید؟
آن هم برای خودش ماجرای مفصلی دارد. کوتاه اینکه جمال محرر مسئول بخش خبری بود و خیلی تلاش میکرد، رادیو تهیه کند. یکبار برای تهیه اخبار تاید خورد تا مریض واقعی بشود و بتواند به بهداری برود، چون امنیت بیشتری داشت. اخبار ایران را از رادیو گوش میداد و بعد در اردوگاه خبر را میگفت؛ به همین شیوهها در جریان اخبار قرار میگرفتیم. هر هفته اخبار ایران و جهان را داشتیم که یکی از مهمترین عوامل اثرگذار در روحیه بچهها همین اخبار بود.
سرودها چطور اجرا میشد؟
سرودهای مناسبتی زیاد داشتیم. مثلاً درباره بعثت که شعرهایش را خودم سرودم؛ البته سرودها هم به راحتی برگزار نمیشد. برای سرود عید مبعث پسزمینه کعبه داشتیم که با پتو و پارچه سفید، دیواری ازکعبه را کار کردیم و بچههای گروه را هم یک شکل کردیم تا کار زیباتر بشود. خیلی وقتها سربازهای عراقی که وارد اردوگاه میشدند، به تعبیر خودشان میگفتند فکر میکنیم وارد سرزمین جمهوری اسلامی شدیم؛ انگار ما اسیر شما هستیم نه شما.
در آن شرایط چطور ماهنامه تولید میکردید؟
در اردوگاه ماهنامه «الرحیل» را تولید کردیم. مسائل عقیدتی، تاریخی، بهداشتی، مواظبت، رصد اردوگاه و خطدادن به بچهها. مثلاً وقتی صلیب سرخ ما را تحت پوشش قرار داد، کاغذهایی به ما دادند که حکم پول را داشت و مغازهای بود که با این کاغذها، میشد خرید کنیم. مثل لیوان، تیغ و... من در مجله هشدار دادم که مواظب باشید با این پولها هر چیزی نخرید، نقشه عراقیها این است که چیزهایی تهیه کنیم. چون یک نسخه بود و دست به دست میچرخید، برای همین مجله را مثل عکس در آلبوم میگذاشتیم و میخواستیم فکر کنند، عکس میبینیم. من بعد از نوشتن مطالب و ویرایش، مجله را برای کیفیت به خوشنویس و طراح میدادم. نیروی انسانی خیلی خوبی در اردوگاه داشتیم که نبود امکانات را جبران میکرد. سه ویژهنامه درباره امامخمینی (ره) هم کار کردم «تبعید امام»، «رجعت امام» و «رحلت امام» و یک ویژهنامه هم درباره ارتش و خاطرات شهید سرگرد عبادت داشتم که خیلی اثرگذار بود.
چطور از مناسبتها اطلاع پیدا میکردید؟
در اردوگاه تقویم داشتیم؛ حرکتها و برنامههای ما براساس تقویم بود. از مناسبتها غافل نبودیم و آنها را از دست نمیدادیم، به هر مناسبتی برنامه داشتیم. مثلاً روز عیدفطر که برای عراقیها سیاسی نبود و مخالفتی نداشتند، شرایط بهتر و مناسبت اردوگاهی بود؛ شیرینی و شربت اسارتی تهیه میکردیم، یعنی با کمترین امکانات و سختی زیاد تلاش میکردیم برنامهها برگزار بشود.
نمایشگاه عکس به چه صورت برگزار میشد؟
در اواخر اسارت که فشارها کمتر شده بود، عکسهایی که بیشتر از بچههای کوچک بود و همراه نامه میآمد را جمع کردیم و بعد پشت پنجرهها دیواری با متکا درست میکردیم و عکسها را مثل نمایشگاه در معرض دید میگذاشتیم، همه دوست داشتند و برایشان جالب بود، در کل هر کاری لازم بود، انجام میدادیم تا روحیه بچهها در شرایط سخت اسارات به خوبی بگذرد و روحیهشان تقویت شود.