چاره کهنهنگریها و کهنهبینیهای ما کجاست؟ مولانا روی حیرت انگشت میگذارد و معتقد است بدون رسیدن به حیرت نمیتوان به تازگی و طراوت رسید.
لابد دیدهاید که کودکانی به ویژه در سالهای اول زندگی خود هستند، چقدر باحیرت به همه چیز نگاه میکنند؟ چرا آنها مثل ما کهنهبین نیستند و برخورد و مواجهه تازهای با جهان و پیرامون خود دارند؟ علت آن است که آنها آشیان حیرتند.
مولانا جایی در مثنوی، حیرت را به عصای حضرتموسی (ع) تشبیه میکند. همچنانکه عصای موسی، شعبدهها، سحرها و حیلهها را میبلعید، حیرت نیز چنین کارکردی را در درون انسان دارد و با حضور خود فکر و خیالها، پندارها، گذشته و آینده را میبلعد و انسان را به لحظه و حضور حق میرساند:
حیرتی باید که روبد فکر را / خورده حیرت، فکر را و ذکر را
منظور مولانا از ذکر، یاد فلانی و بهمانی، تصویرهای ذهنی و حضور مداوم و آزاردهنده ترسها و آرزوها در ماست.
همچنانکه تجربهزیستی ما در زندگی چنین چیزی را اثبات میکند. دیدهاید وقتی منظرهای فوقالعاده مسحورکننده مثل یک آبشار زیبا نگاه شما را تسخیر میکند، آن حالت حیرت، آن لحظه چطور ذهن و زمان و غصه و نقشه و آرزو را میبلعد؟ چگونه آن لحظه به ناگهان میان قطار تصاویر و فکرهای آشفته ذهن شکاف و فاصله میافتد و آدمی دوباره طعم سکوت، آزادی و شادی درونی را میچشد؟
در واقع این لشکر خیالهای بیهوده هستند که واقعیت زندگی را تحریف شده و کهنه جلوهگر میکنند، درست مثل ساحرانی که با شعبده میخواستند واقعیت را تحریف کنند، اما حکایتی از مولانا، این حقیقت را به وجهی زیبا پیش چشم ما میگستراند که چگونه تاریکی و ظلمات پندارها مانع حیرت و دیدن واقعیت درون و بیرون میشوند و رهایی انسان را به تعویق میاندازند.
روستایی گاو در آخُر ببست/ شیر گاوش خورد و بر جایش نشست/ روستایی شد در آخر سوی گاو/ گاو را میجست شب آن کنجکاو/ دست میمالید بر اعضای شیر/ پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر/ گفت شیر از روشنی افزون شدی/ زهرهاش بدریدی و دل خون شدی/ این چنین گستاخ زان میخاردم/ کو درین شب گاو میپنداردم
یک روستایی، گاو را به آخوری تاریک میبرد. شیر وحشی، گاو آن روستایی را میخورد و بر جایش مینشیند. مرد روستایی وقتی به آخور برمیگردد دست خود را بر اعضا و جوارح شیر میمالد، اما پندار او چیست؟ او فکر میکند آنچه لمس میکند، گاو اوست نه شیر.
ما خیلی وقتها زندگی را آنگونه که میخواهیم لمس میکنیم نه آنگونه که هست. در واقع واسطهتراشی میکنیم بین خود و زندگی. مثل آن فرد روستایی که، چون پیشفرض او این است که چند دقیقه پیش در اینجا گاوی بوده، پس اکنون هم باید در اینجا گاو باشد، بنابراین پدیدهای دیگر را با گاو اشتباه میگیرد. این یعنی او در دیدن شیر یک پیشفرض یا فیلتر را دخالت داده و در نتیجه شیر را گاو میبیند.
آیا مسئله ما در زندگی جز این است، چیزهایی را میبینیم که در واقع وجود ندارند؟
دقت کنید این حکایت فقط برای آن مرد روستایی روی نمیدهد. ما زندگی، آدمها و خودمان را تازه نمیبینیم. همچنانکه روستایی با پیشفرض گاو به شیر نزدیک میشود و او را گاو، یعنی همان پدیده تکراری و روزمره میبیند ما هم، چون با پیشفرضهایمان در زندگی حضور داریم، بنابراین پدیدهها را کهنه، تکراری و روزمره میبینیم.
من از شما خطایی میبینم و مطابق با آن خطا، شما را مجرم میدانم، در حالی که شما همان شب خطایتان را جبران کردهاید، اما فردای آن روز، چون من با پیشفرض دیروز ـ تصویری که از عمل شما در ذهن من نقش بسته ـ به شما نزدیک میشوم دیگر شما را تازه نمیبینم، بلکه آن جرم و خطا را به جای شما مینشانم، مثل روستایی که گاو ـ تصویر ذهنی ـ را به جای شیر ـ واقعیت ـ مینشاند.
چه چیزی باعث میشود ما شیر را گاو ببینیم؟ فضای تیره و تار ذهن خودمان. اگر قرار روستایی با گاو در فضایی روشن بود آیا باز شیر را گاو میدید؟