کد خبر: 1117783
تاریخ انتشار: ۰۲ آذر ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
روایت حیاط خانه خاله  و یک دوجین هم‌بازی قد و نیم‌قد
سه‌چهار ساله بودم. برادرم یه دوچرخه قراضه با پول توجیبی‌هاش خریده بود. فاصله خونه ما تا خونه خالم چند کوچه فاصله داشت
نیره  ساری
 
سه‌چهار ساله بودم. برادرم یه دوچرخه قراضه با پول توجیبی‌هاش خریده بود. فاصله خونه ما تا خونه خالم چند کوچه فاصله داشت. دلیل اصرار و گریه‌ها رو اون روز‌ها نمی‌فهمیدم، اما امروز که خاطرات دیروز رو مرور می‌کنم دلیل گوله‌گوله اشک ریختن‌هامو می‌فهمم. انقدر اشک می‌ریختم تا برادرم دلش برام بسوزه و منو داخل سبد دوچرخه بذاره و تا خونه خاله رکاب بزنه! خاطرم هست یکی دوبار بدجور زمین خوردیم، اما عین خیالم نبود. خونه خاله و دورهمی با بچه‌ها توی حیاط رو عشق بود. 
حیاط خیلی بزرگی داشتن با درخت‌های مو و انجیر و توت سیاه، تاب بزرگی زیر ایوون بسته بودن که وقتی هل می‌دادن می‌رسیدیم به آسمون. حوض آبی قشنگی وسط حیاط بود که خدا بیامرز حاجی سرلک، (شوهرخالمو میگم) به عشق شب‌نشینی‌های تابستون با باجناق‌ها هندونه و خربزه داخلش مینداخت. پسرا باهم آتیش می‌سوزوندن و من و دخترا تا غروب خاله بازی می‌کردیم. خونه اون یکی خالم هم روبه‌روی همین حیاط بزرگه بود. جمع من و چهار تا دخترخاله‌هام یه طرف حیاط و جمع پسرا هم یه طرف دیگه. خاله‌بازی انقدر پای ثابت خونه خالم بود که اصلاً وسایل و زیرانداز تو روزای تابستون جمع نمی‌شد. قشنگ یادم هست پسرارو می‌فرستادیم از باغچه انگور بچینن و ما با اون انگور‌ها مثلاً آش درست کنیم. بعد هم تو همون کاسه‌های خالی بازی براشون آش انگوری می‌ریختیم. 
اگر روزی یه بار پسرا بازی ما دخترارو به هم نمی‌زدن انگار اون روز شب نمی‌شد یا توپو مینداختن وسط خاله‌بازی ما یا کشی که به درخت برای کش‌بازی می‌بستیم رو پاره می‌کردن یا زغالای لی‌لی رو با آب می‌شستن، البته که ما هم از خجالت اونا درمی‌اومدیم یا توپ چهل تیکه رو پاره می‌کردیم یا ترتیب لاستیک دوچرخه رو با میخ می‌دادیم و البته خوشحال بودیم که، چون دوچرخه پنچر شده حالا یا مامان یا بابا مجبورن بیان دنبال ما و در نهایت با اصرار خاله‌اینا شام هم موندگاریم و کلی دور هم با بچه‌ها بازی می‌کنیم. 
خونه خالم قدیمی و چند طبقه بود. یه نرده سنگی داشتن که دو سه تا پیچ از طبقه بالا می‌خورد تا پایین. بیشتر زمین خوردن‌ها و افتادن‌های من از همون سرسره خونه خالم بود که در نهایت یک بارم دستم شکست. یادم هست پسر خالم یه تفنگ ساچمه‌ای بزرگ خریده بود. پسرا می‌رفتن بالا که تفنگ‌بازی کنن و ما دخترا هم یواشکی می‌رفتیم پشت در تا مثلاً بیاییم به خاله بگیم پسرا دارن چی‌کار می‌کنن. یکی دو بار وقتی درو باز کردن، سریع از پله‌ها سر خوردیم که مثلاً فرار کنیم و همین باعث سقوط‌مون شد. 
اون روزا زیاد باهم دعوامون می‌شد و دلیل همه این دعوا‌ها بازی‌هایی بود که باهم می‌کردیم. ما حتی سر خوردن رشته‌پلو خاله و ته‌دیگ دعوا داشتیم. گاهی وقتا میگم بنده خدا خالم چه سرویسی به ۱۰ تا بچه می‌داد. من و دو تا برادرم، چهار تا بچه‌های خالم و سه تا دخترخاله‌های دیگم. تازه به این جمع گاهی دو سه نفر از بچه‌های همسایه هم اضافه می‌شدن. این داستان هر روز ما بود تا کم‌کم بزرگ شدیم. ما دهه پنجاه و شصتی‌هایی که نه رنگ گوشی دیدیم تو بچگی و نه عشق تلویزیون دیدن داشتیم. هاکلبرفین و آرایشگاه زیبا و اوشین هم مجبوری شبای سرد زمستون می‌دیدیم، و الا که تابستون چیزی به جز دورهمی و بازی با بچه‌ها در دایره زندگی ما وجود نداشت. 
هنوز هم وقتی حرف اون روز‌ها میشه، دلتنگ میشم و خوشحالم کودکی‌های دیروزم در بازی و شلوغی با اطرافیان سپری شد. خوشحالم که با اشک و گریه خودمو آویزون سبد دوچرخه قراضه برادرم می‌کردم تا برسیم خونه خاله. خوشحالم دایره ارتباطات دیروز، وسعت ارتباطات و دلسوزی‌های امروز هم شد. بعد این همه سال همون دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها در روز‌های سخت بیماری مادرم همراهیم کردن و کنارم بودن. همون برادر‌هایی که چند سال فاصله سنی داشتیم و کلی تو سر و کله هم می‌زدیم و بار‌ها و بار‌ها قهر می‌کردیم، امروز پشت و پناه خودم و مادر و پدرم هستن. امروز که بزرگ شدم، فکر می‌کنم شلوغی و بچه زیاد نه تنها دردسر نبود و نشد، بلکه همین روز‌ها هم خوشحالم که کلی آدم با معرفت از پوست و گوشت خودم اطرافم دارم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار