کد خبر: 1119498
تاریخ انتشار: ۰۹ آذر ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
پای خاطرات پرستار بازنشسته ارتش از خدمت به مردم در شب‌های خونین انقلاب ۵۷
رضا ساری بازنشسته ارتش و از کادر درمان دهه ۴۰ و ۵۰ است. فعالیت او در حوزه پرستاری از قبل از انقلاب شروع شده و به حضور در مناطق جنگی منتهی می‌شود و در نهایت هم به همین سال گذشته و در شرایط خاص کرونایی می‌رسد. کسی که عشق پرستاری و خدمت به مردم باعث شد با ۷۲ سال سن و در شرایطی که جزو افراد آسیب‌پذیر بود، در کنار نیرو‌های جوان، ساعت‌ها روی پا بایستد و در تزریق واکسن، داوطلبانه به مردم خدمت کند.
گندم زمانی

رضا ساری بازنشسته ارتش و از کادر درمان دهه ۴۰ و ۵۰ است. فعالیت او در حوزه پرستاری از قبل از انقلاب شروع شده و به حضور در مناطق جنگی منتهی می‌شود و در نهایت هم به همین سال گذشته و در شرایط خاص کرونایی می‌رسد. کسی که عشق پرستاری و خدمت به مردم باعث شد با ۷۲ سال سن و در شرایطی که جزو افراد آسیب‌پذیر بود، در کنار نیرو‌های جوان، ساعت‌ها روی پا بایستد و در تزریق واکسن، داوطلبانه به مردم خدمت کند.

 

به رگ‌گیری شهره است و نقل اطرافیان حکایت از این دارد که با یک ترفند و قلق خاصی می‌تواند به راحتی و یکباره رگ بیمار را برای تزریق پیدا کند. خاطره تلخی است، اما جالب، بدین شرح که چند سال پیش خواهرزاده جوان او به طور ناگهانی از حال می‌رود و او را به نزدیک‌ترین بیمارستان که از قضا نزدیک منزل حاج رضا بوده منتقل می‌کنند. بعد از یک ساعت که پرستاران و پزشک اورژانس قادر به رگ‌گیری از بیمار نبودند خواهر او سراسیمه زنگ در را می‌زند و از برادرش می‌خواهد برای رگ‌گیری به بیمارستان برود. البته که قوانین فعلی درمانی چنین اجازه‌ای را به هیچ عنوان نمی‌دهد، اما وقتی کادر درمان مستأصل می‌شوند و بیمار به کما می‌رود با اصرار اطرافیان و قبول مسئولیت همراهان درجه یک، در نهایت دایی می‌تواند به یکباره رگ خواهرزاده را پیدا کند. هر چند عمر خواهرزاده او به دنیا نبود و بعد از یک هفته به آسمان پر می‌کشد، اما همان لحظات توانسته بود نجات بخش یک بیمار باشد.
حاج رضا دیپلم قدیم بهیاری است. بهیار‌های قدیم به اندازه پرستاران امروز پا به پای کادر درمان پیش می‌رفتند، اما از آنجایی که سمت شغلی به سطح تحصیلات بر می‌گشت عنوان شغلی وی در سطح دیپلم به همان بهیاری باقی ماند.
فردی که تعهد، مسئولیت و وجدان کاری او برای خانواده، اطرافیان و مسئولان بیمارستان مسجل شده بود تا جایی که در خاطرات خود از حضور در پایگاه‌های نزدیک به مناطق جنگی در سال‌های دفاع مقدس می‌گوید: «همیشه بعد از موشک‌باران در منطقه باید با اولین آمبولانس اعزامی همراه می‌شدم.»
همسرش که سال‌ها در میدان‌های مختلف پرستاری با او همکاری کرده است، خاطره جالبی از شب‌های منتهی به انقلاب سال ۵۷ دارد. وی می‌گوید: «یکی از شب‌های پر تلاطم نوزدهم یا بیستم بهمن ۵۷ بود. پسرم چهارساله بود که صدای آژیر آمبولانس را شنیدم و بعد از چند ثانیه کسی در را به شدت کوبید. در را که باز کردم از آمبولانس پیاده شد. لباس پرستاری رضا غرق خون بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت و گفت هر چه ملحفه تمیز در خانه هست جمع کن بده ببرم. بیمارستان پر از مجروح است. موقع رفتن و در همین چند ثانیه گفت حلالم کن و مراقب خودتان باشید. من تا چند شب نمیام. نمیتونم مردمو ول کنم.»
همسر او بار دیگر تأکید می‌کند به شدت تعهد کاری داشت و عاشق کار بود. پرستاری برای او شغل نبود و هنوز هم نیست. هنوز هم دنبال بهانه‌ای برای کار است. تا جایی که به رغم مخالفت همه برای حضورش در زمان تزریق واکسن کرونا، با افراد مختلف صحبت کرد تا برای تزریق به مراکز واکسیناسیون برود.
وی در خاطره‌ای دیگر نقل می‌کند: «مأموریت چند ماهه به مارشنان اصفهان داشتیم. جایی که زمان جنگ خطرناک بود و حتی به رغم حضور او هم می‌ترسیدم در خانه باشم. یک شب پیرمردی ملتمسانه در را زد. از اهالی روستا‌های اطراف بود. شنیده بود رضا پرستار است. با گریه گفت گاوم زخمی شده و داره میمیره. همه داراییم همین گاوه. جالب اینه به رغم اینکه تخصصی در دامپزشکی نداشت، مردد بین تنها گذاشتن من و بچه‌ها و رفتن با پیرمرد بود. در نهایت برای چند ساعت رفت و برگشت. چند هفته بعد هم فهمیدیم گاو پیرمرد سرپا شده است.»
حاج رضا سه سال در پایگاه پدافند هوایی امیدیه و سه سال هم پایگاه بوشهر در بیمارستان کار می‌کرده است. عکس‌های قدیمی وی حکایت از این دارد که با تمام عشق و لبخند بر لب کنار همکارانش در لباس پرستاری خدمت می‌کرده است.
در یکی از خاطرات خود می‌گوید: «یک شب شیفت اورژانس بیمارستان نیروی هوایی در سه راه سلیمانیه فعلی بودم که الان بیمارستان فجر شده است. آمبولانس آژیرزنان و چراغ زنان وارد ورودی شد. همه بچه‌ها سمت ماشین رفتند. در را که باز کردیم انگار حوض خون بود. یک مرد، بدون یک دست که در واقع قطع شده بود، روی برانکارد خوابیده بود. راننده گفت جاده خاوران تصادف کرده است و نشد دست قطع شده را هم پیدا کنیم. اصلاً بچه‌ها او را پیاده نکردند و همه گفتند تمام کرده. رفتم داخل نبض او را گرفتم و بلند داد زدم نبض دارد، زنده است، تا این جمله را گفتم با دستش انگشتم را فشار خیلی کمی داد. سریع به اتاق عمل اعزام شد و به همراهان گفتم بروید آن یکی دستش را هم پیدا کنید. بعد از یک ساعت دست او را آوردند، اما متأسفانه پیوند موفقیت آمیز نبود. بعد از دو ماه یک روز برای شیفت وارد بیمارستان شدم. بچه‌ها گفتند آقایی روی ویلچر دنبال شما می‌گردد. نزدیک که رفتم با بغض از من تشکر کرد و گفت من آن شب شنیدم همه گفتند مرده و دنبال شما بودم که اومدی بالای سرم و نبضمو گرفتی گفتی زنده است. خواستم بگم جونمو نجات دادی و ازت تشکر کنم.»
وی جایی دیگر تعریف می‌کند: «چند سال پیش در مجلس ختمی کسی سمتم آمد و گفت شما احیاناً کشیک آزمایشگاه در فلان سال نبودی! گفتم چرا! گفت یادمه مادرم باید می‌رفت اتاق عمل، به هر کی التماس کردم درِ اتاق جواب‌دهی رو باز کنه و جواب آزمایش رو به من بده کسی انجام نداد، چون باید به سرویس می‌رسیدند، اما شما درِ اتاق رو باز کردی و با روی خوش جواب آزمایش دادی! خیلی مردی!»
دفتر خاطرات شفاهی حاج رضا با سال‌ها خدمت در کادر درمان پر از خاطرات خدمت به مردم است، تا جایی که حتی بعد از سال‌ها هم اگر کسی او را ببیند بابت اینکه کارش را راه انداخته، از او تشکر می‌کند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار