کد خبر: 1130205
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۱ - ۰۵:۰۰
گفتگو با حجت‌الاسلام والمسلمین مصطفی حسنی‌نژاد درباره واقعیت‌های معیشتی زندگی یک طلبه
داوری ما درباره اصناف و اقشار تا چه اندازه دقیق و بجاست؟ درباره پزشکان، تجار، ورزشکاران، هنرمندان، پرستاران و روانشناسان. این فهرست را می‌توان همین طور ادامه داد و البته گروهی به نام روحانیون هم در این فهرست جایی برای خود خواهد داشت. در این گفت‌وگوی خودمانی با یک روحانی جوان با ورود به زندگی‌اش تصویر کوتاهی از واقعیت‌های معیشتی او و طلبه‌هایی همچون او جلوی چشم مان مجسم می‌شود.
حسن فرامرزی

از اینجا شروع کنیم. اصلاً چه شد که طلبه شدید؟
۱۴ سال داشتم. روزی مسجد بودم. یکی از رفقای خوب مسجدی ما که بزرگ‌تر از من و حکم مربی را برای ما داشت پرسید می‌خواهی طلبه شوی؟ ما آن موقع روستا زندگی می‌کردیم.

چه روستایی؟
روستای صَفَر، شهرستان امیدیه.

پاسخ‌تان چه بود؟
آن لحظه آن قدر خالی الذهن بودم که گفتم کجا بروم؟ دوستم گفت همان‌جا که می‌روند و شیخ می‌شوند. بدون مقدمه گفت اگر می‌خواهی کپی شناسنامه و عکست را بردار و بیاور. رفتم با خانواده صحبت کردم که فلانی به من می‌گوید می‌خواهی شیخ شوی؟ البته خانواده ما چندان هم با این موضوع بیگانه نبود و سابقه‌ای ذهنی در این باره داشتیم.

چه سابقه‌ای؟
برادرم قبل از من می‌خواست حوزه برود، اما بعضی از دور و بری‌هایش در روستای محل زندگی‌مان با متلک‌ها و طعنه‌ها پشیمانش کردند و نظرش را برگرداندند. خلاصه دل را به دریا زدم و آن رفیق ما مقدمات ثبت نام مرا چید. زمان آزمون رسید. اهواز، مرکز امتحانات حوزوی استان بود. من و چند نفر از دوستان که در آزمون شرکت داشتیم شب قبل از امتحان از ذوق تا دیر وقت بیدار بودیم. در نهایت روز امتحان فرا رسید و با استرس در جلسه امتحان نشستم. یک ماه بعد جواب آزمون آمد، خوشبختانه پذیرفته شده بودم.

چه سالی بود؟
اول شهریور سال ۸۶، البته یک مصاحبه حضوری هم از ما گرفتند.

فضای حوزه برایتان جاذبه‌ای داشت؟
بیشترین جاذبه دیدن همسالان متدین و اهل مراقبه بود که مرا به وجد می‌آورد.

اما آدم شاید به مرور چیز‌هایی را ببیند که به قول معروف آتش آن ذوق را سرد کند.
یکی، دو ماه از ورودم به حوزه گذشته بود. پدر یکی از دوستان حوزوی از اساتید ما بود. از دوستم پرسیدم درآمد حوزوی پدر شما چقدر است؟ دوستم گفت ۷۵ هزار تومان کل شهریه‌ای است که پدرم دریافت می‌کند. من وقتی این را شنیدم خشکم زد. چطور می‌شود با این رقم‌ها یک زندگی را چرخاند؟ با خودم گفتم یعنی من ۱۵ سال درس بخوانم و تازه به این حقوق برسم؟

با این فکر کنار آمدید؟
کنار نیامدم. زنگ زدم خانه و با مادر صحبت کردم که دوستم چنین چیزی می‌گوید. گفتم نمی‌توانم چنین چیزی را قبول کنم و در حوزه بمانم. مادر هم گفت هر طور که صلاح می‌دانی.

پس کاملاً زیرکانه توپ را به زمین خودتان انداخت.
بله، یادم می‌آید همان روز‌ها دوستانم رفته بودند گلستان شهدای امیدیه، اما من حوزه مانده بودم. رفتم نزد یکی از دوستانم که از لحاظ مرتبه علمی جلوتر از من بود. دیدم این دوست ما نشسته دعای توسل می‌خواند. پشت سر ایشان شروع به خواندن دعا کردم.

با چه نیتی؟
اصلاً در این فکر نبودم که حاجتی را وارد این دعا کنم. فقط دعا را خواندم و آن مسئله مادی یادم رفت. فراموشم شد به خانه زنگ زده بودم و حتی در این فکر بودم که از حوزه بیرون بیایم.

یعنی اثر آن لحظه بود؟
هیچ اتفاقی بدون خواست حق در زندگی ما نمی‌افتد. آن رفیق طلبه ما که آن دعا را می‌خواند سال ۹۴ در سوریه شهید شد، آن موقع سال دوم حوزه بود.

اسم‌شان چه بود؟
شهید طلبه سیداصغر باطنی‌تبار؛ و پس از آن روز حوزه را ادامه دادید؟
بله، اگرچه سختی‌های خاص خود را داشت.

آن سال‌ها طلبه‌هایی مثل شما چقدر شهریه می‌گرفتند؟
از ماه سوم تحصیل ـ سال ۸۶ ـ شهریه‌ای از دفتر علما به ما دادند که مجموع آن ۲۰ هزار تومان بود.

یعنی چند مرجع تقلید؟
آیت‌الله سیستانی، مقام معظم رهبری، آیت‌الله مکارم و آیت‌الله وحید.

حتی همان موقع هم فکر نکنم کفاف رفت و آمد را هم می‌داد.
بله همین طور است.

چه سالی برای تکمیل تحصیلات وارد حوزه علمیه اصفهان شدید؟
۸۹ و ۹۰.

آن موقع شهریه‌ها چقدر شده بود؟
فکر می‌کنم به ۸۰ هزار تومان رسیده بود.

سال ۹۰ به عنوان خبرنگار حدود ۷۰۰ هزار تومان حقوق دریافت می‌کردم که یک حقوق کاملاً معمولی بود.
حالا من چیزی بگویم که شاید برایتان جای شگفتی باشد. سال ۹۰ من تصمیم گرفتم متأهل شوم.

یعنی چند سالگی؟
۱۹ سالگی.

عجولانه نبود؟
ما لُر هستیم و ازدواج در سن کم بین لُرها رایج است.

الان عرف جامعه متأسفانه چنین ازدواج‌هایی را برنمی‌تابد.
آن موقع هم این حرف‌ها را می‌شنیدم. بعضی از اطرافیان به من می‌گفتند تو نگاه سطحی داری، اما من دقت داشتم و خیلی هم مشورت می‌گرفتم. در اثنای خواستگاری‌ها همسر دوست طلبه من، دخترخانمی را به مادرم معرفی کرد که خانواده اصیلی داشت. به ما گفتند این خانم حاضر نشده خواستگارهایش را ببیند، اما به هر حال ما را پذیرفتند. ما هم به قول معروف تیپ دامادی زدیم و گل و شیرینی بردیم. یک چیز به شما بگویم. خدا سرپرست ما در همه لحظه‌های دشوار زندگی است. اگر او بخواهد مهر شما را در قلب آدم‌ها حاکم می‌کند. در جلسه خواستگاری انگار من صاحبخانه باشم، خیلی با این خانواده خودمانی شدم. پدر خانم من بسیار با شخصیت و مهربان بود، اجازه داد فضای خوبی در خواستگاری حاکم باشد.

چقدر واقعیت‌های معیشتی‌تان را با دختری که به خواستگاری‌اش رفته بودید در میان گذاشتید؟
آنجا به مادرخانم و پدرخانمم گفتم اگر اجازه بدهید با دختر خانم‌تان صحبت کنم. ما به اتاق رفتیم، من از قبل فهرستی آماده کرده بودم که چه بگویم و چه سؤالاتی بپرسم؛ و صریح بودید؟
بله، گفتم عمامه ما، بالش زیر سر ماست. قبای ما زیرانداز و عبا رو اندازمان. گفتم هیچ ندارم و زندگی طلبگی سخت است، شاید خیلی چیز‌ها دلت بخواهد تهیه کنی، اما نتوانی.

پس در باغ سبز را نشان ندادید.
نه اصلاً! واقعیت و آینده قضیه را روشن کردم که اگر با من ازدواج کنید این تبعات را خواهد داشت. قبلاً هم بین رفقایمان دیده بودم که واقعاً شرمنده زن و بچه‌شان شدند و نتوانستند آنچه را که دوست دارند برای خانواده خود تدارک ببینند. شاید آن خانم و آن فرزند، همسر و پدر خود را درک کنند، اما آن طلبه حس شرمندگی را با خود حمل کند.

خواستگاری به کجا کشید؟
جواب، مثبت بود. شاید به خاطر اینکه این خانواده با زندگی طلبه‌ها بیگانه نبودند و پیش زمینه ذهنی در این باره داشتند.

چطور؟
روحانی و مبلغ درماه محرم در خانه این خانواده ساکن می‌شده، برادر خانم ما هم چند سالی در حوزه بودند. خلاصه ما هرچه گفتیم این خانم فرمودند چشم. با این حال من می‌خواستم قلبم بیشتر مطمئن شود، چون با اینکه دنبال این وصلت بودم، اما می‌دانستم کسی که دلبستگی‌های مادی دارد نمی‌تواند در این راه ما را همراهی کند، به همین دلیل پرسیدم شما چه کتاب‌هایی مطالعه می‌کنید؟ گفتند زندگینامه علما و برخی عرفا. توضیحاتی که در این باره دادند آسوده خاطرم کرد که این دختر خانم در متن یک زندگی اخلاقی و معنوی قرار دارد. خیلی از این جهت خوشحال شدم؛ و مقدمات ازدواج فراهم شد.
بله، فردای آن شب آزمایش خون رفتیم و دو شب بعد هم عقد کردیم. یعنی از آشنایی و خواستگاری تا خرید و عقد فقط سه روز طول کشید.

خیلی عجله‌ای نشد؟
ببینید یک وقت آدم‌ها نمی‌خواهند یا نمی‌توانند پی به باطن هم ببرند. واهمه دارند، پس طول و تفصیل می‌دهند، چندین ماه رفت و آمد می‌کنند و آخر سر هم می‌گویند نشد. من سر آن سؤالات کلیدی، فکر و مشورت کرده بودم. بعد آن جلسه برای من روشن کرد که با خانواده‌ای اصیل، متدین و پایبند به رسم و رسومات سر و کار دارم.
فردای عقد حرکت کردم اصفهان که به درس‌هایم در حوزه برسم. صادقانه بگویم آنجا که رسیدم ناگهان با خودم گفتم خدایا چهره همسرم از یادم رفت. چرا با همسرم کم صحبت کردم. بعد از یک هفته رفتم محضر فرماندهی کل زندگی. خلاصه در ایام عقد من و همسرم بیشتر همدیگر را شناختیم.

دوره نامزدی چقدر طول کشید؟
سه، چهار ماه؛ و بعد؟
عروسی مختصری گرفتیم و شامی در خانه پدری تدارک دیدیم، حدود ۵۰ روز هم در اتاقی از خانه پدر در روستای صفر بودیم. ما تمام وسایل‌مان را در همان تک اتاق جا داده بودیم، اما این اتاق پر از آرامش و معنویت بود. ما نمازهای‌مان را با هم می‌خواندیم، با هم بیرون می‌رفتیم و خیلی خوشحال بودیم.

این ۵۰ روز در روستا بودید؟
نه، یک هفته یا دو هفته حوزه بودم و آخر هفته‌ها خانه می‌آمدم.

به لحاظ مالی در مضیقه نبودید؟
چرا، حتی برای پول رفت و آمد. می‌دانید داماد اوایل ازدواج هر بار هدیه‌ای به خانه پدرخانم می‌برد، اما چون وضع مالی ما خوب نبود گاهی حتی پدر خانمم کمکم می‌کرد. فضا طوری بود که من ناراحت نمی‌شدم. البته آدم دوست دارد به لحاظ مالی مستقل باشد، اما کسی این کمک‌ها را می‌کرد که جوانمرد و دست و دلباز بود، بنابراین منتی در کار نبود. البته این بنده خدا با اصرار این کار را می‌کرد. این‌طور نبود که من درخواستی داشته باشم. آن‌ها اخلاق و رفتار ما را پذیرفتند و به دنبال این بودند که ما کنار دخترشان خوشبخت شویم.
بعد این ۵۰ روز اصفهان آمدید؟
لابه‌لای این ۵۰ روز خیلی دوندگی کردم و دنبال این بودم که به اصفهان نقل مکان کنم. محل تحصیل بنده زرین شهر است، اما قیمت خانه‌ها و به اصطلاح پول رهن خانه خیلی زیاد بود. یادم است آن موقع فقط ۸ میلیون تومان پول پیش می‌خواستند در صورتی که کل وام ازدواج من و همسرم ۶ میلیون تومان بود. خیلی ناراحت بودم و بسیار این در و آن در زدم، اما فایده‌ای نداشت تا اینکه روزی در حوزه وقتی با یکی از دوستان مشورت و صحبت می‌کردم ایشان گفت چرا خانه ما نمی‌آیی؟ گفت خانه‌ای نزدیک زرین شهر دارند در شهر زاینده‌رود و محله بابا شیخ علی. گفتم پس به پدرت زنگ بزن. همان روز خانه را دیدیم. خانه‌ای قدیمی و کاهگلی در دو طبقه. با دو اتاق و حیاطی کوچک. گفتم عجب خانه‌ای است.

واقعاً عجب خانه‌ای بود یا شما عجب خانه‌ای می‌دیدید؟
با دید آسان گیر من بود. وقتی شما در سن پایین ازدواج می‌کنید توقعات بالایی ندارید. آن موقع خانم من آنجا نبود. با خانم تماس گرفتم که چنین خانه‌ای هست. بعد هم بعدازظهر با دوستان طلبه خانه آمدیم و شروع به رنگ آمیزی اتاق‌ها کردیم. چند روز بعد خانه آماده شد. بعد هم خوزستان رفتیم و وسایل زندگی را اصفهان آوردیم. مادر و خواهرم وقتی خانه‌مان آمدند گفتند یعنی می‌خواهید اینجا زندگی کنید؟

چرا این را گفتند؟
خیلی خانه ساده‌ای بود، در عرف رایج مناسب زندگی یک زوج نبود. ما در این خانه به صورت اشتراکی با خانواده دوستم ساکن بودیم. البته آن‌ها بیشتر آخر هفته‌ها وقتی به زمین‌های کشاورزی‌شان سر می‌زدند در یکی از اتاق‌ها ساکن می‌شدند.

پس شروع چندان ساده‌ای نداشتید؟
ما آن مدت سختی‌های زندگی در آن خانه را چشیدیم، اما آن شرایط چیزی نبود که علیه زندگی ما باشد. اصل زندگی چه بود؟ آن آرامش و محبت و اخلاق مداری که ما کنار هم در آن خانه حس می‌کردیم.

به قول مولانا: حنظل از معشوق خرما می‌شود / خانه از همخانه صحرا می‌شود
بله، یک وقت است آدم این‌ها را جایی در کتاب‌ها می‌خواند، اما یک وقت در زندگی تجربه‌اش می‌کند که اصل زندگی کجاست. وقتی شما پایبند به آن اصل باشید دیگر حواشی چندان نمی‌تواند آزاردهنده باشد.

دقیقاً چه سالی عقد کردید؟
سال ۹۰، سال ۹۱ هم در آن خانه مستقر شدیم.

آن موقع چقدر شهریه می‌گرفتید؟
فکر کنم ۲۵۰ هزار تومان بود.

چیزی مثل یک شوخی. فقط همین درآمد را داشتید؟
در آن خانه که بودیم امام جماعت و مبلغ آن محله هم شدم. متولی‌آنجا ماهانه هدیه‌ای در پاکت می‌گذاشتند و می‌دادند. البته چشمم دنبال این هدیه نبود و رد می‌کردم، اما هیئت امنای مسجد، وضع زندگی ما را دیده بودند و با اصرار این هدیه را می‌دادند.

مبلغ هدیه چقدر بود؟
۱۵۰ هزار تومان.

باز هم فکر نکنم تکان چندانی به معیشت شما می‌داد.
بله، خرج زندگی ما نمی‌شد، چون مثلاً می‌خواستیم قسط وام‌مان را بدهیم...

و قسط‌هایی که عقب می‌افتاد.
بله، گاهی عقب می‌افتاد.

چه می‌کردید؟‌
می‌رفتم با بانک صحبت می‌کردم و زمان می‌خواستم.

خب اینجا ممکن است این سؤال به ذهن هر کسی برسد که چرا مثلاً یک حوزوی نباید از پس معیشت خود برآید. شاید تصویر دانشجو‌هایی به ذهن‌مان بیایند که نصف روز درگیر کار هستند و نصف روز دانشگاه می‌روند.
بله، خیلی‌ها این فکر را می‌کنند که طلبه‌ها فقط اکتفا می‌کنند به درس و شهریه و دنبال کار نیستند، اما این طور نیست.
چرا این تصور پیش می‌آید؟
چون اغلب آدم‌ها با زندگی طلبه‌ها و واقعیت زندگی آن‌ها آشنایی ندارند وگرنه همین الان که با شما صحبت می‌کنم دوستان طلبه‌ای دارم که در سالن‌ها و تالار‌های عروسی ظرف می‌شویند. چند نفر از رفقایم درتاکسی اینترنتی کار می‌کنند. دوستان طلبه‌ای دارم که بنایی می‌کنند. طرف از رفقای روحانی ماست. امام جماعت مسجد هم است، اما بنایی می‌کند. دوستانی داریم که هم امام جماعت هستند هم کار تبلیغی می‌کنند و هم آخر هفته‌ها به کاری مشغول می‌شوند. جلوی چشم من خیلی‌ها می‌آیند طلبگی کنند، چند صباحی هم جلو می‌روند، اما کمبود‌ها نفس‌شان را می‌گیرد، قیدش را می‌زنند و می‌روند. طلبگی، عاشقی است. اگر نتوانیم مثل حضرت زینب که فرمود: ما رایت الّا جمیلاً، زیبایی‌های این راه مقدس را ببینیم از رفتن باز می‌مانیم.

طلبه‌هایی داریم که کارآفرین باشند یا داد و ستد کنند؟
روحانی‌ای را می‌شناسم که کاری راه انداخته است. کنجد را فرآوری و به ارده تبدیل می‌کند. طلبه دیگری می‌شناسم که تجارت می‌کند. یا با یک تولیدکننده برنج در شمال آشنا شده و برنج خرید و فروش می‌کند. طلبه دیگری از آشنا‌های ما در خوزستان گندم‌کاری می‌کند. وقتی شما این تکه‌ها را کنار هم قرار می‌دهید می‌بینید این‌طور نیست که طلبه‌ها از کار دور باشند.

دغدغه این روزهایتان چیست؟
چه کنم که دقیقه‌ای و ثانیه‌ای تلف نشود. وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم دشمنان ما سخت کار می‌کنند که جوان‌های ما را از ما بگیرند و فرهنگ ایرانی- اسلامی ما را به نابودی بکشانند. خب اگر ما وقت‌مان را با حاشیه‌ها تلف کنیم کاری از پیش نمی‌رود. وقتی مثلاً کسی برای خودش کسب و کاری راه می‌اندازد و دست چهار نفر را هم می‌گیرد خب این خیلی ارزش دارد. این ضرورت برای ما طلبه‌ها و مبلغ‌ها بسیار محسوس است. چقدر از زمان‌های خود به درستی استفاده می‌کنیم؟

به ضرورت حفظ فرهنگ ایرانی- اسلامی اشاره کردید. به سهم خودتان در این باره چه کرده‌اید؟
من می‌بینم جوان‎ها هدف غربزدگی و دور شدن از فرهنگ غنی ایرانی- اسلامی شده‌اند. به خاطر همین مدام با نوجوان‌ها ارتباط می‌گیرم. گاهی از هفت صبح تا ۱۲ شب با جوان‌ها نشست و برخاست دارم تا شبهه‌ها را در ذهن آن‌ها حل کنم. ما حسینیه‌ای به نام فاطمیون برای کودکان و نوجوان‌ها راه انداخته‌ایم. در ایام فاطمیه والدین کودکان و نوجوان‌های خود را در این حسینیه می‌گذاشتند و هیئت می‌رفتند. یک شب خانواده‌ای پیش من آمدند و گفتند دختر ما اصلاً حجاب نداشت و نمی‌دانم در آن حسینیه چه گفته‌اید که خودش چادر سر کرده است.

آیه‌ای که قلب‌تان را گرم می‌کند؟
«الله ولی الذین آمنوا». این آیه خستگی را از تن آدم بیرون می‌کند. مرا امیدوار نگه می‌دارد. خدا وعده داده است سرپرستی زندگی مؤمنان را به عهده می‌گیرد و آن‌ها را در لحظه‌های دشوار زندگی رها نخواهد کرد. اگر این نشانه‌ها نباشد واقعاً یک ماه هم نمی‌شود دوام آورد، آدم دلسرد می‌شود.

چند طعنه و متلک شنیده‌اید؟
خیلی!

کدام بیشتر در ذهن‌تان مانده است؟
سال اول ازدواجم بود که در آن خانه قدیمی که شرح دادم سکونت داشتیم. لباس روحانیت پوشیده بودم. از مسجد می‌آمدم و به آن‌ها نزدیک شدم. می‌خواستم در را باز کنم دیدم بنده خدایی از اهالی نزدیک می‌شود. سلامی دادم و تعارف کردم که بفرمایید. ایشان گفت من خانه مفت خور‌ها نمی‌آیم. گفتم خیلی ممنون ولی خیلی حالم گرفته شد.

اتفاقات خوبی هم برایتان می‌افتد؟
گاهی میان زوجی که می‌خواهند از هم جدا شوند پادرمیانی می‌کنم، از آن‌ها مهلت می‌گیرم و به مشاور معرفی می‌کنم و بعد وقتی می‌بینم مسئله حل شده و مثلاً بعد چند سال از آن موضوع هنوز زندگی می‌کنند خیلی خوشحال می‌شوم. گاهی حتی فرصت دادن به آدم‌ها که حرف خودشان را بزنند و به اصطلاح فقط شنیدن دردهایشان اثر بزرگی در زندگی آن‌ها می‌گذارد. گاهی مثل یک مشاور می‌نشینم و به حرف‌های این آدم‌ها گوش می‌دهم، خودشان می‌گویند آرام می‌شویم.
یکی از اساتید ما تعریف می‌کرد جوانی هیکلی و ورزشکار پیش استاد آمده و خیلی جدی گفته بود حاج آقا! من می‌خواهم خودکشی کنم. استاد ما پرسیده بود برای چه می‌خواهی خودت را بکشی. گفته بود خدا به من نگاه نمی‌کند. استاد سؤال کرده بود برای چه این طور فکر می‌کنی؟ گفته بود من مرتب مرتکب گناه می‌شوم و خودم را از خدا دور می‌بینم. خلاصه خیلی نالیده بود. آخر سر استاد به او گفته بود همین که از خطای خودت لذت نمی‌بری، همین که دنبال چاره‌جویی هستی، یعنی از خدا دور نیستی. همین طور ادامه داده و آخر سر هم با آن جوان قراردادی بسته بودند.

چه قراردادی؟
آن جوان، جسم استاد را پرورش بدهد و استاد هم ذهن و روان آن جوان را.

به زندگی شما برگردیم. بعد ۱۰ سال از آن گردنه‎های مالی عبور کرده‌اید؟
ما همچنان مستأجریم، اما خدا را شکر از زندگی‌ام راضی‌ام. الان به صورت تخصصی در حوزه کودک و نوجوان فعالیت می‌کنم.

یعنی از این راه درآمد دارید؟
بله، ما برای مجموعه‌هایی برنامه اجرا می‌کنیم. البته این طور نیست که تعرفه مالی داشته باشیم. آنها، چون می‌بینند روی این برنامه‌ها کار پژوهشی انجام شده است، خودشان بر اساس وسعی که دارند هدیه می‌دهند، البته برای خیلی از جا‌ها هم جهادی کار می‌کنیم.

انگار حتی ابا می‌کنید از لفظ حق الزحمه استفاده کنید، می‌گویید هدیه. به نظرم کاسب نمی‌شوید.
چند بار آمده‌ام کاری راه بیندازم، اما راستش روحیه خرید و فروش ندارم. چند سال پیش رفیقی پیشنهاد خرید و فروش عسل طبیعی را به من داد. مقداری هم خریدم، اما در فروش مشکل داشتم. طرف می‌آمد می‌دیدم دلش می‌خواهد عسل بخرد، اما وسع مالی ندارد، دلم می‌سوخت و همین طوری می‌دادم.

حرف آخر
امیدوارم این راه را به سلامت و عاقبت به خیری طی کنم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار