آیا ایران در تحولات امروزین صحنه بینالمللی دارای جایگاه ویژهای شده است یا نه؟ علائم، نشانهها و تحولاتی هست که به نوعی این گزاره را تقویت میکند؟
اولین قدم، فهم صحیح از وضعیت کشور و شرایط بینالمللی است. فهم واقعبینانه واقعاً کلیدی است برای اینکه ما بدانیم اوضاع در چه شرایطی است، به خصوص در زمانی که انواع مکانیسمهای مدرنشده و مهندسیشده برای تغییر فهم ما در کار است. امروز اگر ما بخواهیم یک پدیدهای را در صحنه جهانی بفهمیم، واقعاً کار مشکلی است، چون در فضای مجازی، ابرهای زیادی از چیزی که اسمش اطلاعات است وجود دارد که در واقع ضداطلاعات است. این ضداطلاعات بر ذهن مسئولان، ذهن فرهیختگان و ذهن عموم مردم، تأثیر زیادی میگذارد، لذا فهم واقعیت کار چندان آسانی نیست.
خب حالا میخواهیم ببینیم وضعیت امروز صحنه جهانی چیست، تحولاتش چگونه است و جایگاه ایران کجاست. ابتدا باید از سوابق شروع کنیم. من از حادثه جنگ جهانی دوم سریع آغاز میکنم.
جنگ جهانی دوم که تمام شد دول غربی فکر کردند بهترین راه برای اینکه جنگی در آینده اتفاق نیفتد، این است که یک کلوب جهانی اداره دنیا را به دست بگیرد و مدعیاش هم امریکا و بعضی کشورهای اروپایی بودند. این کلوب باید یک بازوی نظامی هم برای خودش درست میکرد، لذا رفتند به سمت ایده جهانگشایی به رهبری کلوب غربی و صدور لیبرالدموکراسیای که خودشان پرچمدارش بودند.
این پروژه از همان ابتدا با چالش بزرگی روبهرو شد، این چالش، ظهور امپراتوری سکولار سوسیالیستی شوروی بود. شوروی در فاصله کمی توانست بر قسمتهای عظیمی از دنیا مسلط بشود و جلوی رهبری مطلق امریکا را گرفت.
در پی این اتفاق جنگ سرد شروع شد. پس از آن بود که سیاستمدارها در دنیا مسائل را تنازل میدادند به دعوای بین دو قطب شرق و غرب و همه مسائل را از این دریچه فهم میکردند و این دو قطب را نظم مطلقی میدانستند که همه باید خود را ذیل آن تعریف کنند.
در چنین شرایطی تئوری «نه شرقی، نه غربی» حضرت امام خمینی رحمهاللهعلیه در انقلاب اولین حرفی بود که این نحوه تحلیل مسائل را زیر سؤال برد.
با توجه به نظریه «نه شرقی، نه غربی» دیگر اینجور نبود که مسائل برای حل و فهم صرفاً باید تنازل پیدا کند به اینکه دو قطب دنیا با همدیگر در چه حالتی هستند. امام اولین چالش جدی و بزرگ را برای دوقطبی آن دوران به وجود آورد.
این چالش آنقدر برای نظم آن روز دنیا عمیق بود که تهاجم رژیم صدام به ایران، هم مورد حمایت نظامی و غیرنظامی شوروی بود و هم مورد حمایت وسیع امریکا. مدتی بعد و در پی فروپاشی شوروی در دهه۹۰ میلادی، اولین تئوریای که غرب صهیونیستی مطرح و تبلیغ کرد و روی آن سوار شد، این بود که دیگر چالش و مناقشهای در مقابل رهبری امریکا وجود ندارد و تئوریپردازیهای عجیب و دور از واقعیتی هم انجام دادند، مثلاً فوکویاما در کتاب عاقبت تاریخ نوشت: دیگر کار تمام است و بشر به تکامل اصلیاش رسیده است؛ سکولاریسم لیبرال تمام دنیا را میگیرد و مقاومتهایی مثل انقلاب اسلامی، اینها از بین میروند.
در نمونه دیگری از این نظریهپردازیها هانتینگتون در کتاب جنگ بین تمدنها نوشت: تئوریهای جنگها و مناقشات امروز به حوزه فرهنگ رسیده است و همه اینها در مقابل تفکر سکولار لیبرال شکست میخورند، بنابراین ما آخرین تفکر پیروز هستیم و رهبری امریکا و کلوب غرب صهیونی بر دنیا کار را تمام کرده است، سپس با این تلقی که قطب دیگر دنیا نابود شده است و دیگر امریکا برای ابرقدرتیاش چالشی ندارد، شروع کردند به تحرک، به عراق و افغانستان حمله کردند. خب یک چنین تصویری از واقعیت درست نبود.
پس از فروپاشی شوروی، روشنفکرانی که تئوریهای اضمحلال در نظم جهانی را قبلاً بحث میکردند، دوباره وارد میدان سیاست شدند و باز اعلام کردند راه دیگری وجود ندارد، اگر بخواهیم زنده بمانیم، باید در مدار این نظمی که غرب صهیونی سردمدارش است، جایمان را مشخص کنیم و با ایشان راه بیاییم. من فکر میکنم یکی از آسیبهایی که منافع ملی ما در چند دوره مختلف دید، از همین تفکر بود.
این تئوری پسافروپاشی شوروی برای اداره جهان چقدر با صحنه واقعی دنیا انطباق داشت؟
به تدریج معلوم شد که ادعای جهانگشایی و رهبری بلامنازع کلوب غربی به رهبری امریکا بر دنیا به راحتی هم ممکن نیست و چند شکست مختلف پیدا شد. اولین شکست هم شکست نظامی بود، مثل شکستشان در عراق. امریکاییها سادهلوحانه فکر کردند انتصاب یک حاکم نظامی برای عراق کار را تمام میکند. مجبور شدند او را به سرعت بردارند و امروز هم مجبورند تحت فشار ملت عراق از این کشور بیرون بروند.
نمونه دیگر ورود ناتو در افغانستان بود. ناتو در ابتدا یک اتحادیهای بود برای دفاع از اعضایش در مقابل تهاجم ورشوی شوروی سابق و وظیفهاش دفاعی و مسئولیتش در داخل کشورهای عضو ناتو بود.
غربیها آمدند اساسنامه ناتو را بعد از فروپاشی شوروی تغییر دادند و برای ناتو رسالت تحرک نظامی را در بیرون مرزهای اعضا تعریف کردند که اولین مأموریتش هم افغانستان شد، اما نتیجه چه شد؟ شکستی که ناتو در افغانستان خورد، از شکستی که اتحاد جماهیر شوروی از امریکا خورد، چیزی کمتر نیست و بلکه وسیعتر هم است. روسیه جدید هم ضربه مهمی به تئوری سیطره جهانی غربیها زد. پوتین به سرعت توانست قسمتهایی از شوروی سابق را از لحاظ ملیت، استقلال و قدرت ساماندهی کند و روسیه را به یک کشور مهم و تأثیرگذار برساند. این چالش برای رهبری امریکا سخت بود.
حالا جریان غربی مدعی رهبری دنیا دو چالش بزرگ در مقابل خود میدید؛ یکی چالشی که در روسیه بود و چالش بزرگتری که در غرب آسیا و جهان اسلام با حضور جمهوری اسلامی ایران و جریان و گفتمان مقاومتی که بانی آن حضرت امام رحمهاللهعلیه بود، مواجه شدند. پس از آن دیگر معلوم شد که رهبری دنیا به این آسانیها هم نیست.
علاوه بر این دو مورد، چالشهای دیگری هم بر سر راه امریکا وجود دارد. ظهور جریان مقاومت در دنیا و امریکایجنوبی در مقابل امریکا که به طور مثال مقاومت مردم ونزوئلا و کوبا در مقابل تحرک امریکا یا تحولاتی مانند آنچه در برزیل اتفاق افتاد، خودش نوعی شکست برای این تئوری رهبری دنیا توسط امریکا بود.
این مقاومت در کشورهایی مانند ونزوئلا و کوبا با مقاومتی که در منطقه جنوب غرب آسیا جریان دارد، چه نسبتی دارد؟
خب آنها هم در امریکایلاتین و مخصوصاً ونزوئلا تحرکاتی انجام دادند و نسبتاً موفق هم بودند. این هم نوعی از مقاومت است. کوبا هم نوع دیگری از مقاومت دارد، اما آن ژانر از مقاومت که جمهوری اسلامی نشان داده در دید مدعیان رهبری دنیا، خطرناکترین نوع مقاومت است، یعنی مقاومتی که مبتنی بر فکر اسلامی و مکتب اهلبیت (ع) و عزم و توکل بر خدا و امید به آینده است و در این راه شهادت یک پاداش بزرگ الهی است.
شرایط امروز غیر از شرایطی است که بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم یا بلافاصله بعد از فروپاشی امپراتوری شوروی بود که همه فکر میکردند کار تمام است. کلوب غرب صهیونی بر دنیا مسلط است، راهی جز کنار آمدن با آنها نیست. امروز میبینیم آن مدعیان رهبری خودشان زمینگیر شدهاند و تئوریهای رهبری دنیا هم یکی پس از دیگری با گسلها و شکستهای مختلفی روبهرو شده است.
در این شرایط است که ما بحث حضور ایران را داریم. خب ایران چه تجربهای است؟ تجربه جمهوری اسلامی، یعنی بنای یک نظم مدنی سیاسی مدرن بر اساس عقلانیت اسلامی که منبعث از مکتب اهلبیت (ع) است. ما تمام آن چارچوبهای مشارکت مردم را در قانون اساسیمان داریم.
حالا این بروز انقلاب اسلامی که منجر به ظهور جمهوری اسلامی شد، فقط محدود به مرزهای ما نیست. بحث مقاومت اکنون یک جریان بسیار تأثیرگذار در منطقه غرب آسیاست.
ما در جریان سوریه شاهد یک همگرایی وسیع بین موتور صهیونی، جریان سلطهطلب امریکایی، هماهنگی دولتهای غربی همراه با آنها و جریانهای منافق جهان اسلام بودیم که آنها را یک جریان وحشیگری خاصی با دستهای پشتپرده بلکواتر- همان شرکتی که به اسم امنیت و صلح خشونت بیانتها و بدون مرز را پایه تعلیمات خودش قرار داده و پول میگیرد آدم میکشد- نمایندگی میکند. خب جریان مقاومت این سیاست استکبار را که بنا بود شامل منطقه سوریه، لبنان، ایران، عراق و جاهای مختلف بشود، به طور کامل با شکست روبهرو کرد، پس مقاومت یک مسئله جدی است.
در این صورت، نقش نظامهایی مانند جمهوری اسلامی و ساخت سیاسی آن به خصوص رهبر معظم انقلاب در این آرایش جدید چیست؟
به نظر من نقش ایشان هم در سطح القای تصویر واقعبینانه از شرایط است و هم در ترسیم خطوط عملی برای آینده. تصویر واقعبینانه خیلی مهم است. اگر ما بنا باشد فکر کنیم در مقابل این هژمون غربی، توان مقاومت نداریم، خب طبیعی است که تصورمان از وضعیت جور خاصی خواهد بود، اما اگر فکر کنیم نه این هیبتی که آنها مدعیاش هستند، هیبتی پوشالی است و مقاومت یک کار اصولی است، مقاومت اصولی حتماً موفق خواهد شد و علائمش هم وجود دارد.
یک نمونه مثلاً مسئله تحریمهاست. تحریمهایی که علیه ایران است از ابتدای انقلاب بوده، حالا اینها آنها را تشدید و تبلیغاتش را زیاد کردهاند. ما هم تنها نیستیم، غیر از روسیه که اخیراً تحریمهای وسیع دارد، کشورهای دیگری هم تحت تحریم بودهاند.
در مقابل تحریم چه کار باید بکنیم؟ استراتژی رهبر معظم انقلاب این بوده است که باید تحریم را بیاثر کنیم، البته ما باید همیشه مطالبه رفع تحریم کنیم، چون تحریم یک تجاوز به حقوق یک ملت است. تحریم یک اقدام بینالمللی نیست. یک تجاوز است. در مقابل تجاوز باید ایستاد، اما استراتژی عملی ما بیخاصیت کردن تحریم است، ابتنا بر امکانات خودمان، چه ملی، چه همسایگی، چه سایر امور، یعنی ما جهان و خانواده جهانی را فقط چند تا کشور غربی ندانیم. خانواده جهانی بسیار بزرگ است.
استراتژی دوم ترسیم استراتژی مقاومت است، همکاری است و اینکه ما در این جریان پیروز خواهیم شد و قدرت هژمونیک را ما مطلق نبینیم. تفاوت این مقاومتی که ما در ایران راجع به آن صحبت میکنیم با مقاومتهای دیگر در دنیا در همین قسمت است.
یک ژانری از مقاومت در ایران تعریف و عمل شده که محورش در واقع حقمداری منبعث از تفکر اسلامی است. ما خجالت نمیکشیم از اینکه مطرح کنیم در دنیا که افکار ما منبعث از اسلام است، افتخار میکنیم به این قضیه. احیای حرکت اسلامی خودش بخش مهمی از این جهت حقگرایی مقابله با سلطه است. ما وقتی میخواهیم راجع به خودمان صحبت کنیم، سرچشمه قدرت را فراموش نکنیم.
نکته بعد این است که ما از تهدیدها نباید بترسیم، آنهایی که دنبال سیطره نظام بر دنیا هستند، توپ و تفنگ و اسلحهشان را به رخ میکشند. ما هرگز از این نترسیدهایم و نباید بترسیم. این یک خطی است که در واقع بیان شده. آنجایی که ایشان (رهبر معظم انقلاب) میفرمایند دوران بزن دررو تمام شده، معنایش همین است، یعنی اگر زدی، میخوری و ما نمیترسیم از این قضیه. این یک استراتژی است.
نکته دیگر توجه به نسل جوان ماست. توجه به جوانان این نیست که ما آنها را به پستهای خیلی بالا بگماریم بلکه باید برای آنها میدانهای وسیع عمل ایجاد کنیم و بگذاریم آنها توانمندیهایشان شکوفا شود و اگر ما به آنها اعتماد کنیم و به ایشان امکان بدهیم، کوهها را جابهجا میکنند.
آنچه ما در جمهوری اسلامی از توفیقات تجربه کردهایم، عمدتاً توسط مجاهدت جوانهای ما بوده است.
به عنوان سؤال آخر به نظر شما نظم جدید جهانی بعد از چه مدت به ثبات خواهد رسید و این دوره گذار چقدر طول میکشد؟
نظم جدید جهانی هنوز شکل نگرفته است. آن چیزی که فعلاً داریم میبینیم ازهمپاشیدگی نظم مورد ادعای امریکا و دول غربی است. نظم جدید جهانی باید بر مبنای درستی شکل بگیرد. اهمیت حضور ایران در همین پروسه شکلدهی و شکلگیری است.
سازمان ملل نباید میدان تاخت و تاز کسانی باشد که خودشان را آقای دنیا میدانند، کدخدا میدانند. سازمان ملل باید خانه همه ملتها باشد. ما در پروسه شکلگیری نظم جدیدی هستیم که سیطرهای که دول غربی مدعی را باطل کرده است، اما نظم جدید باید شکل بگیرد. دقیقاً اهمیت حضور ایران در صحنه جهانی امروز به همین دلیل است. تأثیرگذاری ما هم به همین دلیل مهم شده است. انشاءالله در نظم جدید آینده جهان دنیای اسلام، مقاومت اسلامی و کشورهایی که مخالف با سیطره هستند، نقش فعالی خواهند داشت.