سرویس تاریخ جوان آنلاین: بانو فاطمه نواب صفوی، فرزند شهید سیدمجتبی نوابصفوی و از خبرنگاران جریانساز سالیان آغازین پس از پیروزی انقلاب اسلامی است. با او درباره پارهای از خاطرات و مشاهداتش در این عرصه گفت و شنودی انجام دادهایم که نتیجه آن در پی میآید.
نخست بفرمایید چه شد که به حرفه خبرنگاری گرایش پیدا کردید؟
من به طور کلی به کارهای تحقیقی درباره مردم دنیا، زندگی انسانها و... علاقه داشتم و از بچگی در این زمینه بسیار جستوجوگر بودم و دوست داشتم راجع به تاریخ، آسمانها، علوم مختلف و هر چیزی که تصورش را کنید تحقیق و بررسی کنم. قبل از انقلاب من و همسرم را بهدلیل فعالیتهایی که داشتیم به صورت تبعیدی به بلوچستان فرستادند و حتی آنجا قصد نابودی ما را داشتند، اما به خدا خواست آنجا مریض شدم و ما را برگرداندند. در آن دوران، چون جو ایران به نوعی جو روشنفکری بود و خیلیها میگفتند خدا نیست و دین افیون است و از این داستانها همراه همسرم به کشورهای اروپایی و امریکا رفتیم. با توجه به روحیه جستوجوگری که داشتم آنجا هم از بسیاری آدمها سؤال کردم ببینم عقیده آنها راجع به خدا چیست.
در آن کشورها هم مثل ایران جو روشنفکری و اعتقاد نداشتن به وجود خدا حاکم بود؟
بالعکس میدیدم همه آنها بدون استثنا خدا را قبول دارند و پرستش خدا را جزو اعتقاداتشان میدانند. بعضیهایشان میگفتند ما مسیحی یا دیندار خوبی نیستیم و نمیتوانیم آنطور که باید و شاید عبادت کنیم. با خودم فکر میکردم درکشورهایی که اینقدر از نظر صنعتی پیشرفته هستند، چرا نسل جوانشان و به طور کلی عامه مردم اینطور خدا را قبول دارند؟ بگذریم. انقلاب که پیروز شد، آقای عبدخدایی گفتند، چون در کیهان جو غیرمذهبی و غیرانقلابی بر انقلابی غالب است شما به آنجا بیا تا بتوانی جو آنجا را تحت تأثیر قرار بدهی. در کیهان بنا به مقتضیات مختلفی که در کشور اتفاق میافتاد، مثل غائله کردستان، گنبد، آذربایجان، خلق عرب و... برای منی که فرزند این انقلاب بودم، چون حفظ و حراست از انقلاب خیلی برایم مهم بود، میرفتم تا ببینم در آن مناطق چه خبر است!
انتخاب سوژههایتان چطور صورت میگرفت؟ منظورم این است که برای تهیه گزارش شخصاً تصمیم میگرفتید یا از سوی سردبیر محول میشد؟
کسی در کیهان به من نمیگفت این کار را بکن یا نکن. حس دفاع از میهن اعتقادات و انقلاب و وجود روحیه تحقیق و تجسس درباره موضوعات مختلف باعث میشد خودم به راه بیفتم. مثلاً پس از وقوع غائله کردستان دیدم در کیهان مدام میگویند رفتن شما به منطقه خطرناک است، اما من دیدم اگر بخواهم به این حرفها گوش بدهم اصلاً فایده ندارد. در نتیجه در غائله کردستان چندین بار به آنجا رفتم و، چون پیش از آن هم همیشه دوربین در دست داشتم و دلم میخواست از صحنههایی که اتفاق میافتاد و فکر میکردم که ممکن است این صحنه هیچ وقت تکرار نشود، عکس بگیرم و سعی میکردم با تصویربرداری از آن صحنهها در کردستان آنها را به یادگار نگه دارم. به هر حال آنجا علاوه بر تصویربرداری و صحبت با تمام سران کُرد با مردم هم صحبت میکردم. آن زمانی که در کردستان صحبت از خودمختاری بود، من از مردم میپرسیدم خودمختاری یعنی چه؟ و باور کنید ۹۰ درصدشان نمیدانستند خودمختاری چه معنایی دارد. من میگفتم شما میگویید که جمهوری اسلامی باید به شما خودمختاری بدهد، خودمختاری یعنی چه؟ در واقع مردم عادی به دلیل علاقههای خویشاوندی دنبال این گروهها میرفتند و با آنها همکاری میکردند وگرنه احساس خاصی نسبت به آنها نداشتند. از طرفی مدت زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که در کردستان غائله به راه افتاد و اینها به پادگان مهاباد که بزرگترین و مجهزترین پادگان غرب کشور بود حمله کردند و تمام تسلیحات و تجهیزات پادگان از اسلحههایی مثل ژ- ۳ گرفته تا چادرها و کیسهخوابها و همه چیزهایی را که امریکایی هم بودند، به غنیمت گرفتند. بعدها که من به کردستان رفتم و در دره قاسملو و جاهایی دیگر با سران اینها مصاحبه کردم، دیدم که یک چادر خیلی بزرگ نظامی را برافراشتهاند. پرسیدم این را از کجا آوردهاید؟ گفتند: «از پادگان مهاباد». کیسه خوابهای قشنگی که مثل کرمهای شبتاب در آنها خوابیده بودند. ناگفته نماند چند بار هم گفتند بیا از زندان «دولهتو» بازدید کن که قبول نکردم. با خودم میگفتم یک وقت مرا میبرند و آنجا نگه میدارند.
شهامت حضور در چنین محیطی و مصاحبه با کسانی که حتی خبرنگاران مرد هم جرئت مواجهه با آنها را نداشتند، چطور بهدست میآوردید؟
چون تنها بودم و کسی همراه من نبود، آیتالکرسی میخواندم و میرفتم. تمام هدفم این بود که اگر بشود قدم مثبتی بردارم. میخواستم ببینم چرا آنها این کارها را میکنند. البته هنگامی که برگشتم، مقالههایی که نوشتم باعث شد تا حدی فشار جنگ در منطقه پایین بیاید و یک مقدار به صلح نزدیکتر شوند. شاید انشاءالله بعدها منتشر کنم که آنجا به چه نتایجی رسیدم و چه کارهایی میشد آنجا انجام دهیم. بالاخره در آن زمان سازمان مجاهدین خلق، سازمان چریکهای فدایی خلق، سلطنتطلبها و انواع و اقسام گروهها و آدمهایی که قبلاً برای خودشان دفتر و دستک و هدفی داشتند و کشور را چپاول میکردند، همگی با هم همدست شده بودند و به جداییطلبان و دموکراتها کمک میکردند. به هر حال بعد از آنکه از روزنامه کیهان کارت خبرنگاری گرفتم به مناطق مختلفی رفتم و مقالات بسیاری نوشتم که چاپ شد. مثلاً بارها به بلوچستان رفتم و درباره مسائل و نیازهای مردم بلوچستان از جمله درست کردن سد «پیشین» مقالههای زیادی نوشتم که اگر درست شود، این اتفاقات روی میدهد تا دولتها و جامعه تشویق شوند که این کار انجام شود و الان سالهاست که مردم آنجا از آن سد بهرهبرداری میکنند. علاوه بر آن از روحیات مردم، تحصیل و آموزش و مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعیشان سعی میکردم در روزنامه مقاله بنویسم که افکار عمومی متوجه آنها شوند. هنگامی هم که لازم بود به دفتر امام یا مسئولان گزارش میدادم که کمک کنند و دنبال کارهایشان میرفتم. چون همانطور که گفتم قبل از انقلاب با همسرم آنجا تبعید شده و دوران ماه عسلم را در آن کپرهایی که با حصیر پوشیده شده و پر از عقرب، مار و رتیل بود، گذرانده بودم و ساکنان آنجا مثل خانوادهام بودند.
گویا هنوز هم با مردم بلوچستان در ارتباط هستید؟
بله، الان هم آنها مثل خانواده من هستند و هنوز با هم ارتباط داریم. در مورد مردم بلوچ میخواهم برایتان خاطرهای بگویم. در بلوچستان پیرمردی بود که وقتی قبل از انقلاب با همسرم به بلوچستان رفته بودیم، او را دیده بودم. اسمش اللهیار بود. داستان زندگی عجیبی داشت. مثل بردهای بود که خودش را آزاد کرده و به منطقهای رفته و آنجا را آباد کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب وقتی به آنجا رفتم، اول سراغ او را گرفتم که ببینم زنده است؟ به من گفتند که نابینا شده است. گفتم مرا پیش او ببرید، میخواهم او را ببینم. اللهیار جایی کشاورزی راه انداخته و درخت خرما، موز، لیمو و... کاشته بود. آنجا به من گفتند او بعضی از درختهای خرما را برداشت نمیکند و معاملاتش را هم پایاپای انجام میدهد. از او بپرس چرا محصول بعضی از درختهای خرما را برداشت نمیکند؟ من هم این مسئله را او پرسیدم. اللهیار گفت محصول آن درختان سهم مورچگان و پرندگان است. فکرش را بکنید، پیرمردی که نابینا شده است و در سرتا پای وجودش آثار کار و زحمت و مشقت موج میزند و شیارهای کف دستش نشان میدهد که چه سختیهایی کشیده است، میگوید محصول این درختها سهم مورچگان و پرندگان است. یک پیرمرد بلوچ سنی که سواد نداشت و هیچ جای دیگر را جز سرزمین خودش ندیده بود و به کسانی که به منطقهشان میرفتند میگفت از ایران آمدهاید، به مرحله اوج معرفت و عرفان رسیده بود.
یادتان است موضوع اولین مطلبی که از شما در نشریات چاپ شد چه بود؟
فکر میکنم اولین مطلبی که چاپ شد راجع به مسائل فلسطین بود، چون به لبنان رفته بودم و همه خیمههای فلسطینیها در جنوب لبنان بود. علاوه بر آن از اردوگاههای زیادی هم بازدید کردم مثل اردوگاه رشیدیه و اردوگاه البرج شمالی و همچنین اردوگاههایی که در سوریه و در مرز اسرائیل بود و با ساکنانشان صحبت کرده بودم. شاید هم مطلبی راجع به بلوچستان یا کردستان بود. قبل از آغاز جنگ و حضور در آنجا هم با کسانی که در اروند، خرمشهر و آبادان ماهیگیری میکردند، درباره مشکلاتشان صحبت کردم. در واقع بیشتر هدفم از تهیه مطالب این بود که ببینم نیازهای مردم چیست و آنها را به گوش مسئولان برسانم. چون خیلی وقتها مظلومانی هستند که کسی نمیداند اصلاً آنها کجا هستند و چه کار میکنند. حتی در همین تهران هم که پایتخت کشور است، کسانی زندگی میکنند که وضعشان از مردم بلوچستان هم بدتر است. همیشه در تمام طول دوران خبرنگاری سعی کردهام در تمام زمینهها به مسائل نگاه مثبت داشته باشم. نگاه مثبت یعنی اینکه هیچ چیزی بدون چاره نیست. هر مشکلی که داریم میتوانیم با اندیشههای خوب و مشورت حل کنیم و این مشکلات حل شدنی هستند. از اول انقلاب تا حالا میلیونها مشکل داشتهایم و آنها را حل کردهایم. حالا هم مشکلات زیادی داریم ولی مردم با هر سختیای که هست زندگیشان را میگذرانند.
شما با روحیه مقاومی که دارید در طول تهیه گزارش با چه خطرات و سختیهایی مواجه میشدید؟
اگر به شکل ظاهری نگاه کنیم سختیها خیلی زیاد بود. در همین مناطقی که میرفتیم همیشه مسئله مرگ و زندگی مطرح بود و امکان داشت آدم کشته شود. حالا چه بلوچستان بود، چه کردستان، چه لبنان، چه کشمیر و چه جاهای دیگری که رفتیم، هر لحظه ممکن بود آدم از بین برود. اما معتقد بودم عمر دست خداست. روزی به دنیا آمدهایم و یک روز هم میمیریم. اگر خدا خواست میمیریم، اگر هم نخواست نمیمیریم. بالاخره، چون روزی قرار است بروم، فکر میکردم که باید وظیفهام را انجام بدهم. خطرات که به جای خود، سختیهای عجیب و غریب هم بود، مثلاً ما، چون مال منطقه سردسیر بودیم، زندگی در مناطقی مثل بلوچستان بعضی وقتها خیلی سخت بود. تصورش را کنید که با یک جیپ کالسکهای کیهان که کولر هم نداشت و فلزی بود، در تابستان و در گرمای ۵۰ درجه به بلوچستان میرفتیم. در طول مسیر میدیدم از شدت گرما حالم دارد بههم میخورد، با خودم میگفتم باید خود را به دست طبیعت بدهم و طبیعت هر طور که هست، من باید وجودم را با آن سازگار کنم. وقتی به این نتیجه رسیدم، احساس کردم شرایط را بهتر میتوانم تحمل کنم.
چه شد زمان جنگ تصمیم گرفتید به عنوان خبرنگار زن به جبهه بروید؟
همانطور که گفتم هر وقت میدیدم جایی نیاز است که بروم، میرفتم. در جبهه هم همینطور بود. رفتم و به دکتر چمران گفتم میخواهم به عنوان یک سرباز به خط مقدم بروم. دکتر هم فوری برایم کارت صادر کرد و یک ماشین و آرپیجی و مهمات در اختیارم گذاشت. وقتی میرفتم و از بچههای رزمنده عکس میگرفتم بسیار خوشحال میشدند. این صحنهها فوقالعاده زیبا بود و من احساس میکردم حتی اگر دل یکی از آن بچهها را هم بشود شاد کرد، کار بزرگی انجام شده است. فکر میکنم اولین عکسی هم که از جبهه در روزنامهها چاپ شد عکسهایی بود که من از بچههای رزمنده گرفته بودم و به تهران فرستادم. در آن ایام کسی به فکر انداختن عکس و این حرفها نبود. فاجعه به قدری عمیق و گسترده بود که کسی دوربین دستش نمیگرفت. هرچند، یک روز یکی از همین بچههای رزمنده گفت خانم صفوی یک دقیقه دوربینتان را بدهید من هم عکس بگیرم. من نباید دوربینم را دست کسی میدادم، چون زیباترین عکسها را گرفته بودم. کیلومترها دکتر چمران همراه ما بود و کلی از او عکس گرفته بودم. اشتباه کردم و دوربین را دادم و بعد دوربین در آب و لجن افتاد و کل فیلم و دوربینم از بین رفت. بهترین عکسهایی بود که گرفته بودم.
حضور در جبهه جنگ چه سختیهایی برای یک خبرنگار زن به همراه داشت؟
در سنگرها لابهلای جنازهها خوابیدن و امثال اینها هم زیاد بود. مثلاً نمیدانم عملیات خرمشهر بود یا عملیات دیگری که من، چون تنها زن آن گروه بودم در سنگری تنها خوابیده بودم و موشهای درشت صحرایی از شب تا صبح از روی پاهایم این طرف و آن طرف میدویدند و من از شدت خستگی توان نداشتم که آنها را پس بزنم. کمی بیدار میشدم و باز خوابم میبرد. همه مانده بودند که چرا این خانم به اینجا آمده و سنگر کناری هم پر از جنازه بود.
تحمل و قرار گرفتن در این شرایط برایتان دشوار نبود؟
آدم وقتی کاری را دوست دارد و به آن عشق میورزد، از انجام آن رنج نمیبرد و سختی معنایش را از دست میدهد، لذا فضای جنگ با آن سختیها و دشواریها برای من ساده میشد. بارها پیش آمد که موشکهای بزرگ از کنار گوشم میگذشت یا حتی یک بار نماز میخواندم و موشکی جلوی من افتاد ولی عمل نکرد، با این همه، چون فضای جبهه را دوست داشتم و عاشق آن بودم، اصلاً این چیزها برایم مهم نبود. نکته بامزه این است که وقتی خمپاره یا موشک میآمد، بیاختیار اول صورتم را میپوشاندم که در صورت اصابت آنها صورتم از شکل نیفتد و قابل شناسایی باشم. گاهی با شهید چمران ۳۰ کیلومتر پیاده میرفتیم، آنهم نه ۳۰ کیلومتر عادی بلکه ۳۰ کیلومتری که لحظه به لحظه خمسه خمسه و توپ فرانسوی و... میزدند ولی ما باز به راهمان ادامه میدادیم. یک نکته جالب برایتان بگویم. اوایل خمسه خمسه برای همه یک راز بود، ولی بعدها فهمیدیم که، چون پنج تا توپ با هم شلیک میشود به آن خمسه خمسه میگویند.
چه در کردستان، چه در جبهههای جنگ، مواجهه افراد با یک زن خبرنگار چگونه بود؟
همه اینها بستگی به روحیه خود آدم دارد. مادرم ما را طوری بار آورده بود که از لحاظ حفظ حجاب و متانت، رفتار و شأن خانوادگی خود را حفظ کنیم. مثلاً موقعی که به جبهه میرفتم همیشه سعی میکردم حتی یک قدم هم که شده از همه آقایان جلوتر حرکت کنم و هیچ وقت عقبتر از آنها نباشم و کوچکترین ضعفی نشان ندهم. همیشه سعی میکردم ثابت کنم خانمها ضعیف نیستند. اگر در اتاق خلوت با خانم دکتر چمران میگفتم و میخندیدم، در جمع که بودیم سعی میکردم خیلی جدی باشم و دیگران بابت همین رفتار به من احترام میگذاشتند.
شیرینترین خاطرهای که از دوران خبرنگاریتان دارید، را بفرمایید.
خاطرات لطیف و شیرین زیادند. مثلاً هنوز عملیات خرمشهر شروع نشده بود و بچههای ما زیر پل خرمشهر بودند. حالا تصور کنید بچههایی را که مدتهاست در صحنه جنگ هستند و خشونتهای زیادی را به چشم دیده و اطرافیانشان شهید یا زخمی شدهاند؛ هوای گرم و گرسنگی و بیغذایی. در چنین فضایی یکمرتبه دیدم یک بیسیمچی دارد گزارش عملیات را میدهد. یک کلاهخود سرش و بیسیم در دستش و فضا هم بینهایت خشن و نگرانکننده، گربهای دستها و سرش را روی پای او گذاشته بود و بیسیمچی در حال کار با نهایت لطافت، او را نوازش میکرد. یعنی ذرهای خشونت جنگ را در این رفتار نمیدیدید. واقعاً انسان یک دنیا عشق و زیبایی را در این لحظهها میدید.
خاطره تلخی هم از دوران خبری خود به خاطر دارید؟
البته صحنههای سخت و غمانگیز هم زیاد بودند مثل زمانی که بچهها کشته و زخمی میشدند. یکی از تلخترین خاطراتم مربوط به زمانی میشود که ما آمدیم به دکتر چمران بگوییم اولین کسانی هستیم که سنگرهای عراقی را به غنیمت گرفتهایم ولی به ما گفتند دکتر زخمی شده است و البته بعد هم ایشان به شهادت رسیدند. این داستان بسیار غمانگیزی بود و من آن روز در میان تمام کشتههای سوسنگرد بهدنبال جنازه دکتر و همرزمانش میگشتم که صبح آن روز با هم از سنگر راه افتاده بودیم.
به دلیل گزارشها و اخباری که تهیه میکردید، مورد حسادت هم قرار میگرفتید؟
یک وقتهایی با اینکه من خیلی به همه احترام میگذاشتم و میگذارم و همیشه مردم را بدون اینکه انتظاری از آنها داشته باشم، عاشقانه دوست دارم مسائلی بهوجود میآمد که حکایت از این مسئله داشت. بعضیهایشان ممکن است هنوز یادم باشد. مثلاً آن زمان، چون هزینه خرید نگاتیوهای عکاسی با خودم بود، بعد از عکاسی نگاتیو را برای خود برمیداشتم و فقط آنهایی که لازم بود را برای چاپ تحویل میدادم. یک روز سه حلقه فیلم سیاه و سفید که از دکتر چمران گرفته بودم را برای ظهور به تاریکخانه روزنامه کیهان دادم، ولی بعد گفتند نگاتیوهای زیبایی که برایم بسیار عزیز بوده در تاریکخانه روزنامه گم شده است! درحالی که چنین چیزی امکان نداشت. مثلاً یکی از عکسها مربوط به خانهای میشد که در اثر جنگ خراب شده بود و صاحبانش آن را ترک کرده بودند، ولی فانوس خانه به دیوار و گهواره خالی فرزند، گوشه اتاق بود. من آن روز وقتی دکتر کنار گهواره نشست از ایشان عکس گرفتم.
برای تهیه گزارشهایتان از سوی مسئولتان با محدودیت هم مواجه میشدید؟
من به نوعی خبرنگار خودکار بودم و همانطور که گفتم منتظر نمیماندم که بگویند چه کار کنم. وقتی میشنیدم در جایی به کسی ظلم شده است و مردم مشکلی دارند، دیگر آرام و قرار نداشتم، بنابراین میرفتم و ماجرا را پیگیری میکردم. چون ما انقلاب کردیم که شرایط مردم مستضعف خوب و عدالت برقرار شود و فقر در جامعه از بین برود. مثلاً همان سالهای اول انقلاب یکمرتبه بچههای روزنامه کیهان به من زنگ زدند که به عنوان منابع طبیعی آمدهاند در اردبیل و روستاها و قصبات آنجا گاوها و زمینهایی را که مردم صد سال در آن کشاورزی کردهاند گرفته و مردم را جریمه کرده و به زندان انداختهاند. چون وظیفه یک خبرنگار این است که اخبار واقعی را پیدا کند و به اطلاع برساند من بلافاصله راه افتادم. در آن سفر دختر آیتالله حکمت هم با من همراه شدند و دو تا خانم با یک پیکان راهی اردبیل شدیم. دهه فجر بود و دائم در خطه شمال گروههای معارض نظام جلوی ماشینها را میگرفتند و سر میبریدند. مثلاً از گردنه حیران که رد شدیم گفتند این گروهها روز قبل اینجا سر شش نفر را بریدهاند.
بالاخره با کمک خدا ساعت یک، دو نصف شب، در حالی که یک متر برف آمده بود و با ماشینی که لاستیکش مثل قلب مؤمنان صاف بود، به روستای ننهکران و آرپاتپه رسیدیم. نگویم برایتان که چطور وسط برف گیر کردیم و دو تا خانم ماشین را از برف بیرون آوردیم. خلاصه وقتی رسیدیم همه اهالی روستا خواب بودند و ما هم یخ کرده بودیم و ماشینمان هم بخاری نداشت. فردای آن روز کمکم مردم جمع شدند و ما با آنها مصاحبه کردیم. من از دستهای پینه بسته کشاورزان و کار و زندگیشان عکس گرفتم و گزارش تهیه کردم. الحمدلله بعدها معلوم شد فرمانداری را که با ظاهر حزباللهی برای آن مناطق انتخاب کرده بودند در اصل یک تودهای بود که برای ضربه زدن به انقلاب و ایجاد نارضایتی در کارگران و کشاورزان منطقه، عده زیادی را جریمه کرده و از آنها پول گرفته بود.
از اینکه از دنیای خبر دور شدهاید، احساس دلتنگی نمیکنید؟
من هر جا که بروم، حتی اگر مسافرت تفریحی باشد، حتماً آنجا کاری برای خودم جور میکنم و نکتهای میآموزم. مثلاً زمانی که برای مداوای دخترم با بچههای جانباز برای جراحیشان به آلمان رفته بودیم، آنجا با خانمی به اسم «گمانم ژکاچ» آشنا شدم که بعضی از خانمهای ایرانی سفارت به من گفتند حتماً باید بروی و او را ببینی و گفتوگویی با او داشته باشی. خلاصه بعد از بهبودی دخترم به دیدن خانم ژکاچ رفتیم که در شهری دور از شهر برن بود. ایشان یک خانم آلمانی مسیحی بود که از زمان پیروزی انقلاب در ایران، تمام اخباری را که در روزنامهها درباره ایران نوشته میشد جمعآوری کرده بود. این خانم در زیرزمین خانهاش عکسهای امام، شخصیتها و شهدا را چیده بود و حتی عکس بزرگی از آقاجان مرا به دیوار زده بود، همان عکسی که نظامیها داشتند آقاجان را میبردند. بعدها شنیدم که منافقین این خانم را کشتهاند، چون ایشان تمام دروغهایی را که آنها سعی میکردند با سندسازی در آلمان منتشر کنند، افشا میکرد. خاطره جالب دیگری دارم که مربوط به سفر هند است. آنجا با آقای عارف هندی که مسلمان و اهل سنت ولی عاشق حضرت رضا (ع) بود، آشنا شدم. هنگام برگشتن به ایران این آقا یکسری بندهای هندی به من داد و گفت اینها را با ضریح حضرت رضا (ع) متبرک کن و برای من بفرست. چون اینجا ما بیمارانی داریم که با بستن این بندهای متبرک به دستشان شفا پیدا میکنند. به همین دلیل است که فکر میکنم انسان به هر جای دنیا که برود چیز جالب و جدیدی یاد میگیرد.
بنابراین معتقدم خبرنگاری مستلزم این است که انسان همیشه در حرکت باشد و همین تحرک به انسان تجربههای ارزشمندی میدهد و خود به خود درون انسان هم تغییراتی به وجود میآید و خودسازی اتفاق میافتد. انسان وقتی روی قله کوه میایستد، دنیا برایش کوچک میشود و میبیند تمام مسائلی که در نظرش بزرگ جلوه میکردند، چیز مهمی نیستند. هرچه انسان بیشتر خودش را ارتقا بدهد و قلباً از این دنیای مادی جدا شود بهتر میتواند خدا را درک کند. امثال شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید چمران نمونههای خوبی از این نوع افراد هستند، به طوری که مثلاً شهید چمران به دشمنانش هم عشق میورزید.
خبرنگاری امروز چه تفاوتی با دوران فعالیت خبری شما دارد؟
به تناسب پیشرفت فرهنگ و تکنولوژی در این زمینه هم پیشرفتهای خوبی به وجود آمده است. خبرنگاران جوان ما امروزه به سرزمینهای مختلف میروند و از آن مناطق تصویربرداری میکنند و در خصوص مردمشان توضیح میدهند. این کارها خیلی عالی هستند. مثلاً چند وقت پیش گزارشی را دیدم از خانمی که همراه گروهی به آفریقا رفته و از مناطق مختلف آنجا فیلمبرداری و مناطق آفریقا، مسائل و سبک زندگی مردم را بررسی کرده بودند. کار خیلی عالی بود. خبرنگاران مخصوصاً جوانها خیلی برایم عزیز هستند و برایشان احترام قائل هستم، چون کارهای بسیار مهمی میکنند. اصولاً خبرنگار وظیفه مهمی را در جامعه به عهده دارد.
توصیهای هم به این جوانهای خبرنگار دارید؟
انسان هر کاری را که با عشق انجام دهد، نتیجهاش را میگیرد. دوستان خبرنگار هم باید این کار را با عشق انجام دهند و صرفاً برای کسب درآمد به آن نگاه نکنند. چون فقط کسانی میتوانند مؤثر باشند که عاشق کارشان هستند. نکته مهم دیگر این است که نگاه ما به عنوان خبرنگار باید به مسائل مثبت باشد. بیان مشکلات بخشی از کار است ولی باید راهحل هم نشان دهیم و تحت تأثیر افکار مختلفی که میخواهند جامعه را دچار یأس کنند قرار نگیریم. چون مشکلات از اول دنیا با بشر همراه بودهاند.