سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: از قدیم و ندیم گفتهاند که در روابط خانوادگی، دخترها همیشه «بابایی»تر از پسران هستند، یعنی بیشتر از مادرانشان در زندگی به پدر خانواده وابستهاند. پدر همیشه محکمترین و بزرگترین تکیهگاه برای دختر خانواده است. چون هر دختری میتواند در طول زندگی به مردانگی پدرش بنازد و به پشتوانه او زندگیاش را با عشق و امید ادامه بدهد. در زمان هشت سال دفاع مقدس پدران زیادی بودند که برای دفاع از آب و خاک کشور عزیزمان چه به عنوان نیروی نظامی و چه مردمی به جبههها رفتند و شهید شدند و چه دخترهایی بودند که آغوش پر مهر پدر را برای همیشه از دست دادند. رابطه عاطفی بین پدر با پسر و پدر با دختر و پدر با مادر هر کدام شکل و شمایل خاص خودش را دارد و هر سه اینها باهم متفاوت است. حسین هژیری نویسندهای است که با کنکاش و تحقیق بین بانوانی که پدرانشان را در طول هشت سال دفاع مقدس از دست دادهاند، پای صحبت آنها در مورد زندگی پدرانشان نشسته و اقدام به جمعآوری خاطرات مکتوب آنها نموده است. کتاب مجموعه خاطرات «گلپر» که توسط انتشارات ستارهها در ۱۰۳ صفحه منتشر شده، در برگیرنده ۴۳ خاطره کوتاه از دخترانی است که پدرانشان در جنگ ایران و عراق شهید شدهاند و هرکدام از آنها روایتگر برشهایی از خاطرات زندگی پدر و تاثیری که از شخصیت و رفتارهای معنوی وانسانی آنها گرفتهاند، هستند. همچنین در لابهلای این خاطرات با چگونگی زندگی خانوادههای شهدا و مسائل اجتماعی و سیاسی که در طول زندگی با آن روبهرو هستند، بیشتر آشنا میشویم. در این کتاب نام دختران شهیدی که خاطرهای از پدر رزمندهشان را تعریف کردهاند، نیامده است، اما بازگویی این خاطرات، در واقع از زوایای مختلف به تشریح روحیات و رفتار شهدا در فعالیتهای جنگ و خارج از جنگ و جبهه میپردازد و مخاطب را با اهداف و ایدههای فکری و اخلاقی شهدای دفاع مقدس در زندگی آشنا میکند. این خاطرات از زبان دخترانی تعریف شده است که برخی از آنها موقع جنگ کودک کم سن و سالی بودند و شاید به سختی چهره پدر را به یاد داشته باشند و برخی از آنها هم در سن نوجوانی بودند و تمام خاطرات گذشتهشان را موبهمو در ذهن دارند. در پایان یکی از خاطرات کتاب را با هم میخوانیم: «دو سه روزی میشد که بابا از جبهه برگشته بود خانه. لب باغچه نشسته بود و مشغول تعمیر کردن دوچرخه محسن بود. محسن هم مرتب کارهای بابا را ورانداز میکرد. من مشغول کتاب خواندن بودم و گرمای هوا کلافهام کرده بود. رفتم طرف شیر آب و شیلنگ را روی باغچه و درختان گرفتم تا هوا کمی مطبوع شود. شیطنت دخترانهام گل کرد و شیلنگ را روی بابا و محسن گرفتم. پیراهن بابا به کلی خیس شده بود. محسن دوید طرف من تا تلافی کند. حواسم رفت سمت بابا. انگار مشکلی برایش پیش آمده بود. روی زیلویی که پهن کرده بود به خودش میپیچید. بابا پشتش در اثر حرارت انفجار سوخته بود و نباید رطوبت و آب به پشتش میرسید. بابا همیشه زخمهایش را از ما پنهان میکرد...».