تقریباً هنوز هیچکس باورش نمیشود که او دیگر در بینمان نیست! دستهگلی که روی میز کارش جا خشک کرده و آن روبان سیاه گوشه قاب عکسش، بند دل آدم را پاره میکند. شب عید بود و بچهها در حسینیه هنر جشن گرفته بودند، اما دقت که میکردی میدیدی هیچکس دل و دماغ ندارد. چهرهها با دلشوره و دلواپسی آمیخته بود. یکی توی گوش مداح هی میگفت رجایی یادت نرود، حالش رو بهراه نیست. یکی رفته بود بیمارستان بالای سرش. یکی دربهدر به دنبال داروهایش میگشت. یکی به آبوآتش میزد تا بیمارستانش را عوض کند. یکی در گروه ختم صلوات گرفته بود و یکی هم در حیاط به بچهها «انتوبه» را توضیح میداد...! انگار ریهها وا داده بودند و کار به دست دستگاهها افتاده بود. جمعبندی همه این بود که رجایی کارش بدجور به گیر خورده. ویروس، غریب گیر آورده بود. ویروس به لج افتاده بود و دختران چشم به راهش را عذاب میداد. برای بچههایی که رفیق و برادری روی تخت بیمارستان و زیر کلی لوله و سیم داشتند، ساعت کند و عذابآور جلو میرفت تا اینکه صبح عید غدیر، ویروس زورش چربید و کار را یکسره کرد. رجایی کولهبار ۵۲ سالهاش را روی دوشش گرفت و ساده و بیسر و صدا و بیادعا رفت. رفت و تمام خونشریکانش را تنها گذاشت.
بله، گویا دیگر باید بپذیریم محمدسروری نیست که پشتِ سرش بایستیم و نماز جماعت بخوانیم. دیگر محمدسروری نیست که جواب سلاممان را با آن لهجه گرم و شیرین کابلی بدهد. رزمنده و مبارزی که روز غدیر راهی میشود اصلاً بعید نیست که پای حوض کوثر مهمان مولی الموالی (ع) باشد. حالا صدای قرآن مصطفیاسماعیل میآید...، اما این بار سوزناکتر:
«کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام...».
نمیدانم چرا. دست خودم نبود. او را هروقت میدیدم یاد رنج و غربت میافتادم؛ رنجی که آمیخته بود با سالها جهاد و سلحشوری و درگیری؛ گمنامی و غربتی سنگین که وسعت آن از جبهههای جنگ نظامی تا نبردهای پیچیده فرهنگی با او همراه بود. خلاصه خوش به حالت آقا محمدسرور. چه موقعی به آسمانها سرکشیدی. خانه آخرتت آباد که ما را چند روزی زودتر سیاهپوش محرم کردی. یک عمر خادمی شهیدان را کردی و حالا عزایت گره خورد با عزای محرم سیدالشهدا. «کل من علیها فان و یبقی حسین (ع)».
* نویسنده و پژوهشگر تاریخ شفاهی