آشنایی و ازدواج تان با شهید چطور رقم خورد؟
من متولد ۱۳۴۹ هستم. از شهید پنج سال کوچکتر بودم. همشهری و اهل توابع اقلید فارس بودیم. شهید را نمیشناختم. چون اهل یک محل بودیم خانوادههایمان از هم شناخت داشتند. چون مسجد میرفتم، شهید مرا دیده بود. البته او برای کمک به باغ پدرم هم میآمد. نهایتاً به خواستگاری آمدند و سال ۱۳۶۲ شاید ۱۳ ساله هم نبودم که ازدواج کردیم. سه سال شریک زندگی او بودم.
چند صباحی که با شهید زندگی کردید خصوصیات اخلاقیشان چطور بود؟
عاشق شهادت بود. همین طور به نماز عشق میورزید. اهل نمازشب و دعای کمیل بود. سفارش میکرد زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانید. همیشه در نماز شب امام خمینی (ره) را دعا میکرد. وقتی از جبهه برمیگشت مدام در فکر همسنگرانش بود. همیشه روضه اهل بیت میرفت.
آخرین وداعتان چگونه بود؟
خداداد وصیتنامه نوشته و پشت قاب عکس گذاشته بود. یک روز وصیتنامه را از پشت قاب برداشتم. دنبال وصیتنامه میگشت. من چیزی نمیگفتم فقط گریه میکردم. خداداد عکس خودش را که روی دیوار بود برداشت و در اتاق راه میرفت و میگفت «شرفی شرفی شهادتت مبارک. این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرببلا آمده». همین طور سینه میزد و این شعرها را میخواند. شاید میخواست با این کار من را آماده شهادتش کند. کمی بعد هم که به جبهه رفت و دیگر برنگشت.
از شهادت همسرتان چگونه با خبر شدید؟
اول به من نگفته بودند که شهید شده است. یک روز برادرش خانه ما آمد عکس خداداد را برداشت. گفتم چه شده؟ زد زیر گریه! من هم گریه کردم. گفت نگذار مادرم بفهمد! خداداد زخمی شده و بیمارستان بستری است. کمکم مردم آمدند و فهمیدم همسرم به شهادت رسیده است. پیکرش را همان موقع آوردند. تیر به سرش اصابت کرده بود.
آن زمان فقط ۱۶ سال داشتید، با سن کمتان بعد از شهادت همسرتان چه کردید؟ چطور آرام شدید؟
خداداد سفارش کرده بود بعد از شهادتش هر روز به مزارش بروم. من هم هر روز با دختر همسایه به گلزار شهدا میرفتم. بعد از مدتی دیگران گفتند دختر جوان هستی هر روز به مزار نرو. هر بار که به مزار همسر شهیدم میرفتم، خداداد به خوابم میآمد و با من حرف میزد. میگفت چرا امروز گریه کردی؟ میگفتم نه! دقیق آدرس میداد که کجا بودم و چه حالی داشتم. میگفت کنار آن درخت نشستی و خیلی گریه کردی. از قبل که میگفت بعد از شهادتم هر روز سرمزارم بیا، میگفتم بیایم سر مزارت که چه شود! میگفت بیا من میبینم. موقعی که میرفتم گلزار شهدا انگار خداداد زنده بود. همه چیز را در خواب به من میگفت. من کم سنترین همسر شهید در منطقه مان بودم. بقیه همسران شهدا یا فرزند داشتند یا سنشان بالا بود. از دست دادن همسر در آن سن خیلی سخت بود. برای دختری که ۱۶ سال بیشتر نداشت بسیار نارحت کننده است. پیکرش را که آوردند خیلی سخت گذشت. خوابهایی که از شهیدم میدیدم و رفتن به مزارش به من آرامش میداد.
احتمال میدادید ایشان به شهادت برسند؟
مشخص بود شهید میشود. خود خداداد میگفت میدانم عاقبت شهید میشوم. دوست دارم فرزند داشته باشم تا از من به یادگار بماند. (اما قسمت نشد که از ایشان فرزندی داشته باشم.) اخلاقش با همه فرق داشت. به پدر و مادر و خانواده شهدا کمک میکرد. اهل کلک و دروغ نبود. یک بار وسیلهای خریده بود به همان قیمت به دیگری فروخت. گفتم این چه کاری است؟ گفت حرام است بخواهم سودی بگیرم.