بسم الله الرحمن الرحيم.شوهر من کارمند کارخانه فیلکو و بسیار اهل مطالعه و تفکر بودند و از طریق یکی از کارمندان آنجا با گروه حزبالله آشنا شدند.
چه سالی ازدواج کردید؟
در سال 1349، در شانزده سالگی. گروه کسی را فرستاد که با من قرآن و عربی کار کند. همراه با شوهرم به جلسات سخنرانی شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید هاشمینژاد و دکتر شریعتی میرفتیم و مطالعات زیادی در باره مسائل عقیدتی داشتیم. در خانه ماشین تایپ هم داشتیم که من با آن مطالب سازمان را تایپ میکردم. در سال 1352 ارتباط ما با سازمان کلاً قطع شد و در سال 1353 توسط مهدی بخارایی، برادر محمد بخارایی ضارب منصور که پسرخاله من است به سازمان وصل شدیم.
کی و چگونه دستگیر شدید؟
در 12/7/1354 دستگیر شدم. علت هم این بود که یکی از افرادی که دستگیر شده بود، زیر شکنجه همه ما را لو داد. ساعت دوازده و نیم شب به خانه ما ریختند و من و شوهرم را دستگیر کردند. او را همان نیمه شب بردند و شکنجه کردند و مرا هم به زندان انفرادی انداختند.
از فضا و حس و حالتان برایمان بگویید.
یادم هست هوا سرد بود و من هم از شدت اضطراب بهشدت میلرزیدم. در سلول فقط یک زیلوی کثیف خونآلود بود که آن را برداشتم و دور خودم پیچیدم. آن شب خیلیها را دستگیر کرده بودند و تا صبح صدای فریاد میآمد. سحر که شد صدای اذان از بیرون سلول آمد و من آرام گرفتم. هنوز هم وقتی آن اذان را پخش میکنند آرامش عجیبی را احساس میکنم.
هنگامی که دستگیر شدید فرزند داشتید؟
بله، یک دختر چهار ساله داشتم که او را پیش مادرم گذاشتم. شش ماه به من ملاقات ندادند، برای همین وقتی دخترم را به دیدنم آوردند، مرا نشناخت.
آیا قبل از اینکه به زندان بیفتید در باره بازجوییها و شکنجهها چیزی میدانستید؟
بله، هم از کسانی که به زندان افتاده بودند چیزهایی شنیده بودم و هم به ما جزوههای داده بودند که در آن توصیه کرده بودند پا برهنه راه برویم تا پوست کف پایمان کلفت شود و بتوانیم شکنجه را تاب بیاوریم. بزرگترین شکنجه برای ما این بود که نکند کسی را لو بدهیم. به همین دلیل با کسی در باره روابطمان حرفی نمیزدیم و حتی از مسائل شخصیمان هم چیزی نمیگفتیم.
شکنجهگر شما که بود؟
منوچهری که چهره وحشتناکی داشت و فحشهای بسیار رکیکی میداد. من از خدا میخواستم مرا با کابل بزنند، ولی آن فحشهای رکیک را به من ندهند و هتک حرمتم نکنند.
چه نوع شکنجههایی را در مورد شما و شوهرتان به کار بردند؟
اوایل هم ما را شکنجه میکردند، ولی بعد از دو ماه و نیم که ارتباط مهمی لو رفت، شکنجهها بسیار شدید و انتقامی شدند. معمولاً روزهای جمعه بازجوها به مرخصی میرفتند، ولی بعد از لو رفتن این ارتباط مرا به اتاق آرش بردند و شوهرم را دیدم که او را از پا آویزان کرده و چنان زده بودند که تمام زمین زیر سر او پر از خون شده و صورتش بهشدت ورم کرده بود. بهشدت وحشت کردم و شروع کردم به جیغ زدن، طوری که نمیتوانستند مرا آرام کنند. تقلا میکردم خودم را به شوهرم برسانم، ولی آنها به موهایم چنگ میانداختند و نمیگذاشتند جلو بروم. بعد هم هر دوی ما را به اتاق حسینی بردند. مرا به تخت بستند و کابل زدند و شوهرم را هم در دستگاه آپولو نشاندند و شکنجه کردند. شوهرم هنوز که هنوز است از درد پا و کمر رنج میبرد.
چه مدت در کمیته مشترک بودید و به چند سال زندان محکوم شدید؟
سه ماه و نیم در کمیته مشترک بودیم و بعد به زندان قصر منتقل شدیم. من به شش سال حبس محکوم شدم و شوهرم به حبس ابد محکوم شد.
در ایامی که در کمیته مشترک بودید چگونه خود را آرام میکردید؟
غیر از روحیه گرفتن از شوهرم که زیر بدترین شکنجهها تاب میآورد، دکتر لبافینژاد در سلول کناری من در تقویت روحیهام بسیار تأثیر داشتند. هر بار که ایشان را میبردند و بهشدت شکنجه میدادند، وقتی برمیگشتند به دیوار سلول من میزدند تا من روحیه خود را نبازم. یک روز عید فطر نگهبان آمد تا دکتر را برای بازجویی ببرد. ایشان خندید و گفت، «تا وقتی یادم هست در روز عید به همه شیرینی میدهند. تو آمدهای بهجای عیدی مرا ببری بازجویی.» گاهی دکتر را چنان میزدند که ایشان چهار دست و پا به سلولشان برمیگشتند، ولی کوچکترین خللی در اراده و ایمان ایشان ایجاد نمیشد. من آیاتی از قرآن را که حفظ کرده بودم تکرار میکردم که با تکرار آنها و دعا و عبادت خود را آرام میکردم.
آیا تصورش را میکردید که رژیم شاه ساقط شود؟
ابداً. شرایط بهقدری سنگین و پر از خفقان و وحشت بود که کسی تصورش را نمیکرد رژیم ستمشاهی به این زودیها نابود شود. ما فقط تلاش میکردیم کاری را که از دستمان برمیآید انجام بدهیم و نتیجه را به خدا واگذار کرده بودیم.
خیلیها از دوران مبارزه با حسرت خاصی یاد میکنند. آیا آن روزها برای شما هم با خاطرات شیرینی همراه است؟
هیچکسی از شکنجه و زندان خاطره خوش ندارد. چیزی که موجب حسرت امثال ما میشود، آن خلوص، صداقت، فداکاری، ایمان به هدف و تلاش برای انجام وظیفه است که متأسفانه به مرور زمان کمرنگ شد. همدلی و همراهی آن روزها و بعد هم در دوران دفاع مقدس رمز مقاومت ما بود که اگر در هر زمان دیگری به وجود بیاید، باز هم بر مشکلات فائق خواهیم آمد.
هنگامی که شما را برای بازجویی و یا شکنجه میبردند، چگونه خود را آرام میکردید؟
اوایل دچار اضطراب بسیار شدیدی میشدم. دعا و تکرار آیات قرآن بسیار کمکم کرد، طوری که در آن روزها و شبهای خوفناک احساس میکردم بیش از هر زمان دیگری به خدا نزدیک هستم و دارم با او حرف میزنم. یک بار هم روی دیوار زندان از میان خطوط زیادی که روی دیوار بود متوجه آیه «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا»(1) شدم و اطمینان قلبی پیدا کردم که هرگز نخواهند توانست مرا وادار به اعتراف کنند. این لحظات هرگز در زندگی من تکرار نشدند.
چند فرزند دارید و زمانی که در زندان بودید چه کسی از آنها مراقبت میکرد؟
من دو دختر و دو پسر دارم. زمانی که در زندان بودم یک دختر داشتم که نزد مادرم زندگی میکرد و در واقع مادرم او را بزرگ کردند. او را هر چند وقت یک بار به ملاقات من و پدرش میآوردند، به همین دلیل ما را خوب میشناخت. خوشبختانه در کنار شوهرم و فرزندانم زندگی سعادتمندانهای داشتهام.
اگر ضرورت ایجاب کند حاضرید فرزندانتان رنجهای شما و شوهرتان را تحمل کنند؟
شکنجه نه، ولی اگر خدای ناکرده جنگ شود، همانطور که شوهرم به جبهه رفت، حاضرم فرزندانم هم برای دفاع از دین، آب و خاکشان به جبهه بروند و بجنگند.
شما رنجها و هراسهای واقعی را تجربه کردهاید. به نظر شما علت پوچگرایی بخشی از نسل جوان چیست؟
به نظر من کسی که آرمان و هدف دارد و برای رسیدن به آن زحمت میکشد، هرگز دچار یأس و ناامیدی نمیشود. همدلی، صداقت، سادهزیستی، دعا در حق یکدیگر و توکل به خدا رمز شادمانی است.
و سخن آخر؟
آرزوی شادمانی حقیقی و خیر و برکت مادی و معنوی برای همه.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
پینوشت:
1ـ توبه/ 40