سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: حکایت شهیدان مهدی و احمد فضلی داستان دو برادری است که به شدت وابسته همدیگر بودند. آخر هم درنتیجه همین دلبستگی هر دو در یک روز و در یک نقطه به شهادت رسیدند. کلثوم فضلی، همسرشهید مهدی فضلی روز عید غدیر سال ۶۷ را به یاد میآورد که خبر شهادت این دو برادر همزمان به خانواده میرسد. آن موقع کسی نمیدانست چرا با وجود اعلام شهادت همزمان این دو برادر، هیچ اثری از پیکر شهید احمد به دست نیامده است. بعدها همرزمانشان خاطره عجیبی از نحوه شهادت این دو برادر تعریف میکنند. این خاطره و شمهای از زندگی شهیدان فضلی را در گفتوگوی ما با کلثوم فضلی همسرشهید مهدی فضلی پیش رو دارید.
شلوغترین فرزند
همسرم شهید مهدی فضلی آخرین فرزند خانوادهاش بود که در روز ۲۳ دی ۱۳۳۹ در شاهرود به دنیا آمد. شلوغترین عضو خانواده نسبت به بچههای دیگر هم بود. پدرش با کشاورزی و با درآمد مختصر چرخ خانواده پرجمعیتش را میچرخاند. مهدی دوره ابتدایی و راهنمایی را در مدارس فروغی و داریوش پشت سر گذاشت و از دبیرستان دکتر علی شریعتی دیپلم فرهنگ و هنر گرفت. با اوج گرفتن مبارزات انقلابی در توزیع اعلامیههای امام و تظاهرات مشارکت داشت و انقلاب مسیر زندگیاش را تغییر داد.
جامانده
مهدی از همان ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت و چند دفعه هم مجروح شد. همیشه میگفت من سعادت شهادت ندارم. سال ۶۱ در عملیات محرم از ناحیه شکم به شدت مجروح شد. هیچکس به زندگی مجددش امید نداشت. حتی پدرش قند و برنج تهیه کرده بود که اگر مهدی شهید شد آمادگی برگزاری مراسمش را داشته باشد، اما تقدیر الهی بو که در آن مقطع زند بماند. وقتی به شهادت دوستانش غبطه میخورد به یاد آن مجروحیت سختش میافتاد و میگفت: «من اگر میخواستم شهید شوم، همان سال میشدم.» بعد از مدتها حضور در جبهه حس جاماندگی از قافله شهدا برایش سخت بود. همان سالهای جنگ مهدی دو مرحله برای درمان به آلمان رفت. دفعه اول با احمد برادرش و مرحله دوم خودش به تنهایی رفت. نیاز به عمل جراحی داشت ولی، چون ترکش کنار نخاع بود، اجازه ندادند. بعد از ماجرای مجروحیتش هم بود که به خواستگاری من آمد.
معلم شهید
من و مهدی پسرعمو و دخترعمو بودیم. شناخت کاملی از او داشتم. مهدی جانباز بود و وضعیت بدنی سالمی نداشت و مرتب هم به جبهه میرفت. به خواستگاریاش جواب مثبت دادم، چون مثل برادرم همه زندگیاش را وقف جبهه کرده بود. من و مهدی ششم شهریور ۶۵ ازدواج کردیم. مراسم خوبی داشتیم.
در یک روز عقد کردیم، روز بعد جشن عقدمان را گرفتیم و در سومین روز جشن عروسیمان را برپا کردیم. همسرم معلم بود و همزمان در کنکور دانشگاه شرکت کرده بود تا ادامه تحصیل بدهد.
زندگی ساده
بعد از ازدواج، زندگی سادهای را شروع کردیم. جانبازی و مجروحیتهای پی در پی همسرم را اذیت میکرد. بار اول از ناحیه گردن مجروح شده بود. درد داشت؛ درد سنگینی که با کمی سرماخوردگی کلیههایش درد میگرفت و به خودش میپیچید. اگر چیز سنگینی برمیداشت، کمرش عفونت میکرد و همه اینها با تبولرز همراه بود.
مجتبی، ابوالفضل و هادی
یک سال بعد از ازدواجمان یعنی سال ۱۳۶۶ هادی به دنیا آمد. مهدی از شنیدن خبر پدر شدنش بسیار خوشحال شد، وقت نامگذاری برای فرزندمان خاطرهانگیز بود. مهدی اسم مجتبی را زیاد دوست داشت و من هم نام ابوالفضل و خانوادهاش اسم هادی را. اسمها را نوشتیم و وسط قرآن گذاشتیم. اسم هادی درآمد و نام پسرمان را هادی گذاشتیم.
عاشق امام
مهدی عاشق امام (ره) بود. در مورد حضور مستمرش در جبهه میگفت: جهاد تبعیت از فرمان امام (ره) است، ما باید لبیک بگوییم. من هم با دفاع از حریم کشورمان مخالف نبودم. هر چند نبودن مهدی سختیهای زیادی برای من داشت. در دو سالی که با هم زندگی کردیم، چهار مرتبه اعزام شد. من همان سال اول باردار شدم و به بودن ایشان خیلی نیاز داشتم. مسئولیتش فرمانده دسته و جانشین گروهان بود و نمیتوانست زیاد پیشمان بماند. بعضی وقتها جبهه رفتنش ۴۵ روز طول میکشید.
شهید خوشقول
بار آخری که اعزام شد، اول مرداد ۶۷ همزمان بود با هفتم ذیالحجه. این اعزامش با همه دفعات قبل تفاوت داشت. انگار میخواست پرواز کند. نمیتوانستیم از هم جدا شویم. لحظات خاطرهانگیزی که هرگز فراموش نمیکنم. صبح روز شنبه یکم مرداد ۱۳۶۷ بودکه آقامهدی صبحانهنخورده آماده شد و بیرون رفت. بعد از یک ساعت به خانه برگشت. حال عجیبی داشت، گفت: «من و احمد میخواهیم با هم به جبهه برویم.» گفتم: «شوخی نکن! شما تازه آمدی، بس است دیگر به اندازه کافی رفتی، همه بدنت مجروح شده.» مهدی گفت: «پیام امام خمینی است و فرمودند که من بعد از قطعنامه جام زهر نوشیدم. این دفعه طولانی نیست، ۱۰ روز نشده برمیگردیم.» بعدازظهر وقت اعزام بود. اعزام رزمندگان در شهر ما از میدان مرکزی شهر، خیابان مصلی بود. ما همه آنجا بودیم. همه خانواده و اقوام حضور داشتند. زمان سوار شدن به اتوبوسها همه خداحافظی کردند. آن زمان هادی یک سال بیشتر نداشت، اما در لحظه جدایی بیتاب شد و گریه کرد.
مهدی که دید هادی گریه میکند، آمد و او را در آغوش گرفت و برد داخل اتوبوس. دیگر نتوانستم هادی را از آغوش مهدی جدا کنم.
ماشینها حرکت کردند، ما هم دنبال ماشینها تا جلوی ژاندارمری رفتیم. وقتی به ماشینها رسیدم، در ماشین را باز کردم و هادی را که محکم گردن بابایش را چسبیده بود از بغلش گرفتم. مهدی گفت: «برو باباجان! این دفعه خودت را هم میبرم» و رفت. مشخص بود این بار دیگر برگشتی در کار نیست.
سه روز بعد مهدی و برادرش هر دو به شهادت رسیدند و بعد از ۱۰ روز پیکر مطهر مهدی برگشت. مهدی پای آخرین قولش هم ایستاد. سه ماه بعد از شهادتش همان طور که به هادی قول داده بود ما را برای بازدید از مناطق جنگی عملیات مرصاد بردند. مهدی مرداد ۶۷ در عملیات مرصاد شهید شد. عمر زندگیمان بیشتر از دو سال طول نکشید.
زائر امام رضا (ع)
همسرم به امام رضا (ع) ارادت خاصی داشت. همیشه قبل از اعزام و بعد از بازگشتش از جبهه به پابوس آقا میرفت. از شاهرود تا مشهد حتی اگر ۲۴ ساعت هم مرخصی داشت خودش را ملزم میدانست که به زیارت امام رضا (ع) برود. زمانی هم که شهید شد، پیکر پاکش اشتباهاً به مشهد مقدس منتقل شد و بعد از شناسایی هویتش، پیکر به گلزار شهدای شهرستان شاهرود منتقل شد.
وابستگی ۲ برادر
احمد و مهدی بسیار به هم وابسته بودند. پسرعمویم شهیداحمد فضلی متولد شهریور ۱۳۳۵ بود. آنطور که از طریق خانواده متوجه شدم، احمد از همان دوران کودکی نماز و مسائل دینی را به خوبی میدانست. باهوش بود. با تلاش فراوان و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۵۴ از دانشسرای گرگان، تحصیلاتش را در مرکز تربیت معلم ادامه داد. از سال ۵۷ به شغل معلمی پرداخت. احمد در کنار تعلیم دانشآموزانش به محرومان و تنگدستان هم توجه ویژهای داشت. هدفش تنها رضایت خدا بود. در کنار همه فعالیتها قرآن هم آموزش میداد. در زمان انقلاب، فعالیت و تلاش زیادی داشت تا آنجا که چند بار هم تحت تعقیب ژاندارمری قرار گرفت.
هنرمند شهید
احمد هنرمند بود، خط خوشی داشت. نمایشنامه و فیلمنامه مینوشت و تئاتر بازی میکرد. نمایشهایش در بسطام و خانه جوانان شاهرود به اجرا درمیآمد. گروههای دانشآموزی را فعال میکرد. به کوهنوردی و ورزشهای رزمی به ویژه کاراته هم علاقه داشت و کار میکرد. کتابهای تاریخی و آثار استاد مطهری را مطالعه میکرد. یکی از عمدهترین فعالیتهای احمد، آگاهسازی جوانان نسبت به گروههای منحرف مثل منافقین بود که سعی داشتند جوانان را نسبت به جنگ و جهاد بیتفاوت کنند. هر روز برای آگاهسازی جوانان به بحث با آنها میپرداخت و با تمام وجود سعی میکرد برای رفتن به جبهه جزو اولین نفرات باشد. دائم به پایگاه بسیج و مسجد رفت و آمد میکرد. بعد از هر نماز، قرآن قرائت میکرد. در سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد. دو سال بعد پسرش، علی به دنیا آمد و شش ماه بعد از شهادتش صادق متولد شد.
مکه خونین ۶۶
احمد علاوه بر تدریس، تحصیل در رشته دبیری زبان و ادبیات عرب دانشگاه فردوسی را آغاز کرده بود. سه روز تدریس میکرد و سه روز درس میخواند. سال ۶۶ به مکه مشرف شد و در جریان حمله سعودیها با تمام وجود به زائران بیتاللهالحرام کمک کرد. پسرعمو از رزمندههای دائمی جبهه بود. از تکتیراندازی گرفته تا معاون و فرمانده دسته و فرمانده گروهان مسئولیتهای متعددی داشت. در عملیات رمضان، بیتالمقدس و... هم حضور یافته بود. در فتح خرمشهر بر اثر اصابت ترکش از ناحیه دست مجروح شد. بعد از مجروح شدن، همسرم مهدی چند ماه از او مراقبت کرد. رابطهای عجیبی بین این دو برادر وجود داشت. نمیتوانستند درد و مشکل یکدیگر را تحمل کنند. هیچکدام راضی نمیشد دیگری به زحمت و سختی بیفتد. احمد برای درمان، همراه مهدی به آلمان رفت، اما مرتبه دوم نتوانست او را همراهی کند. بیقراریهای احمد برای مهدی که برای درمان به آلمان رفته بود، غیر قابل باور بود.
فرمانده گروهان
سه ماه مانده بود احمد مدرک کارشناسیاش را بگیرد که تحصیل را رها کرد و برای آخرین بار به جبهه رفت. با حمله منافقین به کشورمان احمد همراه همسرم مهدی به عنوان فرمانده گروهان اعزام شد. مهدی در عملیات مرصاد همرزم برادرش احمد بود.
۲ کبوتر با یک بال
مهدی و احمد هر دو در یک روز و در یک نقطه به شهادت رسیدند. اول همسرم مهدی در پنجم مرداد ۶۷ در روند اجرای عملیات مرصاد با اصابت ترکش مجروح میشود. وقتی تیر میخورد و به زمین میافتد احمد به سمتش میرود تا کمکش کند. در همین حین تانکی که کنارشان بوده آتش میگیرد و منفجر میشود. همسرم در آتش میسوزد، اما اثری از جنازه احمد پیدا نمیشود. هر دو برادر با هم در کنار هم و در یک لحظه به شهادت رسیدند. گویی دو کبوتر با یک بال به سوی خدا به پرواز درآمدند. همان روزها بقایای پیکر مهدی آمد و سال ۸۱ تکههایی از استخوان احمد تفحص و شناسایی شد. مهدی یکم مرداد به جبهه اعزام و پنجم مرداد مصادف با عید قربان به شهادت رسید و خبر شهادتش عید غدیر به ما اطلاع داده شد. این دو برادر در عید قربان به قربانگاه شهادت رفتند.
مهدی بسیار به انجام فرایض دینی و نافله نماز شب مشتاق بود. خوش برخورد و مهربان بود. رفاقت خوبی هم با دانشآموزانش داشت. در بخشهایی از وصیتنامهاش همه را به توجه به دین اسلام، حمایت از امام خمینی (ره) و مسیر اسلام رهنمون شده و نوشته بود: فرزندم را به این راه بشارت دهید.