سرویس دینواندیشه جوان آنلاین: آرام و شمرده صحبت می کند، بر حرفی که می زند تسلط دارد و می داند کلام را چگونه به سمتی هدایت کند که به نتیجه ای که می خواهد برسد . دکتر عبدالحسین خسروپناه میهمان این شماره صفحات دیدار بود . با او درباره علوم انسانی اسلامی و نحوه مواجهه آن با علوم انسانی مدرن صحبت کردیم و این که چگونه می توان از علوم انسانی ساخته شده بر اساس مبانی تفکری خودمان به تولید علمی برسیم که برای پاسخ دادن به نیازهای جامعه ما کارآمد باشد . درخلال این گفت و گو یک آسیب شناسی هم در مورد فضای دانشگاهی ایران انجام شد.
همواره از نیاز به تحول در علومانسانی صحبت میشود و اینکه این علومانسانی رایج ریشههای غربی دارد، اما هنوز نتوانستهایم این نیاز را یک خواسته کنیم و آن را در سطح وسیع بهاصطلاح جا بیندازیم. برای شروع از ریشهیابی این مساله شروع کنیم.
اگر قرار باشد نیاز به تحول یا تعالی علومانسانی همهگیر شود، قبل از هر چیز این نیاز باید در میان اساتید و اعضای هیات علمی احساس شود. تا استادان که رکن دانش و دانشگاه هستند این مساله برایشان جا نیفتد، در سطوح دیگر کارهای متفرقه و حاشیهای خواهد بود؛ پس باید علت را در اساتید یافت. حالا سوال میتواند این باشد که چرا این مساله در اساتید جانمیافتد؟ در پاسخ باید گفت که اساتید ما در بحث تعالی علومانسانی و موضعگیری برابر آن به چند دسته قابل تقسیم هستند. دسته اول استادانی هستند که اعتقاد و باور دارند که علومانسانی باید تعالی پیدا کند، چون به تعبیری بچهحزباللهی هستند و دغدغههای دینی دارند و یک نگاه انتقادی هم به غرب دارند و اینگونه فکر میکنند که این علوم از غرب آمده، پس این علوم باید تعالی پیدا کنند و اسلامیسازی علومانسانی را مطرح میکنند که گاهی موضوع در حد شعار و کلیگویی باقی میماند...، اما باید از آنها پرسید، مگر هر چه از غرب بیاید بد است؟ مگر هر چه از شرق بیاید خوب است؟ غرب هم چیزهای خوب دارد و هم چیزهای بد و چرا بخشی از علومانسانی در میان چیزهای خوب قرار نگیرد؟ که نمیتوانند جواب بدهند؛ یعنی تفکر آنها صرفا اعتقادی است، چون باوری دارند که غربیها سکولار هستند و همین مساله کافی است که موضعگیری خاص خودشان را داشته باشند. دسته بعدی اساتیدی هستند که دقیقا مقابل دسته اول قرار میگیرند و باز هم مساله آنها اعتقادی است و متاسفانه غرب را پذیرفتهاند و معتقدند که ما باید منتظر باشیم که نظرات غربی بیاید و ما هم همان نظریات را تدریس کنیم. تازه اگر بتوانیم بفهمیم که این نظریات چه میگویند، خیلی هنر کردهایم. اینکه ما بخواهیم آنها را نقد کنیم و بر اساس اسلام نظریهپردازی داشته باشیم از نگاه این دسته خیلی حرف درستی نیست. از نگاه این دسته غربیان، عقل کل هستند و تافته جدابافته محسوب میشوند. آنها میفهمند، آنها علومانسانی را ایجاد کردهاند و ما تا قیام قیامت باید تابع علومانسانی غربی باشیم. گروه سوم، گروهی هستند که خنثی محسوب میشوند، نه این طرف هستند، نه آن طرف، درسشان را میدهند، نه تعصب به غرب دارند و نه تعصب به آموزههای اسلامی؛ میخواهند روزگار را بگذرانند و زندگی خود را بچرخانند. این گروه سوم تعدادشان کم هم نیست؛ استادانی هستند که بیشتر نقش کارمندی دارند. هر کتابی که دستشان بدهی، اگر بتوانند و بفهمند درس میدهند. هر سه گروه و هر سه دسته در یک چیز مشترک هستند و آن، این است که نگاه فلسفی به علومانسانی ندارند؛ یعنی علومانسانی را صرفا به گزارههای درون انسانی میشناسند.
این مساله را بیشتر توضیح میدهید؟
بله، مثلا فرض کنید نظریههای شخصیت را درس میدهند؛ همه بهطور مثال نظریههای شخصیت رفتارگرایان، روانکاوان، فروید، نوفرویدیها، اریک فروم، یونگ، نظریههای شناختی، نظریههای انسانگرایی آبراهام مزلو و... را درس میدهند و توجه به این مساله ندارند که این نظریههای شخصیت مبتنی بر یکسری مبانی هستیشناختی، انسانشناختی، معرفتشناختی و ارزششناختی است یا مثلا نظریههای فرهنگ را درس میدهند. بهعنوان مثال نظریههای فرهنگی گیدنز، پارسونز، هابرماس، فوکو و دیگران را تدریس میکنند یا به اعتبار دسته اول قبول ندارند یا به اعتبار دسته دوم میپذیرند، چون از غرب آمده است، اما هیچکدام به اینکه مبانی این اندیشهها چیست و ریشههای بنیادین فکری و فلسفی این نظریهها چیست، کاری ندارند. وقتی به اینگونه مسائل توجه نداشته باشند، دیگر اصلا موضوع تحول و تعالی در ذهنشان به وجود نمیآید. این عامل اولی است که نیاز به تحول را احساس نمیکنند. عاملی دومی که نیاز به تحول جا نمیافتد این است که نگاه اساتید ما در علومانسانی نگاه کاربردی نیست. علت آن است که در یک ساختار دانشگاهی دسته اول زندگی میکنند، یعنی دانشگاه آموزشمحور؛ درحالیکه اگر در دانشگاه دسته دوم یعنی پژوهشمحور یا در دانشگاه دسته سوم یعنی کارآمدمحور تنفس میکردند، قطعا نیاز به تعالی را احساس میکردند. کشور ما در حال حاضر، یک کشور پرمشکل و کمراهحل است؛ یعنی مشکلات زیاد است، اما راهحل این مشکلات کم است، یعنی بیشتر سعی میکنند این مشکلات را منحل کنند. به خاطر آن است که در این موارد سیاسیون اظهار نظر میکنند؛ در مسائلی نظیر اعتیاد، طلاق، ازدواج، حاشیهنشینی، بیکاری و خیلی از مباحث مختلف که مشکلات جامعه محسوب میشود. اینجاست که مشکل به جای اینکه حل بشود منحل میشود.
چرا راهحل یا بهقول شما حل، کم است؟
چون مشکلات به مسالهها تبدیل نمیشوند و وقتی مساله ایجاد نشد، پس از آن پژوهش و راهکار هم انجام نمیشود. وقتی استادی فقط وظیفه خود میداند که درس بدهد به جای اینکه وظیفه خود بداند که با این نظریهها مساله حل کند، همان جایی است که باعث میشود نیاز به تحول احساس نشود. درحالیکه باید یک مشکل را تبدیل کند به دهها مساله و این مسالهها را به کمک نظریهها حل کند؛ آن وقت است که نظریهها سنگ محک میخورند که تا چه اندازه برای حل مسائل توانمند و چقدر ناتوان هستند. آنوقت است که مقابل نظریه ناتوان به این فکر میکنند که باید نظریهپردازی شود و اینجاست که علم تعالی پیدا میکند.
در خود غرب هم این موضوع به چشم میخورد؛ بهطور مشخص مثلا وبر یا مارکس درباره این علم بدون کاربرد نقد نوشتهاند...
من ۱۰ سال است که در حوزه فلسفه علومانسانی درحال تحقیق هستم و نظریهای در علومانسانی-اسلامی به نام الگوی حکمی –اجتهادی دارم و پنج جلد کتاب در اینباره از من چاپ شده که آخرین آن همین کتاب ۲۰ گفتار است که در آن توضیح دادهام غربیان همواره نظریههایی که میدهند برای حل مساله است. فرقی نمیکند مارکس، وبر، گیدنز، پارسونز، هابرماس، فوکو و... در حوزههای مختلف، بهطور مثال حوزه روانشناسی، در حوزه مدیریت و... روی هرکدام که دست بگذارید به دنبال حل مساله بودهاند. همه آنها نظریه دادهاند تا مسالهای حل شود.
اینجاست که باید بپرسیم نظریههایی که براساس شرایط عینی جامعه آن متفکران تنظیم شده، آیا برای حل مسائل ما هم به کار میآید یا نه؟
این نکته ماجراست؛ مثلا وقتی دورکیم، نظریه خودکشی را میدهد، میخواهد مساله جامعه خودش را حل کند. وقتی نگاه بومی به علم نباشد و علوم کاربردی نباشند، این اتفاق میافتد. اکنون در حوزه علومانسانی فقط دانشجو میگیرند و مدرک صادر میکنند. هیچ فرقی هم نمیکند؛ دانشگاه دولتی همین است، پیام نورش همین است، آزادش همین است. آزمایشگاه هم نمیخواهند، هزینه هم ندارد. گاهی دانشگاههایی داریم مثل این دانشگاههای فنیوحرفهای که حتی یک هیات علمی هم ندارند، اما چندین هزار دانشجو دارند.
این مساله در غرب هم مورد اعتراض است و از آن بهعنوان کالاسازی مدرک یاد میکنند...
بله، آنها به شکل دیگری از مدرک حتی کسب درآمد میکنند و نگاه تجاری و غیرعلمی دارند، از کشورهای دیگر دانشجو میگیرند، آن هم به تعداد وسیع، کلی درآمدزایی برای آنها ایجاد میشود و درمقابل مدرک میدهند و خیلی هم برای آنها مهم نیست که با این علوم تا چه اندازه میتوانند نیازهای جامعه خود را برطرف کنند. این دومین عامل بود؛ اما عامل سوم در عدمنیاز به تعالی علومانسانی، عامل ساختاری است. پیوند جامعه با دانشگاه و دانشگاه با جامعه هم بسیار ضعیف است. ایراد هم همه از دانشگاه نیست، یک ایراد اساسی از آنجا شکل میگیرد که مثلا وزارتی به نام وزارت جهاد کشاورزی داریم که یک مرکز پژوهشهایی دارد که من شنیدم دو هزار و ۵۰۰ نفر هیات علمی دارد؛ (اگر خبر درست باشد) به نظر شما این مرکز پژوهشها اصلا احساس نیاز میکند که با دانشگاه مسائل خود را حل کند؟ در حوزه علومانسانی هم همین است. سازمان بهزیستی، کمیته امداد امام (ره) و خیلی از مراکزی که با مسائل خاص اجتماعی درگیر هستند، اصلا به دانشگاه احساس نیاز نمیکنند تا دانشگاهها را درگیر کنند و دانش بهصورت کاربردی وارد عرصه عمل شود. به همین سه دلیل یا عاملی که گفتم؛ نیاز به تحول یا تعالی در دانشگاهها احساس نمیشود.
از نیاز به تحول که بگذریم، به خود تحول میرسیم، شما پیش از این در مورد تفاوتهای میان علومانسانی اسلامی با علومانسانی دیگر در دو سطح مبانی و روش صحبت کرده بودید...
من معتقدم که نظریههای علومانسانی و علوم اجتماعی بهخصوص علوماجتماعی منظور هست که شامل جامعهشناسی، روانشناسی، علوم اقتصاد، علوم سیاسی، مدیریت، علوم تربیتی و حقوق میشود. در این دسته از علوم هر نظریهای که دارند، مبتنی بر یکسری مبانی حداقل انسانشناختی است؛ هرچند مبانی هستیشناختی، معرفتشناختی و ارزششناختی هم دارند. باید بدانیم علومانسانی مدرن که دیلتای در قرن نوزدهم بنیان گذاشته است، مبتنی بر یک مبنای سوبژکتیویته است و خود سوبژکتیویسم مبتنی بر مبنای هیومنیزم است. این مبانی فقط از دور روی نظریهها تاثیر نمیگذارند بلکه تاثیرگذاری آنها از نزدیک است، یعنی معانی و مفاهیم واژگان را عوض میکنند؛ مفهوم انسان، جامعه، فرهنگ، شخصیت، اراده و خیلی از مفاهیم دیگری که در علومانسانی تغییر پیدا میکند و به این ترتیب نگاه دیگری به انسان میشود. طبیعی است که با این نگاه، دیگر نظریهها هم تغییر پیدا میکنند؛ هر چند آن نظریهها مبتنی بر روشهای تجربی و تبیینی هم باشند، ولی پیشفرضهای فلسفی در تفسیر دستاوردهای تجربی تاثیرگذار هستند. اگر فردی این نکته را بپذیرد، آنوقت خواهد پذیرفت که ما وقتی یک نظریهای را در علوماجتماعی بررسی میکنیم، باید جستوجو کنیم و مبانی هستیشناختی، معرفتشناختی، انسانشناختی، ارزششناختی و... را بیابیم و اگر تغییر و تصرفی در این مبانی صورت بگیرد، چهبسا باعث میشود که نظریه هم تغییر کند. بعد از مبانی باید در مورد تاثیر و نقش روش صحبت کرد یا روششناسی. همانطور که میدانید در حوزه علوماجتماعی امروز روشهایی مانند روش تبیینی، روش تفسیری، روش انتقادی، روش گفتمانی و مانند آن به کار میرود. این به غیر از آن تکنیکهایی است که در روشهای کمی و کیفی استفاده میشود؛ مثل گرند تئوری یا پرسشنامه و مصاحبه و امثال آن، یعنی از تکنیکهای تحقیق که بگذریم، روشهای تحقیق وجود دارد که این روشها چگونگی کاربست مبانی در نظریه است. ما اگر معتقد به روش اجتهادی که بیشتر در حوزهها به کار میرود، باشیم، این روش در کنار روش تجربی و استدلالی میتواند برای نظریهپردازی دستاوردهایی داشته باشد. من در کتابهای ۲۰ گفتار و روششناسی علوماجتماعی توضیح دادهام که اجتهاد چهار قسم دارد که هر کدام نقشی دارند.
به اختصار این چهار قسم اجتهاد را توضیح میدهید؟
اجتهاد قسم اول همان اجتهاد متعارف در حوزههای علمیه است که با کمک یکسری علوم مثل اصول فقه به کشف کلیات و قواعدی از مسائل دینی میپردازد که بعد بر مصادیق خودش تطبیق داده شود. اصل محتوای اجتهاد قسم دوم از شهید صدر گرفته شده است و در این قسم گاهی اوقات متن دینی را با طرح پرسشهای جدید استنطاق میکنیم و التزامهای جدیدی از قرآن بهدست میآوریم. امروزه، چون با علم مدرن و مکاتب و جریانهای مختلف روبهرو هستیم سوالهای زیادی مطرح میشود و ما نیزمیتوانیم از سوالات این جریانات استفاده کنیم و آنها را به متون دینی عرضه کنیم و دلالتهای التزامی جدیدی از قرآن و سنت به دست آوریم. اجتهاد قسم سوم، استنطاق انسان و جامعه است. این قسم از طریق پرسش عرضه میشود و سوالات را از مکتب اسلامی میگیریم. اجتهاد قسم چهارم به این معناست که ساختار میسازیم؛ ما با کمک مبانی، احکام شرعی و مقاصد شریعت میتوانیم به ساخت ساختاری بپردازیم که ما را به مقاصد نزدیک کند.
بعضی فکر میکنند که علوماجتماعی فقط توصیف روابط اجتماعی بین انسانهاست، مثل رابطه عرضه و تقاضا، مثل رابطه درآمد و مصرف، رابطه آزادی و قدرت و مانند آنها... درحالیکه علوماجتماعی سه کار انجام میدهد؛ اول، توصیف انسان مطلوب؛ دوم، توصیف انسان محقق و سوم، تغییر انسان محقق به انسان مطلوب. برای تغییر انسان محقق به انسان مطلوب باز سه کار انجام میدهد؛ اول، تغییر حقوقی و قانونی؛ دوم، تغییر راهبردی و سوم، تغییر ساختاری مثل بیمه، تامیناجتماعی، گمرگ، بانک و... اینها همه ساختارهایی هستند که رفتارهای انسان و سبک زندگی انسان مبتنی بر آنهاست. خب با چه روشی میتوانیم ساختار زندگی یک انسان را تغییر دهیم؟ روش تبیینی که جواب نمیدهد، روش تفسیری و نیز روش انتقادی هم که کافی نیست، حتی روش گفتمانی هم کافی نیست. به نظر من روش اجتهادی قسم چهارم است که جواب میدهد، پس به نظر من اگر این دو حوزه یعنی مبانی و روش مورد توجه قرار بگیرد، آنگاه علومانسانی در مسیر تعالی و تحول قرار خواهد گرفت.
تفاوتهای میان روششناسی در اسلام و غرب را تشریح میکنید؟
روشهایی که در غرب برای علومانسانی استفاده میشود یا روشهای مدرناند یا روشهای پسامدرن. روشهای مدرن، روشهای رئالیسمیاند و روشهای پسامدرن، روشهای ایدهآلیسمی و نسبیگرایانهاند که هرکدام از این روشها زیرمجموعههایی دارند؛ مثلا روشهای مدرن یا تبیینیاند یا تفسیری یا انتقادی و روشهای پسامدرن هم مختلف هستند؛ روش گفتمانی، روش هرمنوتیکی و مانند اینها.
روششناسی ما، روششناسی رئالیسمی است، یعنی ایدهآلیسمی و نسبیگرایانه نیست. از این رو به روشهای مدرن بیشتر نزدیک هستیم تا پسامدرن. منظور از ما، حکمت اسلامی است. وقتی میگوییم که رئالیسم هستیم، مکتب رئالیسمی ما با مکتب رئالیسمی آنها تفاوت دارد. به این معنا که آنها تجربهگرا و امپرسیستاند یا عقلگرا و ناسیونالیست یا فقط عقل را قبول دارند و برای تجربه، ارزش معرفتی قائل نیستند و برعکس؛ برای تجربه ارزش معرفتی قائلاند و عقل را قبول ندارند. اینها دو تفاوتی است که وجود دارد، ولی در رئالیسم اسلامی، هم تجربه، هم عقل و هم وحی ارزش معرفتی دارند، یعنی هر سه منبع معرفتی را میپذیریم و استفاده میکنیم. به تعبیر دیگر مبنای تفکر رئالیسمی مدرن، سوبژکتیویزم است، یعنی اصالت فاعل و شناسابودن انسان و فقط انسان را فاعل شناسا دانستن، ولی ما علاوه بر انسان برای وحی هم ارزش معرفتی قائل هستیم و یک ترکیب متشابه، یک تألیف و ترکیب عقل و وحی است که میتواند برای ما معرفتزایی کند و به ما معرفت بدهد و از این دو معرفت در یک کاربست خاصی استفاده کند تا بتواند به تولید معرفت بپردازد.
در این مسیر تحول یا تعالی به تعبیر شما نحوه مواجهه ما با علومانسانی غربی چگونه باید باشد؟ آیا نفی کامل آن درست است؟ سوال صریح این است که باید از نظریات برخاسته از غرب چگونه استفاده کنیم؟ تجربه علومانسانی بومی ما از زمان نهضت ترجمه این بود که متقدمان ما مثل ابنسینا، فارابی و... کاملا فلسفه یونانی را نفی کنند... آیا این روش در هزاره سوم هنوز هم جواب میدهد؟
این سوال مهمی است. از نگاه من چهار دیدگاه و نظر درباره نسبت ما و غرب وجود دارد؛ بعضی غربگرا و غربزده هستند و دربست غرب را میپذیرند، بعضی غربستیز هستند و بهطورکامل به نقد و نفی غرب میپردازند. دسته سوم غربگریز هستند، یعنی خیلی کار ندارند که غرب خوب است یا بد یا اصلا غرب چیست؟ ما باید بنشینیم با مبانیای که داریم نظریهپردازی کنیم. برخی هم غربگزین هستند که من در میان غربگزینها جای میگیرم، یعنی معتقدم که ما باید غرب را بشناسیم، خوب هم بشناسیم، ولی با توجه به پارادیمی با منشا عقل، به گزینش عقلانی بپردازیم. همچنین من میگویم غربگزین انتقادی هستم، یعنی با ملاک عقلانیت اسلامی، نگاه گزینشی و انتقادی دارم و در عین حال ظرفیت برای نظریهپردازی. نکته دوم این است که از نگاه من بزرگانی مثل فارابی، بوعلیسینا، ابوریحان، ابنهیثم و زکریایرازی تا شخصیتهایی مثل خواجه نصیرالدین طوسی تا شیخ بهایی، اینها نیامدهاند که دربست هرچه غرب گفته را بپذیرند یا رد کند که اتفاقا «غربگزین» بودند، غربگزین انتقادی هم بودند. بهعنوان مثال، ابنسینا وقتی فلسفه خود را در الهیات شفا یا اشارات تنبیهات تدوین میکند، میبینیم که عینا برگرفته از متافیزیک ارسطو نیست، عینا برگرفته از ائولوجیای فلوطین نیست، ولی از آن استفاده میکند و بهره میگیرد. مثال دیگر اینکه یک نوع تفکر زندگی اشتراکی را افلاطون در آثارش دارد که هیچکدام از متفکران ما هیچگونه اشارهای به آن ندارند.
خیلی از بخشهای فلسفه ارسطو را هم همین شکل را دارد و نادیده گرفته میشود...
بله، وقتی که غزالی به ابنسینا نقد کرد، ابنرشد میگوید که برخی از نقدهای غزالی بر ابنسینا وارد است به این دلیل که اگر ابنسینا کامل حرفهای ارسطو را میزد، این نقدها بر او وارد نبود و معتقد است که ابنسینا باید کامل حرفهای ارسطو را میزد و یک نقدی هم بر آن مینوشت، ولی ابنسینا اصلا مشربش این نبود. آقای برتولاچی، محقق ایتالیایی که به ایران آمده بود، توضیح میداد که در مقایسه الهیات شفا و متافیزیک ارسطو فقط ۲۰ درصد، اشتراک بین آنها دیده میشود. من از این الگوی فارابی، ابنسینا، ابنهیثم، زکریایرازی و دیگران میخواهم این استفاده را بکنم که در هزاره سوم هم اگر ما بخواهیم تحول و تعالی در علومانسانی داشته باشیم، حتما باید غرب و نظریههای غربی را کامل بشناسیم. وقتی میگوییم غرب، منظورمان از تالس، الکسمندر، الکسیمینس، فیاغورث، هراکلیتوس و پارمیندس است تا زنون الیایی، سقراط، افلاطون و ارسطو، بعد دوره هلنیسم که فلوطین هم در این دوره است، بعد دوره قرون وسطی، بعد دوره جدید که عقلگرایان فرانسه و تجربهگرایان انگلیس هستند. بعد ایدهآلیسم آلمان را داریم تا میرسیم به هگل و دوران معاصر که پوزیتیویسم منطقی و اگزیستانسیالیسم و مجموعههای آن هستند.
من یکی از انتقادهایی که دارم و در دانشگاه آزاد هم گفتهام، این است که ما باید سه کار برای تعالی علومانسانی انجام دهیم: ۱-روزآمدی ۲-بومیسازی ۳- حکمیسازی. روزآمدی یعنی ما آخرین نظریههای غربیان را مثلا در حوزه شخصیت یا فرهنگ یا جامعه یا مصرف یا موضوعات دیگر بشناسیم. اگر آخرین نظریات را نشناسیم، نمیتوانیم عمل به خیر داشته باشیم. بهعنوان نمونه در حوزه مصرف، آخرین نظریه تابع مصرف است، قبل آن کینز نظریه داده است. ما باید تمام اینها را تا آخرین نظریه بدانیم. اگر ندانیم نمیتوانیم تعالی و تحول علومانسانی داشته باشیم؛ بنابراین گام اول، شناخت است. باید علومانسانی غرب یا بهتر است بگوییم نقش علومانسانی مدرن که چین و ژاپن را هم شامل شود، نه صرفا غرب جغرافیایی را شناخت. منظور علومانسانیای است که مبتنی بر مثلث اومانیسم، سوبژکتیویسم و سکولاریسم است که باید متخصصان ما آنها را بشناسند و درباره آنها بدانند؛ نهتنها نظریه را بدانند که مبانی آن را هم بدانند، متدولوژی، کارایی و کارآمدی آن را هم بدانند.
ولی در آن حل نشوند و به قولی مرعوب آن نشوند...
بله، در آن حل نشوند، بعد از آن بیایند، ببینند که چه سوالهایی در جامعه خودشان وجود دارد که این نظریه پوشش نمیدهد، بعد بیایند نظریهای بدهند که این سوالها را پوشش میدهد. پس از آن ببینند که با مبانی حکمی بومی به چه نظریهای میتوانند برسند، بعد هم ببینند که با کمک روش تجربی، استدلالی و اجتهادی که من آن را بهعنوان روش حکمی–اجتهادی تعبیر میکنم، به چه نظریههایی میتوانیم برسیم؛ این میشود تعالی علومانسانی. میخواهم بگویم یکی از معبرهای نظریهپردازی، شناخت نظریههای غربی است. یکی دیگر از راههایی که میتواند به ما برای نظریهپردازی قدرت بدهد، نقد نظریههای غربی است. نقد هم منطبق بر دانستن و شناخت است. ما در هر موضوعی باید نظریههای غربی را بشناسیم، آخرین دستاوردها را بدانیم و شناخت ما فقط توصیف نظریه نباشد، مبانی هم باشد، روششناسی هم باشد، کارآمدی هم باشد. بعد از شناخت ما، نوبت به نقد ما بر این نظریهها میرسد. خود نقد هم دو نوع است؛ زمانی ما داریم یک نظریه را بررسی میکنیم که در پارادیم تبیینی است و ما طرفدار پارادایم تفسیری هستیم. در نوع اول ما با پارادیم خودمان نقد میکنیم. نوع دوم این است بیاییم با پارادیم خودمان که مبتنی بر عقلانیت اسلامی است، نقد کنیم، مرحله پس از نقد آن است که با مبانی و روششناسی حکمی به نظریهپردازی بپردازیم و توانایی نظریه خود را برای حل مسائل در مقایسه با نظریههای دیگر بسنجیم. این روشی که دارم میگویم، روش نخبگان علمی جهان اسلام در طول تاریخ بوده است. من وقتی میگویم در تعالی علومانسانی یکی از معبرها برای نظریهپردازی، شناخت و نقد نظریههای غرب است، برای نظریهپردازی باید از معبر نظریههای بومی در دوره تمدن اسلامی هم عبور کرد، یعنی بدانیم بهعنوان مثال در مورد مسائل اجتماع ابنخلدون چه گفته است؟ در حوزه مسائل مردمشناسی، ابوریحان چه گفته است و چه نظریاتی دارد؟ و چه نقدهایی هم بر آن وارد است تا به نظریه جدید برسیم.
تا اینجا نگاه به بالا بود و به متفکران پرداخته شد؛ حالا این تحول و نیاز به تحول را چگونه میتوان در سطح جامعه پخش کرد؟
باید چند کار انجام شود. به نظر من باید حتما آموزش فلسفه برای کودکان و نوجوانان را جدی بگیریم، یعنی مباحث فکری و تفکری باید به سطح کودک و نوجوان بیاید. مدل آموزشی در آموزش و پرورش هم باید تغییر کند، یعنی از حافظهمحور به تفکرمحور تبدیل شود. این نگاه محور را در حوزههای فرهنگی هم استفاده کنیم، یعنی این نگاه بیاید در انیمیشن، فیلم، سینما، رمان و همه عرصههایی که تودههای مردم با آن سروکار دارند و با آن درگیر هستند. در این صورت به نظر من مفهومسازی شکل میگیرد. همانطور که در دوران دفاع مقدس و پیش از آن مردم ما با مفاهیم تازهای آشنا میشوند؛ مفهوم جهاد، بسیج، جهاد سازندگی، کمیته امداد و... این مفاهیم جدید هستند. امامخمینی (ره) مفهومسازی کردند، مقام معظم رهبری هم مفهومسازی میکنند، مفاهیمی مثل مردمسالاری دینی، نقشه جامع علمی کشور، الگوی اسلامی–ایرانی؛ پیشرفت اینها همه در توده مردم هم جای خود را بازکردهاند و فقط در میان نخبگان کشور نیست و بالاخره توده مردم اگر کارکرد نظریههای اسلامی در علومانسانی و نظریههای حکمی را ببینند، به آن روی میآورند؛ مثلا اگر ببینند که کسی نظریهای در مورد خودکشی دارد که آمار خودکشی را پایین میآورد، حتما از آن استقبال میکنند یا ببینند کسی نظریهای در مورد طلاق داده که آمار طلاق را پایین میآورد، یعنی ببینند مسائل عینی شده و از مقام انتزاع بیرون آمده، اتفاق خوبی میافتد. یکی از دغدغههای دو سه سال اخیر من، بحث ساختارسازی است، چون رفتارهای آدمها را ساختارها جهت میدهند. روش اجتهاد قسم چهارم هم همین کار را میکرد، من الان دنبال این هستم که ببینیم با چه قواعد و مبانیای میتوانیم ساختارسازی کنیم و این ساختارسازی در حقیقت عینیتبخشیدن به نظریههای تعالی علومانسانی در توده مردم است.
در اینجا شاید بد نباشد بخشی از این کاربردیکردن و مفهومسازی را در میان کارهای شما ببینیم. برای اینکه مثال هم داشته باشیم برای راهی که توصیف کردید؛ از نظریه دیدبانی شروع کنیم.
نظریه دیده بانی یک نظریه روشی است برای اینکه به فلسفههای علوم بپردازیم، من معتقدم تحول و تعالی وقتی در علوم رخ میدهد که فلسفه آن را بدانیم. اگر بخواهیم تحول در فقه ایجاد شود، باید فلسفه فقه بدانیم. اگر بخواهیم تحول در فلسفه ایجاد شود، باید فلسفه فلسفه را بدانیم. برای همین است که من اول کتاب فلسفه منطق اسلامی را نوشتم، بعد فلسفه علوم اجتماعی را. اگر بخواهیم تحولی در جامعهشناسی رخ دهد، باید فلسفه جامعهشناسی را بدانیم، خب حالا فلسفه علوم را با چه روشی بشناسیم با روش دیدهبانی... حالا روش دیدهبانی چیست؟ روش دیدهبانی روش تاریخی منطقی است. هر علمی یکسری پرسشهای درونی دارد و یکسری پرسشهای بیرونی. پرسشهای بیرونی دانش با روش تاریخ دانش باید پاسخ داده شود، بعد پاسخ را با روش منطقی تحلیل کنیم. این روش میتواند به سوالهای بیرونی دانش بپردازد، سپس دانش را تعالی میبخشد و زمینه را برای میانرشتهای فراهم میکند.
شما از رئالیسم پنجرهای و شبکهای صحبت کردهاید، در اینباره هم توضیح میدهید؟
من در حوزه معرفتشناسی یک کتاب دارم به نام «فلسفه شناخت» که مسائل مربوط به این حوزه را در آن توضیح دادهام. یکی از مسائل معرفتشناسی مساله ارزش شناخت است که در ذیل آن معیار شناخت مطرح میشود، یعنی چیستی شناخت صادق و معیار شناخت صادق. چیستی شناخت صادق را گفتهام رئالیسم پنجرهای و معیار شناخت صادق را گفتهام رئالیسم شبکهای. رئالیسم پنجرهای نشان میدهد که وقتی میگوییم صدق یا یک معرفتی صادق است یعنی مطابقت معرفت با ساحتی از ساحتهای واقعیت، یعنی با یک مفهوم یا یک گزاره شما نمیتوانید تمام واقعیت را به چنگ بیاورید. شما از هر پنجرهای ساحتی از واقعیت خارج را میبینید، رئالیسم شبکهای برای معیار شناخت است. درمورد معیار شناخت، بعضیها مبناگرا هستند، بعضی پراگماتیسم را قبول دارند و... من معتقد به مبناگرایی هستم، یعنی از بدیهیات استفاده میکنم، ولی بدیهیات استنتاجهایی میدهد که این گزارههای مستنتج، یک شبکهای از واقعیت را در اختیار ما قرار میدهد و خود این شبکه میتواند برای ما معیاری برای کشف صدق و کشف معرفت درست باشد. اگر این شبکه دو معرفت متفاوت نشان داد میتواند صادق باشد، باید یکی را انتخاب کنیم؛ حالا کدام را باید انتخاب کنیم؟ میگوییم آن را که کارآمدتر است؛ لذا رئالیسم شبکهای عبارت از بداهت نظاممند کارآمد است.
پیشرفت حکیمانه مدل توسعهای است که شما طبق مدل علومانسانی –اسلامی از آن یاد کردهاید؛ این پیشرفت حکیمانه چه شکلی از توسعه در جامعه است؟
استاد ما، آیتالله جوادیآملی میگویند که توسعه یا کوثری است یا تکاثری. توسعه تکاثری دنبال جمع کثرت است، اما توسعه کوثری به دنبال کثرتی است که برکات دارد. من پیشنهاد دادم که به توسعه یا پیشرفت حکیمانه تعبیر کنیم. بهاینمعنا که حکمت معنای قرآنی دارد که من توضیح دادهام که ما باید از مبانی و روششناسی شروع کنیم و به نظریهای برسیم که مسالهای را از مسائل جامعه حل کند، یعنی علم نافع تولید کنیم. علم نافع بخشی از حکمت است، اما بخش دیگری از حکمت، مبانی و روش است. بعضی از عالمان علوم دینی مثل آقای اسماعیل فاروقی، مثل آیتالله جوادیآملی، اینها وقتی از علم دین صحبت میکنند، عمدتا به مبانی توجه دارند، یعنی بخشی از حکمت. بعضیها به روش هم توجه کردهاند و گفتهاند ما باید روش اسلامی هم داشته باشیم، اما به بعد علم نافع و کارآمدی توجه نکردهاند. اینها همه بخشی از حکمت است، نه کل حکمت، ما باید از مبانی و روش به علم نافع برسیم؛ علم نافعی که نهتنها برای جامعه خودمان که برای همه جوامع بشری مفید باشد. این به پیشرفت حکیمانه و تمدن حکیمانه تبدیل میشود؛ پیشرفت برای حل مشکلات جامعه خودمان و تمدن برای حل مشکلات جوامع دیگر؛ در واقع ما از فلسفه حکیمانه به علم حکیمانه میرسیم؛ از علم حکیمانه به پیشرفت حکیمانه و از پیشرفت حکیمانه به تمدن حکیمانه میرسیم.
ما در جامعهای متکثر زندگی میکنیم که هم از نظر مذهبی و هم از نظر قومی با هویتهای متفاوت مواجه هستیم؛ این تکثر در پیشرفت حکیمانه چگونه تعریف میشود؟
تکثر تا زمانی که در حوزه علم و معرفت، تساهل اجتماعی است، ارزشمند محسوب میشود، اما زمانی که این تکثر به نزاع و خشونت منجر میشود، تکثر نامشروع است و باید جلوی آن را گرفت. تکثر در حوزه علم و فرهنگ میتواند میمون و مبارک باشد، باعث رشد و بالندگی هم میشود، اگر جلوی آن را بگیریم، انحصارگرایی خطرناکی اتفاق میافتد، علم رشد نمیکند، تمدن هم به وجود نمیآید. در تمدن اسلامی اخباریها بودند، اصولیها بودند، فقها بودند، فلاسفه بودند، عرفا بودند، همه بودند و همدیگر را هم نقد میکردند، در دورهای که همه حرفشان را میزدند، تمدن شکل میگرفت، اما در هر دورهای که گروهی کنار زده میشد، تمدن آسیب میدید.
نسبت دموکراسی با اسلام چیست؟
نسبت دموکراسی با اسلام همان مردمسالاری دینی است. دموکراسی را اگر بهمثابه روش مشارکت بگیریم، قطعا مقبول اسلام است، اما اگر با یک ایدئولوژی مثل لیبرالیسم، سوسیالیسم، مارکسیسم و... پیوندش بزنیم، آنجا اسلام نمیپذیرد، پارادوکسیکال است. من لیبرالیسم اسلامی، سوسیالیسم اسلامی، مارکسیسم اسلامی را پارادوکسیکال میدانم، اما دموکراسی بهعنوان روش مشارکت کاملا با اسلام سازگاری دارد؛ لذا تعبیر مردمسالاری دینی یا دموکراسی اسلامی تعبیر موجهی است. در مردمسالاری دینی اگرچه مردم رأی میدهند و در انتخابات شرکت میکنند، ولی آن روحی که مبانی را ایجاد میکند، سبب میشود که ما معنایی کاملا متفاوت با مدلهای دیگر مردمسالاری داشته باشیم. مبانی «مردمسالاری دینی» عبارت است از خدامحوری، توسعه هستی از عالم ماده به عالم ملکوت و پیوند دین با نیازهای اجتماعی. با این مبانی است که مردم متدین یک جامعه برای حفظ ارزشها و اهداف اسلامی در انتخابات شرکت میکنند. آنگاه شرکت مردم در انتخابات و تعیین حاکمان فقط یک حق تلقی نمیشود، بلکه بهعنوان تکلیف معرفی میشود. به عبارت دیگر، مدلهای مردمسالاری بیانگر یک رابطه عرضی بین انسانهاست. شرکت در انتخابات درواقع یک حق است و میشود که کسی این حق را ادا کند. در مردمسالاری دینی هم این رابطه عرضی بین انسانها وجود دارد و هم رابطهای طولی. رابطه عرضی یعنی مردم حق دارند که حاکم خود را انتخاب کنند؛ رابطه طولی نیز رابطه با خداست. مردم «مکلف» هستند که مشارکت سیاسی داشته باشند و در تعیین و تحقق احکام و اهداف اسلامی نقش ایفا کنند، چون شرعا مکلفند و این تکلیف است که رابطه بین انسانها را تعیین میکند.
به عنوان آخرین سوال، فارغ از شخصیت علمی، جنابعالی در جایگاه حقوقی خود در دانشگاه آزاد نسبت خود را با استادها چگونه تعریف میکنید؟ اساتید تا چه اندازه برای ارائه تفکرخودشان آزاد هستند؟
در این هشتماهی که در دانشگاه آزاد اسلامی بودهام به ۲۳ استان سفر کرده و بنا دارم که به همه استانها بروم. برنامه سفر به استانها هم به این شکل است که گفتوگوی چندساعته با اعضای هیاتعلمی داشتیم، یعنی یک صحبت مختصری میکنم، توضیحاتی از معاونت علومانسانی میدهم و بعد آزادانه بحث علمی صورت میگیرد. همه کسانی که مرا از نزدیک میشناسند، میدانند که من نهتنها از نظر اعتقادی معتقد به آزاداندیشی هستم، از نظر علمی هم به آن معتقدم، نسبتا هم حلم خوبی دارم. حرف منتقدان را میشنوم، با تحمل پاسخ میدهم، پاسخهایی که دادم هم سعی کردم با تکریم و بدون توهین به کسی باشد. برعکس میخواهم بگویم آنهایی که دم از لیبرالیسم میزنند، آدمهای تندی هستند، انحصارگرا هستند و دنبال حذف هستند؛ شاهد هم این است که ما همیشه اعتقاد داریم و عملا هم نشان دادیم که میخواهیم کرسیهای آزاداندیشی علمی را رواج دهیم. مسئولیت کرسیهای آزاداندیشی را برعهده داشتم و دارم و ۲۷۰۰ کرسی آزاداندیشی در سراسر کشور برگزار کردیم و گفتیم هر کسی، هر نقدی در هر زمینهای دارد، با رعایت اخلاق و منطق بیاید و مطرح کند، به کسی توهین نکند که بحث حقوقی پیش نیاید و به هر کسی که عالمانه وارد بحث وگفتوگو شود، میدان دادیم. نمونهای که میتوانم بگویم هم این است که مقام معظم رهبری راهبردهای جمعیت را ابلاغ کردند و ما در چندین استان به کسانی میدان دادیم که به نقدو بحث جمعیت پرداختند.
اساتید دانشگاه آزاد تا کجا مجاز هستند نظرات شخصی خود را به دانشجویان تدریس کنند؟
هیچ اشکال ندارد نظریههای شخصی را بگویند، اما گاهی آن چیزی که نظریه میخوانید، نظریه نیست، سلیقه است، یعنی یک موضوع را نمیپسندند؛ بهعنوان مثال کسی میگوید نظریه ولایت فقیه را نمیپسندم یا قبول ندارم، آن هم با تعابیر غیرعلمی، طبیعی است که محیط دانشگاه جای کار غیرعلمی نیست. دانشگاه جای دانش است. اگر به ولایت فقیه نقد داری، بسمالله مقاله بنویس، اصلا به خود من که معاون علومانسانی هستم بگوید که من میخواهم در این زمینه یک کرسی بگذارم، من شرایط این کرسی را فراهم میکنم، آن هم با همه پشتوانه امنیتی و حراستی، تا بتواند حرفش را علمی بزند. محیط دانشگاه باید محیط علمی باشد، اما وقتی رفت به سمت مسائل سیاسی، حزبی و سلیقهای، به علم ضربه میخورد.