سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که بر ما میگذرد، مصادف است با سالروز اعدام حاجیعلی رزمآرا توسط شهید خلیل طهماسبی. این مناسبت را مغتنم شمردیم برای شنیدن ناگفتههای این رویداد از زبان برادرش جناب علیاکبر طهماسبی که هماره همگام وی بوده است. امید میبرم که انتشار این گفتوشنود پرنکته، تاریخپژوهان معاصر و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
ابتدا به طور اجمال خود را معرفی کنید و از سوابق تحصیلیتان برایمان بگویید.
بسمالله الرحمن الرحیم. من علیاکبر طهماسبیان، برادر شهید بزرگوار استاد خلیل طهماسبی هستم که با اعدام انقلابی سپهبد رزمآرا، راه را برای ملی شدن صنعت نفت هموارد کرد. من در سال ۱۳۱۲ در محله امامزاده یحیی تهران به دنیا آمدم. دوره دبیرستان را در دبیرستان بدر در خیابان ری گذراندم و سپس به مدرسه دارالفنون رفتم و دیپلم گرفتم و بعد از آن به دانشکده معقول و منقول (الهیات) رفتم و در سال ۱۳۳۹ در رشته معقول لیسانس گرفتم و به دادگستری رفتم. در آن ایام برای قاضی شدن، یا باید چهار سال در دانشکده حقوق تحصیل میکردید یا سه سال در دانشکده الهیات درس میخواندید و من به همین دلیل دانشکده الهیات را انتخاب کردم.
در دادگستری مشغول چه کارهایی شدید و پس از انقلاب چه مسئولیتی داشتید؟
من در ۲۷ بهمن ۱۳۳۹ وارد دادگستری شدم. قبل از ورود من، دکتر هدایتی قانونی گذاشته بود که براساس آن، لیسانسیههای معقول و منقول حق ورود به کادر قضایی را نداشتند. ابتدا در دادگاههای تهران از تقریرنویسی شروع کردم. بعد مدیر دفتر دادگاه شدم و قبل از انقلاب، کارشناس طبقهبندی مشاغل و معاون اداره شوراهای داوری بودم. بعد از انقلاب به دستور دادستان کل انقلاب آقای هادوی، مدیر دفتر دادستان کل انقلاب شدم.
شما خودتان را طهماسبیان معرفی کردید، درحالیکه فامیل برادر شهیدتان طهماسبی است. دلیل این تفاوت چیست؟
موقعی که بعد از ترور رزمآرا برادرم خلیل را دستگیر کردند، او ابتدا خود را عبدالله موحد معرفی کرد، چون نمیخواست کسی از افراد خانواده را به دردسر بیندازد. در پرونده او هم کاملاً مشخص هست که از او میپرسند: چرا اول خودت را عبدالله موحد معرفی کردی و بعد گفتی خلیل طهماسبی؟ و او جواب میدهد که: نمیخواستم باعث دردسر، دستگیری و آزار کسی بشوم، چون دیگران از فعالیتها و مقصود من اطلاعی نداشتند! فامیل طهماسبی هم به دلیل سهولت تلفظ بر سر زبانها افتاد. حتی یک بار خلیل در روزنامه کیهان توضیح هم داد که نام فامیلش طهماسبیان است، ولی همچنان او را و به تبع او، ما را طهماسبی مینامیدند.
فضای خانواده شما چگونه بود و چند خواهر و برادر بودید؟
فضای خانواده ما مذهبی بود. پدرم استوار ارتش بود و در شهریور ۱۳۲۰ از دنیا رفت. ما چهار برادر بودیم: اسماعیل، محمدتقی، خلیل و من.
تحصیلات شهید خلیل طهماسبی تا چه میزان بود؟
ایشان تحصیلات قدیم داشت و تحصیلات مدرسهای و دانشگاهی نداشت. یکی از کارهای زیبای مرحوم آیتالله کاشانی، این بود که به افراد آموزش میدادند. برادرم خلیل هم در محضر ایشان کمکم به اخبار و احادیث مسلط شده و بخش زیادی از قرآن را حفظ کرده بود و معنی آیات را خیلی خوب میفهمید.
چه شد که ایشان به فعالیتهای سیاسی کشیده شد؟
در خانواده ما کم و بیش تمایلات سیاسی وجود داشت، اما خلیل از همه تندتر بود. او ابتدا شغل سلمانی را انتخاب کرد، اما چون تراشیدن ریش را حرام میدانست، آن را کنار گذاشت. منظورم این است که تا این حد به احکام اعتقاد داشت. من هرگز در اعتقادات او کوچکترین خللی ندیدم و هر قدمی که در راه مبارزه برمیداشت، دقیق و حسابشده بود. یادم هست وقتی مسئله اشغال فلسطین به دست اسرائیل پیش آمد، در منزل آیتالله کاشانی از کسانی که حاضر بودند برای کمک به فلسطین بروند، ثبتنام میشد که ۵ هزار نفر ثبتنام کردند و یکی از آنها خلیل بود! چون من از نظر عقیده و همینطور سن به خلیل نزدیک بودم، همراه او به منزل آیتالله کاشانی میرفتم.
فضا و حال و هوای منزل ایشان چگونه بود؟
درِ منزل آیتالله کاشانی به روی همه باز بود و آدمهایی که شور انقلابی و مبارزاتی داشتند، به خانه ایشان میآمدند. اینها عمدتاً دو گروه بودند. یک عده تندرو و مصمم که شهید نواب صفوی رهبریشان میکرد و جناحِ به قول خودشان معتدل، که سردستهشان شمس قناتآبادی بود!
و با توجه به اینکه اشاره کردید که شهید خلیل طهماسبی در خانواده از همه جدیتر بود، طبیعتاً به سمت شهید نواب صفوی تمایل پیدا کرد؟
همینطور است. خلیل فوقالعاده به نواب علاقه داشت به طوری که به خاطر او با خانواده قطع رابطه کرد! یادم است که در شب ازدواج خلیل، تنها کسی که از اعضای خانواده در آن مراسم شرکت کرد، من بودم!
علت این قطع رابطه، قاطعیت فدائیان اسلام بود؟
بله؛ برادرانم واقعاً از آن همه بیپروایی میترسیدند! در آن فضا واقعاً ترس هم داشت. همه از فدائیان اسلام میترسیدند و این تنها منحصر به خانواده من نبود.
گفته میشود اکثر روحانیون با فدائیان اسلام مخالف بودند. این حرف تا چه حد صحت دارد؟
واقعیت این است که برخی علما یا کسانی که در کسوت روحانیت بودند، با آنها مخالفت داشتند و میگفتند شما اصلاً چرا در سیاست دخالت میکنید؟ با این همه من یک روز بعد از آزادی برادرم پس از زدن رزمآرا، همراه او به منزل آیتالله سید صدرالدین صدر در قم رفتم. عدهای به مرحوم نواب ایراد میگرفتند که ایشان تندروی میکنند و آیتالله صدر گفتند: «اینطور نیست، نواب درست حرکت میکند، این شما هستید که دارید اشتباه میکنید!» در هر حال خلیل به دلیل ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی، خیلی به مرحوم نواب نزدیک شد و رابطه بسیار عاشقانه و عارفهای با هم داشتند. کسانی که در زندان با خلیل و مرحوم نواب بودند، میگفتند خلیل حتی کارهایی را هم که باید مرحوم نواب به عنوان بیگاری انجام میداد، به عهده میگرفت! خلیل به آیتالله کاشانی هم خیلی علاقه داشت.
اذان گفتن فدائیان اسلام در مکانهای مختلف از جمله کوی و برزن، ویژگی آنهاست. از این حرکت خاطرهای دارید؟
بله، من، چون به خلیل علاقه داشتم، کمکم همراه او به جرگه فدائیان اسلام راه پیدا کردم و مثل او در کوی و برزن اذان میدادم. یادم است بعد از آزادی خلیل، با هم به منزل نادعلی کریمی یکی از وکلای جبهه ملی رفته بودیم که هنگام غروب، خلیل بلند شد و شروع کرد به اذان دادن و همه بهشدت وحشت کردند! فدائیان اسلام معتقد بودند هر جا که هستند، وقت اذان باید بایستند و با صدای بلند اذان بگویند. خلیل در زمره کسانی بود که بهشدت به انجام این کار تقید داشت و من هم به تقلید از او اذان میدادم.
شما عضو فدائیان اسلام بودید؟
خیر؛ سن من اقتضا نمیکرد که عضو رسمی فدائیان اسلام باشم، اما در جلساتشان شرکت میکردم و خلیل و دوستانش وقتی به گردش دستهجمعی میرفتند، مرا با خود میبردند. من هم بهشدت به شهید نواب صفوی علاقه داشتم و هنوز هم دارم.
دلیل علاقهتان به شهید نواب صفوی چیست؟
اخلاص محض! ایشان صددرصد مخلص به اسلام و از معتقدان واقعی اسلام بود. همیشه هم به هر حرفی که میزد عمل میکرد.
با توجه به رابطه صمیمانهای که با برادرتان خلیل داشتید، از ایشان چه خاطره خاصی دارید؟
تمام لحظات با خلیل بودن، برایم خاطره بود. یادم است که با او پیادهرویهای طولانی داشتیم و به کوه میرفتیم و گزنهها پایش را میزد. در طول راه خیلی با من حرف میزد و میگفت: «علی! نگذار این دو رکعت نمازی که میخوانیم این تصور را در تو ایجاد کند که به وظیفهمان عمل کردهایم، این لبوفروش سرچهارراه یا این دستفروش از صبح تا شب برای سیر کردن شکم خود و خانوادهاش همه جا فریاد میزند، هروقت سر چهارراهی رسیدی و به خاطر خدا و نه خود و معاشت، گفتی اللهاکبر و اذان دادی، میتوانی امیدوار باشی که یک جایی حسابی برایت باز میشود!»
شما خبر داشتید که برادرتان میخواهد رزمآرا را اعدام کند؟
خیر. من با اینکه نزدیکترین فرد از اعضای خانواده به او بودم، هرگز به من نگفت که قصد چنین کاری را دارد و همه ما روز بعد از این حادثه، در جریان قرار گرفتیم. موقعی که برادرم در زندان دادگستری بود، چون غذای زندان را نمیخورد و ناراحتی معده هم داشت، من از خانه برایش غذا میبردم.
در آن روزها چه حال و هوایی داشت؟
عالی و بسیار خشنود از اینکه به تکلیف دینی خود عمل کرده است. یادم است که در آن ایام، لیاقت علیخان در پاکستان ترور شده بود و اگر خلیل میخواست اظهار ندامت کند، بهترین فرصت بود، اما او به جای این کار یادداشتی برای روزنامه کیهان فرستاد و در آن نوشت که رزمآرا به جهنم رفت و ملتی را از شرّ خودش خلاص کرد، اما لیاقت علیخان به بهشت رفت و ملتی را عزادار کرد! وقتی هم از زندان آزاد شد، به مشهد و مسجد گوهرشاد رفت و علیه شاه سخنرانی کرد و او را بازداشت کردند و به تهران برگرداندند! برادر دیگرمان، حاج تقی نزد آیتالله کاشانی رفت و ایشان به هر نحوی که بود، خلیل را از زندان آزاد کرد.
شما هیچوقت از کیفیت کشته شدن رزمآرا توسط برادرتان مطلع شدید؟
بله. من خودم یکبار از او پرسیدم که رزمآرا را چطور زد؟ خلیل چپدست بود. گفت: وارد مسجد شاه که شدم، چند نفر از برادرها همراهیام میکردند که مراقبم باشند، اما من به کسی آشنایی ندادم که متوجه کارم نشوند. اسلحه خلیل هفتتیر بوده و همانطور که در پروندهاش هست، سه تیر شلیک کرده. خلیل همیشه یک کارد را به ماهیچه پایش میبست. میگفت: به خودم گفتم اگر نتوانستم رزمآرا را با تیر بزنم، با کارد میزنم! او صددرصد قصد داشت رزمآرا را بکشد. میگفت: سه تا تیر که شلیک کردم، چهارمی توی هفتتیر گیر کرد و ریختند سرم و اسلحه را از من گرفتند! من بلافاصله کاردم را درآوردم که به رزمآرا حمله کنم که دیدم کارش تمام شده است. بعد هم با مأموران محافظ رزمآرا درگیر شدم. میگفت: بعد از اینکه خیالم راحت شد که رزمآرا را زدهام، مردم مرا بالای یکی از سکوهای مسجد بردند و من در آنجا شروع کردم به اللهاکبر گفتن که مأموران ریختند و مرا دستگیر کردند.
خوب است که قدری در ماجرای اعدام رزمآرا توسط فدائیان اسلام توقف کنیم. به نظر شما دلیل اتخاذ این تصمیم چه بود؟
رزمآرا جیرهخوار و مأمور مستقیم انگلیس و امریکا بود. او در مجلس از لایحه گس-گلشائیان دفاع کرد و گفت ملت ایران عرضه ساختن یک لولهنگ را هم ندارد، چه رسد به اداره کردن صنعت ملی نفت! روزی که خلیل را دستگیر کردند، در بازجویی گفت: «نخستوزیر از ملت پول میگیرد که از حقوق آنها دفاع کند، نخستوزیری که به مجلس میرود و آبروی ملت را میبرد، جز کشتن چگونه باید جوابش را داد؟» مهمترین دلیل کشتن رزمآرا این بود که اجازه نمیداد صنعت نفت ملی شود و مانع بزرگی بر سر راه استیفای حقوق ملت بود. آیتالله کاشانی گفته بودند علیه این بیغیرتها اقدام کنید و این مردک را هرجور شده از سر راه بردارید تا حکومت به دست مسلمانها بیفتد و قوانین اسلام اجرا شود. فدائیان اسلام هم عشقی جز این نداشتند که احکام اسلام در جامعه اجرا شوند. آیتالله کاشانی بارها خلیل را با عنوان منجی صدا زدند و بارها به مادرم تبریک گفتند که چنین شیرمردی را در دامان خود پرورش داده است! در آن دوره، آیتالله کاشانی به خلیل و نواب خیلی علاقه داشتند.
آیا کشتن رزمآرا مورد تأیید مراجع بود و جواز شرعی داشت؟
قطعاً. مادرم بارها به خلیل ایراد میگرفت و میگفت: «بچهجان! چرا زدی این آدم را کشتی؟» و خلیل میگفت: «مادرجان! مطمئن باشید تا حکم شرعی نداشتم، هرگز چنین کاری نمیکردم. من از چند تن از مراجع فتوا داشتم!» بعدها که آیتالله کاشانی را هم دستگیر کردند، در بازجویی گفتند: «من مجتهد بودم و فتوای قتل رزمآرا را صادر کردم.» همانطور که اشاره کردم، آیتالله صدر هم بسیار از برادرم تجلیل کردند و گفتند: «اگر من هم تشخیص بدهم که با کشتن فردی وضعیت مسلمانها خوب میشود، این کار را میکنم!»
محمد ترکمان نویسنده کتاب «اسرار قتل رزمآرا» ادعا کرده که خلیل طهماسبی بعد از اینکه مطمئن شد که او را خواهند کشت، از کار خود پشیمان شد! ایشان که ادعا میکند خلیل پشیمان شده بود، حداقل باید یک نمونه میآورد که خلیل در فلان جا فلان حرف را زد که حاکی از پشیمانی او بود. اگر پشیمان شده بود، چرا به محض اینکه از زندان آزاد شد، به مشهد رفت و در مسجد گوهرشاد علیه شاه حرف زد؟ من همه جا همراه خلیل بودم و حتی یک بار ندیدم که تلویحاً یا تصریحاً حرفی بزند که از آن بوی پشیمانی به مشام برسد، بلکه برعکس دائم از اینکه توانسته بود به مردم چنین خدمتی بکند، مسرور بود. او حتی با اینکه اسباب فرارش به عراق فراهم بود، ماند و همیشه میگفت به تکلیف شرعی خود عمل کرده است! واقعاً هم اگر خلیل رزمآرا را نمیزد، امکان ملی شدن نفت وجود نداشت. اینکه بعدها دیگران با ندانمکاریها و تفرقههایشان چه بلایی بر سر این نهضت عظیم آوردند، بماند، اما خلیل وظیفهاش را بهدرستی انجام داد.
همانطور که تلویحاً اشاره کردید، ظاهراً پس از آزادی از زندان، به برادرتان پیشنهاد میشود که برای در امان ماندن از تعرض حکومت به عراق برود و ایشان نمیپذیرد. قضیه از چه قرار بود؟
همینطور است. موقعی که ایشان از زندان آزاد شد، همه اصرار داشتند که به عراق برود. شهید عبدالحسین واحدی و شهید محمد واحدی برایش گذرنامه هم تهیه کردند. خلیل میگفت: «اگر کاری که کردهام به ضرر مردم بود، به هر جا هم که فرار کنم بالاخره گیر میافتم. اگر هم به نفع مردم بوده، چرا باید فرار کنم؟» خلیل به کاری که کرده بود، عمیقاً اعتقاد داشت و مطمئن بود که یک کار شرعی را انجام داده است، به همین دلیل سفر به عراق یا هر جای دیگری را لازم نمیدانست. البته روزنامههای آن روز نوشتند که خلیل طهماسبی به عراق رفته است ولی من کاملاً در جریان بودم و خودم بعدها گذرنامهاش را پاره کردم!
برادرتان فرزندی هم داشتند؟
بله، اتفاقاً یکی از کارهای عجیب خلیل همین بود که بعد از رهایی از زندان، آن هم کسی که نخستوزیر مملکت را کشته و تحت آن شرایط دشوار آزاد شده بود، تصمیم گرفت ازدواج کند و با خواهر مرحوم آقای شیخ محمدرضا نیکنام ازدواج کرد و صاحب پسری به نام مهدی شد که او هم چند سال پیش درگذشت. وقتی در ۲۷ دی ۱۳۳۴ خلیل را شهید کردند، مهدی چند ماه بیشتر نداشت.
از روزهای آخر حیات برادرتان خاطرهای دارید؟
وقتی در سال ۱۳۳۴ دستگیرش کردند، چند روز مانده به شهادتش، به برادرهای بزرگترم اجازه دادند که به ملاقاتش بروند ولی به من اجازه ندادند. در روزهای آخر، خلیل و آقای عبدخدایی این طرف و آنطرف مخفی میشدند. خلیل چند روزی منزل خواهرهایم بود تا بالاخره دستگیرش کردند و او را بردند و من دیگر او را ندیدم. خلیل مهمترین مهره رژیم را نشانه گرفته بود. به همین دلیل رژیم پهلوی گفته بود که او را به فجیعترین وجه خواهیم کشت و همین کار را هم کردند. شکنجههایی که بر خلیل تحمیل کردند، در تاریخ بیسابقه است!