سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: مادر شهید سعید فاقلی میگفت: پسرم خیلی زود شروع به راه رفتن کرد. انگار عجله داشت زودتر بزرگ شود. ۲۳ بهمن سال ۴۵ که به دنیا آمد، هنوز ۱۲ سال تا پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن سال ۵۷ باقی مانده بود. سعید از همان سربازان در گهواره امام بود که سالروز تولدش برای ما نوید پیروزی انقلاب بود و خودش نیز رزمنده پا در رکابی شد که از ۱۴ سالگی به جبهه رفت و در ۱۹ سالگی به شهادت رسید. گزارش ما از حضور در منزل شهید سعید فاقلی و گفتوگو با مادرش یاسمین اسماعیلی را پیشرو دارید.
حیاط دنج
منزل پدری شهید فاقلی در یک کوچه باریک و بلند قرار دارد. اواسط این کوچه، زنگ خانهای قدیمی را میزنم و پیرزنی که گویا مادر شهید است، در را باز میکند. وارد خانهای میشوم که کوچک و نقلی است. کل مساحت خانه شاید به ۶۰ متر نرسد، اما با صفا و دنج است. حیاطی دارد و باغچهای کوچک و مادری مهربان که صفای این خانه را با خوشامدگویی و خوشروییاش دو چندان میکند.
سلام و احوالپرسیها که تمام میشود، مادر شهید خودش را اینطور معرفی میکند: «۷۰ سال دارم و اصالتاً از آذری زبانهای همدان هستیم. من و همسر مرحومم هشت فرزند داشتیم که خدا یکی از آنها را انتخاب کرد و با شهادت برد.»
قرار نداشت!
داخل اتاق تصاویر شهید سعید فاقلی و پدر مرحومش دیده میشود. حضور ما برای این مادر شهید تداعیکننده خاطرات کودکی است که خیلی زود شروع به راه رفتن کرد و یک لحظه آرام و قرار نداشت. مادر میگوید: «سعید متولد ۲۲ بهمن ماه ۱۳۴۵ بود. از همان نوزادیاش شیطان بود. چهار ماهه بود که چهار زانو راه میرفت. انگار عجله داشت که زودتر بزرگ شود. وقتی ۹ ماهش شد، شروع به راه رفتن کرد و بعد هم که دیگر نمیشد او را گرفت. خیلی زرنگ و شیطان بود.
سعید در یک محله جنوب شهری تهران رشد و معنی فقر و استضعاف را درک کرد. شاید دیدن شرایط زندگی خود و همسایگانش بود که باعث شد از ۱۲ سالگی وارد جریان انقلاب شود و تا زمان شهادتش این خط را ادامه دهد.
رزمنده ۱۴ ساله
جهاد سعید فاقلی در جبهه از سن ۱۴ سالگی شروع شد. اگرچه پدرش مخالف جبهه رفتن بود، اما دلایلی که سعید برای حضور در میادین جنگ آورد، پدر و مادر را هم قانع کرد. مادر شهید در ادامه صحبتهایش میافزاید: «اوایل سعید به عنوان بسیجی و از طریق سپاه به جبهه اعزام میشد. یادم است پدرش خیلی نگران بود و میگفت: تو الان در سنی نیستی که به جنگ بروی. اما سعید میگفت: اگر من و امثال من نرویم که دیگر جبههها خالی میشود. خلاصه رفت تا اینکه به سن خدمت سربازی رسید.»
خدمت سربازی بهانه دیگری بود تا سعید دوباره به جبهه برگردد و از فضای معنوی آنجا خیلی دور نماند. او یک رزمنده جنگ دیده بود، تجربه لازم را داشت و همین موضوع مورد توجه فرماندهانش قرارگرفت. شهید فاقلی چند ماه دیگر حضور در جبهه را در لباس یک سرباز تجربه کرد تا اینکه به لحظه وداع رسید.
مادر شهید میگوید: «بار آخری که پسرم میخواست به جبهه برود انگار به او الهام شده بود که اینبار راهی که میرود بازگشتی ندارد. روزی که میخواست برود، توی اتاق داشت انگور میخورد. یک مرتبه گفت: مادر جان اینبار که بروم دیگر برنمیگردم. تنها خواستهام از شما و خواهرهایم این است که مبادا برایم گریه کنید. نمیخواهم دشمن شاد شویم. به جای حجله هم توی کوچه مهتابی روشن کنید تا برای چند شب هم که شده، کوچه و معابر برای رهگذرها روشن شود.»
سعید وصیتهایش را برای مادر کرد و به جبهه رفت. عملیات قادر در مناطق عملیاتی غرب کشور در حال انجام بود و سعید فاقلی هم به عنوان یک سرباز وارد این عملیات شد.
او در حالی به شهادت رسید که برای آوردن پیکر شهدا و مجروحان به دل آتش عملیات زده بود که با شلیک گلولههای دشمن هر دو پایش را از دست داد و به شهادت رسید. مادر میگوید: «وقتی پیکرش را آوردند دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم فقط به من صبری بدهد که حضرت زینب (س) در عاشورا از خدا طلب کرده بود. بعد از آن خدا صبری به من داد که همه در مراسم تشییع پیکر پسرم از دیدن روحیه من تعجب کرده بودند. روحیهای که در تشییع پیکر پسرم داشتم هدیه حضرت زینب (س) بود. هنگام دفن سعیدم، کمربندش را برای یادگاری برداشتم. این یادگاری هنوز با من است.»